جدول جو
جدول جو

معنی هرماس - جستجوی لغت در جدول جو

هرماس
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، اهرامن، اهرمن، اهریمه، اهرن، آهرمن، هریمن، آهرن برای مثال از ره نام همچو یکدگرند / سوی بی عقل هرمس و هرماس (ناصرخسرو - ۴۳۸)
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
فرهنگ فارسی عمید
هرماس
شیر درنده، ریبال، شیر ژیان، قسوره، هزبر، ضرغام، صارم، هژبر، اصلان، همام، شیر شرزه
بچۀ پلنگ
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
فرهنگ فارسی عمید
هرماس
(هَُ)
اهریمن را گویند که راه نمایندۀ بدی هاست و شیطان را هم میگویند. (برهان) :
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بیعقل هرمس و هرماس.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 207)
لغت نامه دهخدا
هرماس
(هَِ)
جایی است در معره. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
هرماس
(هَِ)
شیر سخت خونخوار مردم. (منتهی الارب). هرمس. (اقرب الموارد) ، بچۀ پلنگ. (منتهی الارب). ولدالنمر. (اقرب الموارد). رجوع به هرمس شود
لغت نامه دهخدا
هرماس
شیطان و اهریمن
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
فرهنگ لغت هوشیار
هرماس
((هِ))
شیر سخت خونخوار، بچه پلنگ
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
فرهنگ فارسی معین
هرماس
((هُ یا هَ))
اهریمن، شیطان
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
فرهنگ فارسی معین
هرماس
ابلیس، اهریمن، شیطان، اسد، شیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرمیس
تصویر هرمیس
(دخترانه)
شیر یا کرگدن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
نام رودی در لیدیه که اسکندر پس از تصرف شهر سارد بر کنار آن اردو زد. (ایران باستان پیرنیا ص 1261)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لمس و دست کشی. (از برهان). لمس و سودن دست بر چیزی برای شناختن و ادراک درشتی و نرمی و سردی و گرمی آن و مالیدن چیزی بر چیزی. (از آنندراج). برمچ. پرماس. پرواس. بشار.
لغت نامه دهخدا
(پَ)
خلاص و نجات. (برهان) (جهانگیری). رهائی:
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیل او بود از شرّ دشمنان پرماس.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
بلدٌ حرماس، ای املس، یعنی هموار و لخشان، ارض حرماس، صلبه واسعه، زمین سخت و فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
شیر سخت خونخوار. (منتهی الارب). الهرامس. (اقرب الموارد) ، گاومیش. (منتهی الارب) ، کرگدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هرامس شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
یکی از حکام آتارنه در میسیه که به دستور اردشیر سوم هخامنشی و به دست یکی از سرداران مقرب او به نام ’من تور’ دستگیر و مطیع حکومت ایران شد. (از ایران باستان پیرنیا صص 1180- 1181)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مُ)
در اساطیر یونان نام یک آتنی است که در اردوکشی تزه برای جنگ با آمازون ها شرکت کرد و سپس از طرف تزه مأمور شد که برای شهر پیثوپولیس قوانین وضع کند. (از فرهنگ اساطیر یونان و رم پیر گریمال، ترجمه بهمنش ص 417)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
خرد و هوش. (منتهی الارب). عقل. گویند: ماله هرمان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مُ)
قلعه ای است در حدود مصر. (برهان) ، پادشاهی بوده است در یونان. (برهان). مؤلف سراج اللغات نویسد: غلط محض است بلکه هرمان دو عمارت عظیم اند محاذی فسطاط در مصر که هر کدام از ایشان کوهی به نظر می آید و بنای ایشان مربعالقاعده است و مخروطی شکل. بعضی هرمان را صیغۀ جمع هرم به سیاق فارسی دانسته اند و بعضی تثنیۀ هرم و مراد ایشان دو هرم بزرگ تر از اهرام ثلاثۀ مصر است یعنی هرم کئوپس و هرم کفرن. ابن الندیم در الفهرست از ’هرمین’ نام می برد. (از حاشیۀ برهان چ معین). دو بناست از بناهای نخستین در مصر که گویند آنها را ادریس بنا کرده است که علوم را در آنها از طوفان مصون دارد. (از منتهی الارب). اهرام زیادی در مصر است اما دو هرم آن مشهورتر می باشد و آن دو بنای مربعالقاعده و مخروطی شکل است که طول اضلاع مثلث های اطراف آن تا چهارصد ذراع میرسد. در یکی از این هرمها قبر هرمس و در دیگری مزار شاگرد او اغانیمون است. این دو از عجایب عالم و از دور مانند دو کوه است. (از معجم البلدان) :
چگون کاخی ؟ کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته به زر.
فرخی.
همچون هرمان حصار عمرت
محتاج به پاسبان مبینام.
خاقانی.
علم دین علم کفر مشمارید
هرمان همبر تلل منهید.
خاقانی.
هر امان کآن هرمان یافت به صد قرن کهن
زین قران صاحب اقران به خراسان یابم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمس. گورها
لغت نامه دهخدا
(هَُ رُ زِ)
صورت یونانی شدۀ نام اورمزد یا هرمزد، خداوند نیکی و روشنی، در نوشته های پلوتارک بدین صورت است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 1521 و 1522 شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رِ)
جمع واژۀ هرمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مِ)
شیر سخت خونخوار مردم. (منتهی الارب). شیر سخت تجاوزکننده به مردم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
تندار و تناور و فربه. (منتهی الارب). جرهاس. (آنندراج). جوهری و ابن فارس هرجاس ضبط کرده اند، اما الصاغانی صحیح آن را جرهاس داند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ زَ)
دفن کردن مرده. (منتهی الأرب). در گور کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرمان
تصویر هرمان
خرد و هوش، عقل نا امیدی، یاس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرمیس
تصویر هرمیس
شیر درنده، کرگدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرماس
تصویر طرماس
تاریکی ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
لمس لامسه، یازیدن دراز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برماس
تصویر برماس
لمس بساوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماس
تصویر ارماس
جمع رمس، گو رها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
((پَ))
لمس، لامسه، یازیدن، دراز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
تماس
فرهنگ واژه فارسی سره
برآمدن، ورم کردن، از ریشه لغت برماسنین bermasemien به معنی
فرهنگ گویش مازندرانی