جدول جو
جدول جو

معنی هروئین - جستجوی لغت در جدول جو

هروئین
گردی سفید رنگ، بی بو، تلخ و اعتیادآور از مشتقات مرفین، که از مرفین و کوکائین قوی تر و کشنده تر است و استعمال آن اثر آنی و شدید تخدیری در انسان تولید می کند
تصویری از هروئین
تصویر هروئین
فرهنگ فارسی عمید
هروئین
(هَِ رُ)
یا دی آستیل مرفین گرد سفید بی بو و تلخ مزه ای است که در آب بسیار کم حل می شود و معمولاً در طب کلریدرات آن را به کار میبرند که در آب قابل حل است. این دارو از راه تزریق جلدی پس از یک یا دو دقیقه و از راه معده پس از 20 تا 30 دقیقه جذب می شود. سمیت هروئین از مرفین بیشتر است و معمولاً مقدار استعمال آن از 5 تا ده میلیگرم است. حداکثر استعمال آن در موارد طبی یک سانتیگرم در هر بار و در هر 24 ساعت دو سانتی گرم تعیین شده است. هروئین بسرعت معتاد می کند و اعتیادش از مرفین سخت تر است و اگر معتاد را از استعمال آن محروم کنند فعالیت تنفسی و دوران دم او نقصان می یابد و حالات تنفسی شدیدی که گاه خطرناک است دست میدهد و در خلال آن حالات استعمال هروئین بکلی بی اثر است و تزریق مرفین میتواند مفید باشد. برای درمان اعتیاد هروئین مرفین تجویز میشود تا بتدریج اعتیاد تبدیل به اعتیاد به مرفین شود و آنگاه آن را درمان کنند. تأثیر هروئین برای تسکین درد مثل مرفین است و برای نفس تنگی و سرفه بهتر ازمرفین مؤثر واقع می شود. (از کتاب داروشناسی ج 1)
لغت نامه دهخدا
هروئین
گرد سفید و بی بو و تلخ مزه ایست که در آب بسیار کم حل میشود و معمولاً در طب کلریدرات آنرا بکار میبرند که در آب قابل حل است، یکی از مواد مخدر خطرناک
فرهنگ لغت هوشیار
هروئین
((هِ))
گرد سفید رنگی است از مشتقات مرفین ولی از مرفین و کوکایین قوی تر و کشنده تر که اعتیادآور است
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلورین
تصویر هلورین
(پسرانه)
ریختن چیزی از بالا به پایین (نگارش کردی: ههوهرین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهروین
تصویر شهروین
(پسرانه)
شهنام، از نامهای باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرودین
تصویر فرودین
فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرودین
تصویر فرودین
زیرین، پایینی، کنایه از زمینی، کنایه از پست تر
فرهنگ فارسی عمید
ترکیبات نیتروژن داری که در بافت های حیوانی و نباتی یافت می شود و برای رشد و ترمیم بافت های بدن ضرورت دارند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شرایین. جمع واژۀ شریان. رگهای جهنده. (منتهی الارب). عروق ضوارب را گویند. (یادداشت مؤلف). سرخ رگها
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دروغی. کاذب. کاذبه. به دروغ: اشتهای دروغین، اشتهای کاذب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خود لاف دروغین و محال.
مولوی.
صبح کاذب، و او را صبح دروغین گویند. (التفهیم). و رجوع به دروغی شود
لغت نامه دهخدا
(گُرْ رِ)
دهی است از دهستان حومه باختری شهرستان رفسنجان، واقع در 20000گزی جنوب شوسۀ رفسنجان و 35000گزی جنوب رفسنجان به کرمان. هوای آن سرد، دارای 112 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان باشتین بخش داورزن شهرستان سبزوار است و 2308 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب). قلعه و حصنی است ازآن عبدالله بن سعید ربیعی کردی در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
دهی است از دهستان گرمی بخش ترک شهرستان میانه، در یکهزارگزی جنوب شرقی بخش و 4 هزارگزی راه خلخال به میانه در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و دارای 208 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ رَ)
دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش سیر شهرستان یزد واقع است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کدو. از کدو:
نی پاره ای بدست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
یکی از پادشاهان ایران قدیم که او را گراز نیز گفتندی. (ولف) :
فرائین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی که آمدش یاد.
فردوسی.
