نام وزیر دارای بزرگ پسر بهمن که پسرش دارابن دارا او را رنجانید و هم او بدین سبب در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بر ضد دارا برانگیخت. رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 55 و 57 شود
نام وزیر دارای بزرگ پسر بهمن که پسرش دارابن دارا او را رنجانید و هم او بدین سبب در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بر ضد دارا برانگیخت. رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 55 و 57 شود
ریسیدن و تافتن پشم و ابریشم و کتان و جز آن که بعربی غزل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 19). ریسیدن و تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج). ریسیدن پشم و پنبه و غیره باشد. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تافتن. تابیدن. نخ کردن. ریشتن. ریسیدن. حاصل مصدر غیرمستعمل آن ریش است. (یادداشت مؤلف). غزل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اغتزال. (منتهی الارب) : این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت نقاش بود دست و خمیر اندر آن بنان. ابوشکور بلخی. گرش بار خار است خود کشته ای وگر پرنیان است خود رشته ای. فردوسی. پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی. فردوسی. بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن. فردوسی. من امروز ازین اختر کرم سیب به رشتن نمایم شما را نهیب. فردوسی. دوچندان که رشتی به روزی برشت شمارش همی بر زمین برنوشت. فردوسی. جهان را بدانش توان یافتن بدانش توان رشتن و بافتن. فرخی. ز کژّی نشد راست کار کسی به ناموس رشتن نشاید بسی. اسدی. این بافت کار دنیی جولاهه رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش. ناصرخسرو. واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا آن رشت ریسمان رابر دوک مرگ رشتی. ناصرخسرو. دم عیسی کند آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. سخن را رشته بس باریک رشتم وگرچه در شب تاریک رشتم. نظامی. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبانتوان بافت از این پشم که رشتیم. سعدی رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). حنا بستن به دست و پا. (از شعوری ج 2 ص 19) : حناست آنکه ناخن دلبند رشته ای یا خون بیدلیست که در بند کشته ای. سعدی (از انجمن آرا). برشتی هفت رنگ اکنون بر آنی که سازی مدخلی در ارغوانی. محمد عصار
ریسیدن و تافتن پشم و ابریشم و کتان و جز آن که بعربی غَزْل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 19). ریسیدن و تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج). ریسیدن پشم و پنبه و غیره باشد. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). تافتن. تابیدن. نخ کردن. ریشتن. ریسیدن. حاصل مصدر غیرمستعمل آن ریش است. (یادداشت مؤلف). غَزْل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اغتزال. (منتهی الارب) : این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت نقاش بود دست و خمیر اندر آن بنان. ابوشکور بلخی. گرش بار خار است خود کشته ای وگر پرنیان است خود رشته ای. فردوسی. پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی. فردوسی. بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن. فردوسی. من امروز ازین اختر کرم سیب به رشتن نمایم شما را نهیب. فردوسی. دوچندان که رشتی به روزی برشت شمارش همی بر زمین برنوشت. فردوسی. جهان را بدانش توان یافتن بدانش توان رشتن و بافتن. فرخی. ز کژّی نشد راست کار کسی به ناموس رشتن نشاید بسی. اسدی. این بافت کار دنیی جولاهه رشتن ز هیچ و هیچ بُوَد کارش. ناصرخسرو. وَاکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا آن رشت ریسمان رابر دوک مرگ رشتی. ناصرخسرو. دم عیسی کند آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. سخن را رشته بس باریک رشتم وگرچه در شب تاریک رشتم. نظامی. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبانتوان بافت از این پشم که رشتیم. سعدی رنگ کردن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). حنا بستن به دست و پا. (از شعوری ج 2 ص 19) : حناست آنکه ناخن دلبند رُشته ای یا خون بیدلیست که در بند کُشته ای. سعدی (از انجمن آرا). برشتی هفت رنگ اکنون بر آنی که سازی مدخلی در ارغوانی. محمد عصار
برشته کردن. بریان نمودن. (آنندراج). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور: بهل تا باشد این آتش فروزان کبابی را که ببرشتی مسوزان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب. بو دادن. (یادداشت مؤلف). تاب دادن: ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب به آتش رخ گل می توان برشت مرا. صائب.
برشته کردن. بریان نمودن. (آنندراج). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور: بهل تا باشد این آتش فروزان کبابی را که ببرشتی مسوزان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب. بو دادن. (یادداشت مؤلف). تاب دادن: ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب به آتش رخ گل می توان برشت مرا. صائب.
پهلوی ’سریشتن’ (رجوع کنید به سرشت) ، سریکلی ’خیرخ -ام’ (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج) (غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن: همه تعریف همی خواند از این جای خراب آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 40). عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 471). بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم. خاقانی. خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک. خاقانی. هرکه یقین را به توکل سرشت بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت. نظامی. خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامۀ ما را نوشتی. نظامی. چنانش بر او رحمت آمدز دل که بسرشت بر خاکش از گریه گل. سعدی. یکی بر سر گور گل می سرشت که حاصل کند زآن گل گور خشت. سعدی. بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت. حافظ. ، خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن: بار خدایا اگر ز روی خدایی طینت انسان همه جمیل سرشتی. ناصرخسرو. ، ورز دادن: پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کرسنۀ تازه بگیرند و آرد کنند و آن را (اسقیل پخته را) بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پهلوی ’سریشتن’ (رجوع کنید به سرشت) ، سریکلی ’خیرخ -ام’ (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج) (غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن: همه تعریف همی خواند از این جای خراب آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 40). عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 471). بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم. خاقانی. خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک. خاقانی. هرکه یقین را به توکل سرشت بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت. نظامی. خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامۀ ما را نوشتی. نظامی. چنانش بر او رحمت آمدز دل که بسرشت بر خاکش از گریه گل. سعدی. یکی بر سر گور گل می سرشت که حاصل کند زآن گل گور خشت. سعدی. بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت. حافظ. ، خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن: بار خدایا اگر ز روی خدایی طینت انسان همه جمیل سرشتی. ناصرخسرو. ، ورز دادن: پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کرسنۀ تازه بگیرند و آرد کنند و آن را (اسقیل پخته را) بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن: چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت. رودکی. تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی نهشت. سعدی. - فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود. ، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود: پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. نهشت از دلیران خود هیچ یک که آرند هر بادپا را به تک. فردوسی. همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز نام نیکی نهشت. فردوسی. چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت. خیام. نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن: سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت. فردوسی. چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زفتی نکشت. فردوسی. قیامت کسی ره برد در بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت. سعدی. دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته قصد نو کرده. اوحدی. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. - از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن: از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟ حافظ. - از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن: جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی. ، روان کردن: به جایی نخوابدعقاب دلیر که آبی توان هشتن او را به زیر. نظامی. ، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن: چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت. رودکی. تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی نهشت. سعدی. - فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود. ، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود: پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. نهشت از دلیران خود هیچ یک که آرند هر بادپا را به تک. فردوسی. همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز نام نیکی نهشت. فردوسی. چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت. خیام. نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن: سوی مرزدارانْش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت. فردوسی. چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زفتی نکشت. فردوسی. قیامت کسی ره بَرَد در بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت. سعدی. دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته قصد نو کرده. اوحدی. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. - از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن: از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟ حافظ. - از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن: جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی. ، روان کردن: به جایی نخوابدعقاب دلیر که آبی توان هشتن او را به زیر. نظامی. ، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود