جدول جو
جدول جو

معنی هزاردرخت - جستجوی لغت در جدول جو

هزاردرخت
(هََ دَ / دِ رَ)
نام جایی بوده است در مغرب فارس. ابن بلخی در تعیین حدود کورۀ اصطخر گوید: حد این کوره از یزد تا هزاردرخت در طول و از قهستان تا تبریز در عرض. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

درخت جنگلی تناور با میوه ای زرد رنگ و تلخ که گل های بنفش کم رنگ دارد و چوب انعطاف پذیر آن در نجاری و بنّایی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دِ رَ)
دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، 113 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصولش غلات، چغندرقند است. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زادْ، دِ رَ)
آزادرخت. ازادرخت. نام درختی است عظیم، ثمرش شبیه به زعرور و بخوشه. تخمش مانند تخم زعرور، ثمر آن در آخر بهار رسد و مدتها بر درخت ماند و خوردنی نیست. برگش سبز مایل بسیاهی مثل برگ ترنج و خزان نمی کند گلش سرخ شبیه بخیری در غایت خوشبوئی. جوشانیدۀ پوست آن در تب های آجامی نافع، و خواص بسیار دیگر نیز در مفردات برای برگ و تخم و میوه و پوست آن نوشته اند و بعضی تخم او را مقدار درهمی کشنده دانسته اند و نیز خوردن برگ و چوب آن را در بهایم زهر قاتل گفته اند و برخی آثار سمی را در آن انکار کرده و تنها نوعی از آن را که شبیه بفندق است سم شمرده اند. آن را در گرگان زهر زمین و در تنکابن جلی دارد (؟) و در طبرستان طاخک و بپارسی طاغ وسرشک گویند، و چون از هستۀ آن در پاره ای جایها سبحه کنند درخت تسبیح نیز خوانند و در عربی آن را قیقبان (ابن درید) و شجرۀ حرّه و شجرهالتسبیح نامند و بهندی نام آن بکاین است، و بگفتۀ بعض فرهنگ نویسان طاخک و شالسنجان نیز مرادف این کلمه باشد:
من بندۀ آن قد چو آزاددرختم
من هندوی آن صورت چون لعبت چینم.
شرف شفروه
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
هرجایی. آنکه هر روز دوست تازه گیرد:
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل به جدایی بنهی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ رَ)
و آنراطاحک نامند و بمصر زنزلخت و در شام جرود گویند و آن درختی است شبیه به صفصاف، برگ آن املس و سیاه، طعم وی تلخ و ثمرۀ آن مانند زعرور و دارای خوشه هاست و در آخر بهار بدست آید و دیر بپاید و آن گرم است در سوم و خشک است در دوم یا در اول مفتح سدد و مدر فضلات و مقاوم سموم است عصارهً و طبیخاً و شرباً و طلاء آن منع غثیان کند و مفتت حصاه است مطلقاً و نطول وی محلل خنازیر و صداع است و ثمرۀ آن کشنده است و معالجۀ شارب آن بقی و آشامیدن شیر و خوردن سیب و انارکنند و دیگر اجزاء وی حراقت دارد و عصارۀ او جراحت های سر را مداوا کند و موی برویاند اگر پیاپی با مرداسنج و روغن گل بر سر طلی کنند و هر سه روز یکبار بشویند و قدر شربت آن تا نصف اوقیه و بدل وی شهدانه است. (تذکرۀ ضریر انطاکی). و رجوع به آزاددرخت شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش سروستان شهرستان شیراز که دارای 313 تن سکنه است. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
نام قصری که ظاهراً ساسانیان بر کنار رود ام حبیب در بصره ساخته بودند. (یادداشت به خط مؤلف). جایی است در بصره که بر نهر ام حبیب واقع و گویند کثیرالابواب بوده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غِ هََ دِ رَ)
باغی بوده است در غزنین ساختۀ سلطان محمود والحال مفقود است. (شمس اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازادرخت
تصویر ازادرخت
پارسی تازی گشته آزاد درخت
فرهنگ لغت هوشیار