جدول جو
جدول جو

معنی هزوم - جستجوی لغت در جدول جو

هزوم
(هََ)
قوس هزوم، کمان سخت آواز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لزوم
تصویر لزوم
واجب شدن، ضرورت، لازم بودن
لزوم مالایلزم: در علوم ادبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هموم
تصویر هموم
همّ ها، حزن ها، اندوه ها، جمع واژۀ همّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجوم
تصویر هجوم
حملۀ ناگهانی، یورش، تاخت، ناگاه درآمدن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
جمع واژۀ خزومه. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خزومه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شتر مادۀ همه دندان فروریخته از پیری. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شترماده ای که در دهانش دندان نمانده باشد از پیری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کسی که بر عزم و قصد خود پایداری کند تا به هدف خویش برسد. (از اقرب الموارد) ، گنده پیر. (منتهی الارب). پیره زال. (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد) ، شترمادۀ مسن که درآن اندکی قوت باشد. (منتهی الارب). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
رزام. مصدر به معنی رزام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بر زمین ماندن شتر از لاغری: رزم البعیر رزوماً و رزاماً، بر زمین ماند شتر از لاغری. (آنندراج) (منتهی الارب). برنخاستن شتر از لاغری. (از اقرب الموارد). بناجنبیدن شتر از نزاری. (مصادر اللغۀ زوزنی چ بینش ص 254) ، گرد آوردن چیزی را در جامه. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به رزام شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
کباده را گویند و آن کمان نرمی باشد که کمانداران بدان مشق کمان کشیدن کنند. (برهان) (آنندراج). لیزم. (آنندراج) :
ای به بازوی قوّت تو شده
مر فلک را کمان کمان لزوم.
سوزنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ فُ)
سخت گزیدن بتمام دهن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لزم. لزام. لزمه. لزمان. پیوسته ماندن با کسی. لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب). ملازم بودن به چیزی. لازم بودن بچیزی. (منتخب اللغات) ، چفسیدن. (دستور اللغه). لازم شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). وجوب. (زمخشری). ضرورت. بایستن. واجب شدن حق بر کسی. (منتهی الارب) ، (اصطلاح عروض) در اصطلاح نحو، مقابل تعدی، در اصطلاح عروضیان آن است که منشی یا شاعر در هر فقره یا مصراعی آوردن یک یا چند چیز را لازم گیرد. اعنات. صاحب آنندراج آرد: و به اصطلاح لزوم آن است که منشی یا شاعر در هر مصرعی یا فقره ای آوردن یک و یا چند چیز لازم گیرد چنانکه اکثر شعرا قصیدۀ لازم ’مو’ گفته اند و این مطلع از قصیدۀ شانی تکلو است که بر این صنعت گفته:
ای که بر هر سر مویم ز تو صد بند بلاست
موی مویم به گرفتاری عشق تو گواست.
و قصیدۀ کاتبی که به التزام شترحجره گفته مشهور است. یحیی کاشی نیز ملتزم آن شده و این مطلع ازوست:
شتر در حجره از گرماست پنهان
شترحجره است حرف ساربانان.
عماد اکبر در این رباعی لفظ چشم سه بار لازم گرفته:
چشم تو که چشمش مرساداز چشمم
چشمی است که چشمها گشاد از چشمم.
تا چشم تو شد چشم مرا چشم و چراغ
جز چشم تو چشمه ها فتاد از چشمم.
علینقی ایراد نام دو جانور در این رباعی التزام گرفته:
ای در مردی چو باز و در کین چو عقاب
عنقا بهوائی و چو طوطی بخطاب
از باده بطی فرست این قمری را
چون خون خروس در شب همچو غراب.
مولانا لطف اﷲ نیشابوری در رباعی ذیل چهار گل و چهار سلاح و چهار عنصر آورده:
گل داد پریرو درعۀ فیروزه به باد (؟)
دی جوشن لعل لاله بر خاک فتاد
داد آب سمن خنجرمینا امروز
یاقوت سنان آتش نیلوفر داد.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لزوم بضم لام و تخفیف زای نزد علماء فن بدیع بنابر آنچه در مجمع الصنایع گفته آن است که شاعر در هر مصراع یا هر بیتی چیزی لازم گیرد. چنانکه سیفی لفظ سیم و سنگ را در هر مصراع لازم گرفته و گفته:
ای نگار سنگدل وی لعبت سیمین عذار
مهر تو اندر دلم چون سیم در سنگ استوار
سنگدل یاری و سیمین برنگاری آنکه هست
همچو نقش سیم و سنگ اندر دل من پایدار.