در مأخذ دیگری نام وی دیده نشد
نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف) :
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرائین و بندوی و بهزاد را.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ وَ تَ / ذُ وَ تَ)
تثنیۀ ذروه. در اصطلاح علمای هیأت، مراد ذروۀ تدویر و ذروۀ اوج است
لغت نامه دهخدا
(بْرو / بُ)
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز:
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.
رودکی.
زمین برومند و جای نشست
پرستنده و مردم زیردست.
فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.
فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را.
فردوسی.
بدو گفت زن هست وهم بیش از این
درم، هم برومند باغ و زمین.
فردوسی.
مه نو درآمد بچرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر.
اسدی.
آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء).
- نابرومند، غیردایر:
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.
فردوسی.
، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره:
هیچ خردمند را ندید بگیتی
کز خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی.
- برومند شدن، برخوردار شدن:
به چه تقریب کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی.
صائب.
، باردار. آبستن. بارور. حامل:
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشیدچهره برومند بود.
فردوسی.
چو همجفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب:
مباداجهان بی چنین شهریار
برومند بادا ورا روزگار.
فردوسی.
که جاوید بادا چنین روزگار
برومند بادا چنین شهریار.
فردوسی.
نگه کرد کسری برومند یافت
بهر خانه ای چند فرزند یافت.
فردوسی.
زبان هرکه او باشدبرومند
شود گویا به تسبیح خداوند.
نظامی.
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.
نظامی.
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند.
نظامی.
- برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن:
گردل نهی ای پسر برین پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
بدین زرین حصار آن شد برومند
که ازخود برگرفت این آهنین بند.
نظامی.
، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی.
- جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
دهی است از دهستان فتح آباد از بخش بافت شهرستان سیرجان که در 18 هزارگزی باختر بافت و 2 هزارگزی شمال راه فرعی گوغرحشون واقع وجلگه ای است معتدل و دارای 203 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غله، حبوبات و کار مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 15 هزارگزی جنوب شرقی آوج. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 1270 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود و محصول عمده اش غلات، سیب زمینی، انگور، زردآلو و شغل اهالی زراعت است. شامل دوبخش علیا و سفلی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
چین خوردگی سرتاسری زمین دردوران ماقبل دوران اول (پرکامبرین) است. این چین خوردگی از دریاچه هورون واقع در آمریکای شمالی کشیده شده و تا اروپای شمالی امتداد داشته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرائین
تصویر شرائین
جمع شریان، سرخرگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
شبه قلیایی که آنرا از جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه یی شکل بیرنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد. در طب مورد استعمال دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروتئین
تصویر پروتئین
ترکیب ازت دار که در نسج حیوان و نبات یافت میشود
فرهنگ لغت هوشیار
زیرین پایینی، چوب آستانه در چوب زیرین چهار چوب عتبه. ماه اول سال شمسی و آن مدت توقف آفتابست در برج حمل و مدت آن را اکنون 31 روز گیرند، نام روز نوزدهم از هر ماه شمسی (فروردین روز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کورئین
تصویر کورئین
فرانسوی مهانله (مهانول مهانل تریاک خالص را گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مروج، از ریشه پارسی سوتنیتاران رواگ دهندگان جمع مروج در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : مروجین علم وادب
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی که کودکان ازجایی آویزند وبرآن نشیندودرهواآیند وروند، ارجوحه تاب
فرهنگ لغت هوشیار
((پُ رُ تِ))
نوعی ترکیب آلی پیچیده موجود در بافت های گیاهی و جانوری که برای رشد و ترمیم بافت ها لازم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودین
تصویر فرودین
((فَ رْ وَ دَ))
اولین ماه از هر سال شمسی که خورشید در حرکت ظاهری خود در برج حمل (برّه) قرار می گیرد، نام روز نوزدهم از هر ماه شمسی، فرودین، فوردین، فروردین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودین
تصویر فرودین
((فَ وَ))
زیرین، پایینی، چهارچوب، آستانه در
فرهنگ فارسی معین
((بُ رُ))
شبه قلیایی که آن را از جوزالقی استخراج کنند. کریستال های آن استوانه ای شکل، بی رنگ و بی مزه است و از سمّهای مهلک محسوب می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروغین
تصویر دروغین
کاذب، جعلی
فرهنگ واژه فارسی سره