جدول جو
جدول جو

معنی هرزند - جستجوی لغت در جدول جو

هرزند
(هََ زَ دِ جَ)
دهی است در 99 هزارگزی تبریز میان مرند و رال و در آنجا ایستگاه خطآهن است. (یادداشت به خط مؤلف). مردم آنجا به فارسی سخن گویند. (یادداشت دیگر). رجوع به هرزندات، هرزند جدید و هرزند عتیق و هرزند کهنه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرچند
تصویر هرچند
هرقدر، هراندازه، (حرف) اگرچه، برای مثال هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم / هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم (حافظ - ۶۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
پسر یا دختر هر مرد یا زنی نسبت به خود او، بچه
فرهنگ فارسی عمید
(هََچَ)
رجوع به ذیل کلمه ’هر’ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
دهی است از دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند، واقع در 30 هزارگزی شمال مرند و پنج هزارگزی شوسۀ مرند به جلفا. جلگه ای معتدل و دارای 1298 تن سکنه است. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غله و زردآلو و شغل مردم زراعت و گله داری است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به هرزندات شود
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
نام یکی از دو دهستان بخش زنوز شهرستان مرند که در شمال بخش واقع و محدود است: از شمال به جلفا، از جنوب به دهستان حومه زنوز از خاور به دیزمار باختری، از باختر به دهستان یکانات. جایی کوهستانی و ییلاقی است و از رودزنوز و چشمه ها و رودخانه های کوچک دیگر مشروب میشود. محصول عمده آنجا غله، حبوبات، سردرختی، و کار مردم زراعت و باغداری است. از یازده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آنها جمعاً 11160 تن است. قراء عمده دهستان عبارتند از هرزند جدید، هرزند کهنه و زال. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). دارای 10 قریه و مرکز آن هرزند جدید است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ زِ وَ)
یا هرزنق. دهی است از دهستان مواضعخان شهرستان اهر، واقع در 17 هزارگزی جنوب ورزقان و 16 هزار و پانصدگزی راه شوسۀ تبریز به اهر. جایی کوهستانی و معتدل و دارای 234 تن سکنه است. از چشمه ها مشروب میشود و محصول عمده اش غله و کار مردم زراعت و گله داری و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به هرزنق شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
رودخانه ای است بسیار عظیم در نواحی جرجان که از آن جز به شناوری و کشتی نتوان گذشت. (برهان). چون به حدود استرآباد رسد از پهلوی آق قلعه گذر کرده به دریای خزر میریزد. (آنندراج). رودی است بحدود خراسان که آن را رود هرند خوانند. از کوه طوس برود. بر حدود آستو و جرمکان برود و میانۀ گرگان ببرد و به شهر آبسکون برودو به دریای خزران افتد. (حدود العالم) :
سخن از چشمۀ چشمم که هرندی است روان
چون هرندش بروانی سوی جرجان ببرد.
ابن یمین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دریایی است در اقصی بلاد هندوستان میان چین و هند و جزیره سراندیب در آن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
دهی است از دهستان سبلوئیۀ زرند کرمان که در 33 هزارگزی جنوب باختری زرند و 8 هزارگزی راه رفسنجان به زرند واقع است. ازقنات مشروب میشود و محصول عمده اش غله و حبوبات و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
جای بسیار خون ریزش را گویند، اعم از جنگ گاه و مسلخ. (برهان) (آنندراج). جایی که در آن خون بسیار ریخته شود، خواه جنگ باشد و یا سلاخ خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فرزند است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست ؟
همان گنج با تخت و افسر که راست ؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.
اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.
اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.
اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.
ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.
خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جملۀ صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.
خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- ، حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است:
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- ، سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است:
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمۀ دیوان ص عز).
- فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا، حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار، مانند فرزند. فرزندخوانده.
- ، به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد:
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
، کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) :
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نام یکی از دهستان های پنجگانه گرمی شهرستان اردبیل است و دارای 34آبادی کوچک و بزرگ میباشد. مرکز آن قلعه برزند است و قراء مهم آن عبارتند از شاهسار، بیگلو، مرالوی جعفرقلیخان. اسمعلی کندی، شرفه، قاسم کندی، دامداباجا. سکنۀ آن 3820 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شهری است خرم و آبادان (بآذربادگان) و با آبهای روان و کشت و برز بسیار و از وی جامۀ قطیفه خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ دِکُ نِ)
دهی است از دهستان هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند که مرکز این دهستان شمرده میشود و در 25 هزارگزی شمال مرند و 7 هزارگزی خطآهن تبریز به جلفا قرار گرفته است. جایی است معتدل و دارای 1935 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غله، حبوبات، درخت تبریزی، و کار مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرچند
تصویر هرچند
هر اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
ولد، نسل، پسرودختر، هر دو را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرچند
تصویر هرچند
((هَ چَ))
اگر چه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
((فَ زَ))
بچه آدم، پسر یا دختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
مولود
فرهنگ واژه فارسی سره
آقازاده، اولاد، بچه، پور، رود، زاد، زاده، سلیل، صبی، غلام، نسل، نورچشم، ولد
متضاد: پدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگرچه، ولو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. محمد بن سیرین
اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد .
فرهنگ جامع تعبیر خواب