و هکذا فی جامع الصنایع و عند اهل المناظره. و یسمی بالملازمه والتلازم و الاستلزام ایضاً. کون الحکم مقتضیاً لحکم آخر بان یکون اذا وجد المقتضی وجد المقتضی وقت وجوده ککون الشمس طالعه و کون النهار موجوداً. فان الحکم بالاول مقتض للحکم بآلاخر و لایصدق معنی الاقتضاء علی المتفقین فی الوجود ککون الانسان ناطقاً و کون الحمار ناهقاً فلاحاجه الی تقیید الاقتضاء بالضروری. ثم انه خص اللزوم بالاحکام و ان کانت قد تتحقق بین المفردات ایضاً، اما لان اللزوم مختص فی الاصطلاح بالقضایا، و مایقعبین المفردات فلیس بمعتبر عندهم لان المنع و غیره جار فی الاستلزام بین الاحکام. فتأمل. و اما لانه لاینفک التلازم بین المفردات عن التلازم بین الاحکام فکانهم انما تعرضوا لما هو محط الفائده من اطراف الملازمات و احالوا مایعلم منه بالمقایسه علی المقایسه والحکم الاول یعنی المقتضی علی صیغه اسم الفاعل یسمی ملزوماً. والحکم الثانی یعنی المقتضی علی صیغه اسم المفعول یسمی لازماً. و قدیکون الاستلزام من الجانبین فان یتصور مقتضیاً یسمی ملزوماً و ان یتصور مقتضی یسمی لازماً. هکذا یستفاد من الرشیدیه و شرح آداب المسعودی و حواشیه - انتهی. لزوم الخارجی، کونه بحیث یلزم من تحقق المسمی فی الخارج تحققه فیه و لایلزم من ذلک انتقال الذهن کوجود النار لطلوع الشمس. (تعریفات) ، و عند المنطقیین عباره عن امتناع الانفکاک عن الشی ٔ یسمی لازماًو ذلک الشی ٔ ملزوماً والتلازم عباره عن عدم الانفکاک من الجانبین و الاستلزام عن عدمه من جانب واحد و عدم الاستلزام من الجانبین عباره عن الانفکاک بینهما کذا قال السید السند فی حاشیه شرح المطالع. وستعرف توضیح المقام عن قریب و قدیستعمل اللزوم مجازاً به معنی الاستعقاب کما مر فی لفظ القیاس، و عند الاصولیین عباره عن کون التصرف بحیث لایمکن رفعه کذا فی التوضیح فی باب الحکم و قد سبق فی فصل المیم من باب الحاء المهمله - انتهی. لزوم الوقف، عباره عن ان لایصح للواقف رجوعه ولالقاض آخر ابطاله. (التعریفات) ، لزوم بیع، در بیع مشروط. به آخر رسیدن مدت بیع و غیرقابل فسخ شدن آن. و نیز رجوع به اساس الاقتباس ص 79 در عنوان لزوم و عناد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ناگاه درآینده بر کسی. (منتهی الارب). سریعالهجوم. (اقرب الموارد) ، درآورنده. (منتهی الارب) ، باد سخت که خانه ها را ویران کند و گیاه یز را برکند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، (اصطلاح صوفیه) آنچه بقوت وقت و حال بر قلب وارد شود بی آنکه تصنع در آن بود. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام تیغ ابوقتاده حارث بن ربعی رضی اﷲ عنه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
بناگاه آمدن بر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- هجوم آوردن، حمله کردن. روی آوردن برای غلبه بر دشمن. (یادداشت به خط مؤلف) :
در آغوش دو عالم غنچۀ زخمی نمی گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش.
خاقانی.
- هجوم بردن، هجوم آوردن. (یادداشت به خط مؤلف).
- هجوم کردن، هجوم آوردن. حمله کردن. رجوع به هجم شود.
، درآمدن هر کسی بی دستوری. (منتهی الارب). دخول بی اذن. (اقرب الموارد) ، به شتاب درآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شکسته و ویران شدن خانه. (منتهی الارب) ، در مغاک فروشدن چشم کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دوشیدن آنچه را در پستان است. (از اقرب الموارد). دوشیدن. (منتهی الارب) ، روی آوردن علم بر حقایق امور کسی را. (از اقرب الموارد) ، ساکت شدن و اطراق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
نام شهر زنان و بعضی گویند نام شهری است که در این زمان بردع می گویندش. (برهان) :
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار.
نظامی.
رجوع به ب-ردع شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زن پلید بدخوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام پهلوانی و دلاوری است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دندان نیش. ج، ازم.
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ)
نخلستانی و قرایی است در زمین یمامه ازآن بنی امرءالقیس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیلۀ خود. (ناظم الاطباء) : ام لهم ملک السموات و الارض و ما بینهما فلیرتقوا فی الاسباب جند ما هنالک مهزوم من الاحزاب. (قرآن 10/38 و 11) ، آیا آنها راست پادشاهی آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست پس باید بالا رونداز چیزی که سبب بالا رفتن است لشکرها زبون از موضع بدر شکسته شده از آن گروه. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هموم
تصویر هموم
جمع هم، اندوه ها جمع هم اندوهها غمها. همه: همه افراد: (همه آمده اند: چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری بمذهب همه کفر طریقت است امساک. (حافظ) توضیح در دستورهای متداول همه را از مبهمات دانسته اند، تمام کل مجموع: و چون می بایست که این ملت مخلد ماند و ملک این امت بهمه آفاق و اقطار زمین برسد... و پسرامیر را زخمی زده ام وهمه شهر در معالجت آن عاجز مانده اند.: همه خویی کرده (ابوبکر) درکارش (رسول صلی الله علیه و آله) همه او گشته بهر دیدارش، هر: همهکس همه جا. توضیح تا قرن چهارم همه در تمام موارد بصورت غیر اضافه استعمال میشده. از قرن پنجم مخصوصادرشعر ظاهرا بضرورت - گاه همه را بحالت اضافه آورده اند. در قرون اخیر برای تشخیص موارد اضافه همه از غیر آن قاعده ای وضع کرده اند: الف - اصولا همه در شمول من حیث الافراد بکار رود. درین صورت کسره اضافه بحای ماند چنانکه گوییم: همه شب بیدار بودم. (یعنی از اول تاآخر شب بیدار بودم) جمشید همه روز این طرف وآن طرف دوید و فریدون را نیافت. (یعنی از صبح تاغروب) در شعر ازین قاعده - بضرورت - عدول کنند. ب - اگر همه بمعنی هر) شمول من حیث المجموع) وجمیع آحاد بکار رود - مانند خود هر - احتیاچ بکسره اضافه ندارد: همه کس ازقبل نیستی فغان دارد گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال) (غضایری) و ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار. ج - هرگاه همه در معنی شمول من حیث المجموع بکار رود و کلمه بعد از آن جمع یا اسم جمع باشد، کسره اضافه بجای ماند: همه رفقا آمدند جز جمشید همه مردم را باید در کارها شرکت داد.: تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه دلیران دهندت باج. (حافظ) ولی در شعر - بضرورت - جایزاست بدون کسره اضافه ه آید. توضیح، گاه همه در امثال این عبارت آید: وآنچ ازپس اوست ازین پنج روز همه جشنهاست. و فک اضافه شده و اصل همه آنچ از پس اوست جشنهاست بوده و درین صورت از قبیل نمره 1 میباشد. یا به همه ابواب. از هر حیث از هر جهت: از هر جا و هر محل بقلمرو اشرف... همایون مالله . می آیند بهمه ابواب مستظهر... وامیدوار بوده بدانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیوم
تصویر هیوم
سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزیم
تصویر هزیم
تندر غرنده، اسپ شیهه کش، باران دمریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجوم
تصویر هجوم
دخول بی اذن، در آمدن هر کسی بی دستوری، شکسته و ویران شدن خانه
فرهنگ لغت هوشیار
لازم گردیدن ویرا، ولازم بودن به چیزی، پیوسته ماندن با کسی، لازم بودن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزوم
تصویر حزوم
جمع حزم، پشته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیله خود، هزیمت یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هموم
تصویر هموم
((هُ))
جمع هم، اندوه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجوم
تصویر هجوم
((هُ))
حمله، یورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
((مَ))
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لزوم
تصویر لزوم
((لُ))
پیوسته ماندن با کسی، لازم شدن، ضرورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجوم
تصویر هجوم
آفند، تازش، تک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لزوم
تصویر لزوم
بایستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
مغلوب، شکست خورده، هزیمت یافته
متضاد: غالب، پیروز، چیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد