جدول جو
جدول جو

معنی هرباسب - جستجوی لغت در جدول جو

هرباسب
(هََ)
هر یک از سیارات را گویند که آن زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان). رجوع به هرباسپ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشاسب
تصویر ارشاسب
(پسرانه)
دارنده اسبهای نر، از نامهای ایران باستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارجاسب
تصویر ارجاسب
(پسرانه)
دارنده اسب با ارزش، ارجاسپ، از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه توران و چین در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیتاسب
تصویر هیتاسب
(پسرانه)
صاحب اسب بسته شده، از فرماندهان داریوش اول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرشاسب
تصویر گرشاسب
(پسرانه)
صاحب اسب لاغر، نام پدر نریمان جد رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریاسب
تصویر آریاسب
(پسرانه)
دارنده اسب ایرانی، نام یکی از سرداران کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لهراسب
تصویر لهراسب
(پسرانه)
صاحب اسب تندرو، لهراسپ، نام پسر اروندشاه و پدر گشتاسب از نژاد کیقباد پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اریاسب
تصویر اریاسب
(پسرانه)
نام یکی از سرداران کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارماسب
تصویر ارماسب
(پسرانه)
دارنده اسب آرام، نام یکی از سرداران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرشاسب
تصویر فرشاسب
(پسرانه)
دارنده اسب تنومند، نام یکی از سرداران کمبوجیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کرباسه
تصویر کرباسه
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو، برای مثال چاه پر کرباسه و پرکژدمان / خورد ایشان پوست روی مردمان (رودکی - لغت نامه - کرباسه)
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
نام مبارزی است تورانی که با پیران ویسه بجنگ گودرز آمده بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
به شبه مار جانوری است ولی پای دارد. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). کربس. سوسمار. (اوبهی). کربسه. کربش. (صحاح الفرس). سام ابرص. به تازی الوزغه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کرباشه. (فرهنگ جهانگیری). چلپاسه. (ناظم الاطباء). مارپلاس. (یادداشت مؤلف). کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش:
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
رجوع به کرباسو، مارمولک و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
چلپاسه که به هندی چهپکلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کرباشو. (فرهنگ جهانگیری). جانوری که در خانه ها جا می کند و آن را چلپاسه و وزغه نیز گویند و به غایت کریه باشد. (از فرهنگ جهانگیری). حرباء. مارپلاس. کربشه. کربسه. سام ابرص. کرباسک. (یادداشت مؤلف). کرباسه. کربسو. کرپاسه. کرپاشه. کربایس. کربس. کربش. کرفش. (فرهنگ فارسی معین) : و معنی آن است که انتصب الحرباء علی العود، چه کرباسو بر چوب بایستد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
می کشد هم نهنگ را راسو
مرگ عقرب بود به کرباسو.
شیخ آذری (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به مترادفات کلمه و کرباسه و مارمولک شود
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ)
کرباس و اخص از آن است. (از اقرب الموارد). قطعه ای از کرباس. (ناظم الاطباء). رجوع به کرباس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
منسوب به کرباس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، کرباس فروش. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). جامه فروش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در اصطلاح حکمای قدیم ایرانیان، طالب معرفتی را گویند که به رهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی تحصیل معارف کند که طریقۀحکما است و هرتاسب مرتاضی که به ریاضت و عبادت دل صافی کند و عارف شود و آن را تپاسبد یعنی صاحب ریاضت و عبادت خوانند. (آنندراج). فرهنگ دساتیری این لغت را بصورت سرداسب ضبط کرده و نوشته اهل فکر و نظر را گویند یعنی کسی که به فکر و اندیشه حقیقت اشیاء را دریافت. (فرهنگ دساتیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارجاسپ. ارجاسف (معرّب آن). خرزاسف. (ابن البلخی). نام نبیرۀ افراسیاب است که در توران پادشاهی کرد و در روئینه دژ مسکن داشت و چندین پسر گشتاسب را در جنگ کشته بود و لهراسب پدر گشتاسب را که ترک پادشاهی کرده در بلخ بعبادت مشغول بود بقتل درآورد و به آفرین و همای را که دختران گشتاسب بودند گرفته در روئینه دژ محبوس داشت عاقبت اسفندیاربن گشتاسب روئینه دژ را گرفته ارجاسب را کشت و خواهران خود را نجات داد. (برهان قاطع) (جهانگیری). و او (ارجاسب) با گشتاسب جنگ کرد و اسفندیار پسر گشتاسب پسر و برادران ارجاسب را در جنگ بکشت و ارجاسب بهزیمت شد. (حبط ج 1 ص 71 و 72).
ارجاسب در اوستا ارجت اسپه آمده یعنی دارندۀ اسب ارجمند و باارز. در بند 109 آبان یشت، وی بصفت دروغ پرست (دروند) یاد شده است و مراد از این صفت پیرو آئین دروغ و دیویسناست. وی از قبیلۀ ’خیون’ از قوم تورانی و پادشاه آن قوم محسوب شده است. در شاهنامۀ دقیقی وی بعناوین ’توران خدای’ و ’شاه توران’ و ’سالار چین’ و ’شاه چین’ و از قوم ترکان یاد شده است.
جنگ اول ارجاسب با ایرانیان: در روایات دینی ایران ذکر دو جنگ بین گشتاسب و ارجاسب آمده است. دقیقی در عنوان ’نپذیرفتن گشتاسب باژ ایران، ارجاسب را’ گوید:
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته شد آن اختر شهریار
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین
نباشم برین نیز همداستان
که شاهان ما در گه باستان
بترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو
بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز
نفرمایمش دادن از باژ چیز
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین
بدو گفت کای شهریار جهان
جهان یکسره کهتران ومهان
بجا آوریدند فرمان تو
نیامد کسی پیش پیکان تو
مگر پور لهراسب، گشتاسب شاه
که آرد همی سوی ترکان سپاه
بکرد آشکارا همه دشمنی
ابا چون تو شه کرد آهرمنی
مرا صدهزاران سپاهست بیش
همه گر بخواهی بیارمت پیش
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی
چو ارجاسب بشنید گفتار دیو
فرودآمد از گاه ترکان خدیو
از اندوه او سست و بیمار شد
ز شاه جهان پر ز تیمار شد
پس آنگه همه موبدانرا بخواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
بدانید، گفتا کز ایران زمین
بشد فرۀ ایزد و پاک دین
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران بدعوی پیغمبری
همی گوید ازآسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند رادیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت
بدوزخ درون دیدم آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا
پس آنگه خداوندم از بهر دین
فرستاد نزدیک شاه زمین
سر نامداران ایران سپاه
گرانمایه فرزند لهراسب شاه
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی، او برمیان
برادرش نیز آن سوار دلیر
سپهدار ایران، که نامش زریر
همه پیش او دین پژوه آمدند
وز آن پیر جادو، ستوه آمدند
گرفتند ازو سربسر دین اوی
جهان پر شد از راه و آئین اوی
نشست اندر ایران به پیغمبری
بکاری چنان یافه و سرسری.
ارجاسب نامه ای به گشتاسب نوشت و او را از پیروی آئین نو سرزنش و به بازگشت بدین کهن دعوت کرد. گشتاسب نامه بخواند و:
بخواند آن زمان زود جاماسب را
کجا رهنمون بود گشتاسب را
گزینان ایران و اسپهبدان
مهان جهاندیده و موبدان
بخواند آنهمه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را...
چنین گفت گشتاسب با مهتران
بزرگان ایران و گندآوران
که ارجاسب، سالار ترکان و چین
یکی نامه کرده ست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نوشت...
همانگه چو گفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند: اگر
کسی باشد اندر جهان سربسر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد بفرمانبری
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان، پیش زیبنده گاه
نگیرد ازو راه دین بهی
مرین دین به را نباشد رهی
بشمشیر جان از تنش برکنیم
سرش را بدار برین برکنیم.
زریر و اسفندیار و جاماسب جوابی سخت بنامۀ ارجاسب نوشتند و بفرستادگان او دادند. ارجاسب آنگاه که نامه بخواند:
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخوان از همه پادشاهی سپاه
تکینان لشکر گزینان چین
برفتند هر سو به توران زمین
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان
بدیشان ببخشید سیصدهزار
گوان گزیده، نبرده سوار
سبک خواند کهرم برادرش را
بدو داد یک دست لشکرش را
به اندیرمان داد دست دگر
خود اندر میانه ببستی کمر.
و سرداران دیگر مانند گرگسار، بیدرفش، خشاش و هوش دیو را نیز بسپهسالاری لشکرها تعیین کرد و از آن سو گشتاسب هم:
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت
سپاهی بیامد به درگاه شاه
که چندان نبد بر زمین بر گیاه
سوی رزم ارجاسب لشکر کشید
سپاهی که هرگز چنان کس ندید
زتاریکی گرد اسب و سپاه
کسی روز روشن ندید و نه ماه.
و چون از بلخ بامی بجیحون رسیدند گشتاسب شاه جاماسب را پیش خواند و از عاقبت رزم بپرسید و او پس از سوگند یاد کردن شاه در نیازردن وی، چنین پیشگوئی کرد:
نخستین کی نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
پیاده کند ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود
نکو نامش اندرنوشته شود
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
بکینش کند تیز اسب سپاه
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار
به پیش اندرآید گرفته کمند
نشسته ابرتازی اسبی سمند
ابا جوشن زرد رخشان چو ماه
بدو اندرون خیره گشته سپاه
بیاید پس آنگاه فرزند من
ببسته میان بر میان بند من
درفش فروزندۀ کاویان
بیفکنده باشند ایرانیان
گرامی که بیند ز اسب اندرون
درفش همایون پر ازخاک و خون
درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر
یکی ترک تیری زند بر برش
بخاک اندر آرد همایون سرش
پس آزاده نستور، پور زریر
به پیش افکند اسب چون نره شیر
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر
نبرده سوار آنکه نامش زریر
سرانجام گردد بر او تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
بیک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد؟
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن کی بآفرین
بتوران نهد روی بگریخته
شکسته دل و دیده ها ریخته.
چون دولشکر بهم نزدیک شدند گشتاسب سرداران را چنین تعیین کرد:
پس آزاده گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش راخوانده فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همه رزم سالار چین خواست کرد
بداد آن جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش.
و بقیۀ لشکرها را بگرامی و شیدسب سپرد و عقب داری را به نستور داد و میان دو سپاه رزم درگرفت و نتیجه همان بود که جاماسب پیش گوئی کرده بود و ارجاسب بگریخت:
چو ترکان بدیدند کارجاسب رفت
همی آمد از هر سوئی تیغ تفت
همه سرکشان خود پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
بزاریش گفتند اگر شهریار
دهد بندگان را بجان زینهار
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.
اسفندیار بر ایشان ببخشودو فردا:
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته ست بیرون برند
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه
از ایرانیان کشته بد صدهزار
هزار و صد و شصت و شش نامدار
هزار و چهل نامور خسته بود
که از پای پیلان برون جسته بود
وز آن دشمنان کشته بد صدهزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار
دگر خسته بد سه هزار و دویست
چنان جای بد تا توانی مایست.
گشتاسب پس از فتح به بلخ بازگشت و سپس بسیستان به مهمانی رستم زال شد. در اوستا مکرر از جنگ دینی ایرانیان و تورانیان یاد شده است از آن جمله در بندهای 108- 109 آبان یشت آمده که: کی گشتاسب بلندهمت برابر دریاچۀ فرزدان برای اردویسور اناهید قربانی کرده خواستار است که بر دشمنان خود: تثریاونت، پشنه و ارجاسب ظفر یابد. در بندهای 49- 51 ارت یشت، کی گشتاسب، فرشتۀ توانگری (ارت) را ستوده خواستار کامیابی و غلبۀ بر دشمنان است.
جنگ دوم ارجاسب با ایرانیان: دنبالۀ داستان دقیقی را فردوسی در شاهنامه آورده است:
چو ارجاسب آگه شد از کار شاه
که رفت او سوی سیستان با سپاه
بفرمود تا کهرم تیغزن
برد پیش سالار چین، انجمن
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز گردان شایستۀ کارزار
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر، خانمانشان بسوز
بریشان شب آور، برخشنده روز
من اکنون نجویم به خلخ، زمان
دمادم بیایم پس اندر میان
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را
بدو گفت کهرم که فرمان کنم
بگفتار تو جان گروگان کنم.
کشته شدن لهراسب:کهرم با صدهزار تن خلخی روی به ایران آورد و چون نزدیک بلخ رسید بلهراسب پیر خبر بازگفتند و او:
بیزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای
نگهدار دین و تن و توش من
همان نیز بینا دل و هوش من
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم، نه از بیم فریادخواه...
بیامد ز بازار مردی هزار
چنانچون نه زیبندۀ کارزار
چو توران سپاه اندر آمد بتنگ
بپوشید لهراسب خفتان جنگ
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد، برنهاد آن کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست
بهر حملۀ جادوئی زان سران
زمین را سپردی بگرز گران
همی گفت هرکس، که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی
بترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک بجنگ
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسب اندر میان بازماند
به بیچارگی نام یزدان بخواند
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندرآمد بخواب
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسارشد مرد یزدان پرست
بخاک اندرآمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آن کئی جوشنش
بشمشیر شد پاره پاره تنش.
تورانیان نخست لهراسب را ’نوسواری’ پنداشتند ولی چون خود از سر او برداشتند در شگفت شدند که این پیر چگونه چنان شمشیر زد، کهرم او را بشناخت و گفت:
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست
شهنشاه را فرّ یزدان بود
همه کار او بزم و میدان بود
چنین پیرگشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
ورود سپاه توران به بلخ:
وز آن پس به بلخ اندرآمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سرزدند
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند
ورا هیربد بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یادکرد
ز خونشان بمرد آتش زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت.
آگاه شدن گشتاسب از کشته شدن لهراسب و لشکر کشیدن سوی بلخ: زن گشتاسب که خردمند و دانا بود اسبی برگزید و بلباس مبدل خود را بسیستان نزد گشتاسب رسانید و از حملۀ تورانیان او را اعلام کرد. گشتاسب اسفندیار را از زندان برهانید و بنواخت و او را بجنگ ارجاسب فرستاد. اسفندیار به توران شد رویین دژ بستد و ارجاسب و کهرم را بکشت و غنیمت های بسیار آورد. مؤلف فارسنامه اندر پادشاهی ’وشتاسف بن لهراسب’ آرد: ’ و میان وشتاسف و ارجاسف ملک ترک مهادنه ای رفته بود و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان، اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. همچنین کرد و نامه ای درشت نبشت به خرزاسف و او جوابی درشت بازفرستاد و از هر دو جانب جنگ آغاز شد و اسفندیار در آن جنگ آثارخوب نمود و بیدرفش جادو را از بزرگان ترک بمبارزت بکشت و خرزاسف هزیمت شد و وشتاسف پیروز باز بلخ آمد. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگوئی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی میکند تا او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را بجوانب میفرستاد بجنگهای سخت ومظفر بازمی آمد و اندیشۀ پدر زیادت میشد و بعاقبت او را بقلعۀ اصطخر محبوس کرد و خویشتن بپارس بر کوه نفشت رفت که یاد کرده آمدو بخواندن کتاب زند و تأمل آن و عبادت کردن مشغول گشت و لهراسب پدرش را به بلخ رها کرد و خزاین و اموال به زنان سپرد و لهراسب پیر و خرف شده بود و تدبیر هیچ کاری نمیدانست کردن و چون این خبر به ارجاسف رسید شاد شد و فرصت نگاه داشت و قصد بلخ کرد و جوهرمز را بمقدمه فرستاد و بلخ بگرفت و لهراسب را بکشت و آتشکده ها را خراب کرد و آتش پرستان را بکشت و دو دختر ازآن وشتاسف ببرد و وشتاسف را طلب کرد او در کوه طمیدر پنهان شد و کوهی حصین است نتوانست او را بدست آوردن و بازگشت و وشتاسف پشیمان شد بر گرفتن و بازداشتن اسفندیار و او را بیرون آورد و بنواخت و تاج بر سر او نهاد و فرمود تا بجنگ خرزاسف رود و انتقام کشد، و چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند ایشان را بنی نمی نهاد و لشکر ترک با جوهرمز و اندریمان بزرگ بیرون آمدند بجنگ، اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیان بازستد و پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. چون بازآمد دیگرباره او را فرمود تا برود بعوض لهراسب خرزاسف را بکشد و جوهرمز و اندریمان را بعوض دیگران بازکشد. اسفندیار رفت و رویین دژ بستد و هرچه بدو فرموده بود بکرد و غنیمتها بسیار آورد چنانکه قصۀ آن معروفست و بتکرار حاجت نیاید.’ - انتهی.
در کتاب پهلوی ’یادگار زریران’ شرح جنگهای دینی بین گشتاسب و ارجاسب مشروحاً ذکر شده وخلاصۀ آن از این قرار است: ارجاسب شاه ویدرفش (که در اشعار دقیقی بیدرفش آمده) جادوگر را با نام خواست پسر هزار با 20000 سرباز گزیده، به سفارت نزد گشتاسب فرستاد. آنان چون بحضور شاه بار یافتند نامۀ ارجاسب را تقدیم کردند. اپراهیم سردبیر نامه را بخواند:ارجاسب گشتاسب را دعوت کرده بود که مذهب نوین را ترک گوید و به آئین باستانی که ارجاسب نیز پیرو آن بودبرگردد. زریر دلیر پاسخ آن را نگاشت مبنی بر اینکه گشتاسب تصمیم دارد آئین نوین را نگهبانی کند و ارجاسب را بمیدانهای هوتس و مروزرتشتان برای جنگ دعوت کرد. سپس گشتاسب دستور داد که آتش ها در قلل جبال برافروزند و آن نشانه ای بود سربازان و مردم دیگر را تا آمادۀ جنگ شوند. و هر مرد از ده ساله تا هشتادساله خانه خود را ترک گوید و مراقب آب و آتش بهرام باشد. سربازان و شهریاران بدربار شتافتند تا فرمان پادشاه را دریابند. سپاه ایران با زدن طبل و نواختن کوس بحرکت درآمد و پنجاه روز راه پیمود. در این مدت بسبب گردو غبار و دود، روز از شب تمیز داده نمیشد. در روز پنجاه ویکم دستور توقف داده شد.
گشتاسب (ویشتاسب) شاه بر تخت کیانیان جلوس کرد و جاماسب بیتاش پیشگو را احضار کرد. از او پرسید که در جنگ بر او و پسر و برادرانش چه پیش آید؟ جاماسب بیتاش او را از مرگ برادرانش: زریر، وپت خسروب و پسر محبوبش فرشورت (فرشیدور) در دست ویدرفش (بیدرفش) جادوگر و نامخواست پسر هزار، و نیز از مرگ 23 تن از افراد خاندان شاهی، آگاه ساخت و شمارۀ خیونان را به 1310000 تن تخمین زد و گفت که از آنان جز ارجاسب یک تن زنده نخواهد ماند و او نیز توسط سپندیات (اسفندیار) اسیر خواهد گردید و آنگاه ویرا بدم خر بسته، با یک دست، یک پای و یک گوش بریده و یک چشم داغ شده به پایتختش رجعت خواهند داد.
سپاه ویشتاسب مرکبست از 1440000 تن و سپاه ارجاسب مرکب از 1200000 سرباز میباشد. ارجاسب سپاه خود را برمی انگیزد تا زریر دلیر را بکشند و وعده میدهد که هرکس از عهدۀ این کار برآید، دختر خود زرستون را که زیباترین دختر خیونی بود بدو دهد و بعلاوه منصب بیتاشی ایالت خیونان را به وی تفویض کند. ویدرفش این وظیفه را بعهده گرفت و بزریر حمله برد و او را برافکند. چون فریاد و غریو دلیران و چکاچاک اسلحه فرونشست و ویشتاسب از واقعه آگاه شد سربازان ایرانی را برانگیخت که انتقام مرگ زریر را بکشند و وعده داد که بدان کس که پیروز شود دخترش همای را که در قلمرو کشور ایران در وجاهت بی نظیر بود، بزنی دهد و او را سپهبد ایران کند. پسر زریر که هفت ساله بود پیش آمد و اجازت خواست تا برود و ببیند که بر سرپدرش چه آمده. ویشتاسب بعلت صغر سن و عدم تجربه نخواست بدو اجازت دهد، چه خیونان نمیبایست از کشتن زریرسپهبد ایران (که شاید از آن آگاه نبودند) و پسرش بستور بر خود ببالند. ناگزیر بستور، نهانی نزد آخرسالار رفت و گفت ویشتاسب اسبی را که زریر در جوانی سوار میشد، خواسته است، وی آن اسب بدو سپرد. بستور سوار شد و بمیدان شتافت، و چند تن از دشمن کشته بنقطه ای که جسد پدرش افتاده بود رسیدآنگاه بسوی ویشتاسب برگشت و آنچه دیده بود بشرح بازگفت و اجازت خواست تا برود و کین بازجوید. ویشتاسب اجازت داد و تیری از ترکش خود بدو بخشید و او را به علمداری سپاه ایران برگزید. چون ارجاسب شاه در سپاه خود شورشی دید از هویت آن کودک کیانی، که مانند قهرمانی میتاخت و همچون زریر دلیرانه میجنگید، بپرسید و پیشنهاد کرد هرکس او را بکشد دخترش بهستون را که در میان خیونان زیباتر از همه بود به ازدواج او درآورد و بیتاشی کشور را بدو دهد. ویدرفش بپیش رفت و بر توسن آهنین نعل زریر سوار شد و با اسلحۀ گران مسلح گشت و بمیدان درآمد و خود را بپشت بستور رسانید، چه جرأت نداشت که با او روبرو شود. بستور متوجه گشت و او را بمصاف طلبید. ویدرفش با خودستائی بپیش رفت. توسن سیاه نعل زریر، چون آواز بستور بشنید بر چهارپای بایستاد و 999 بار شیهه کشید! روان زریر به بستور القاء کرد که گرز را از دست بیندازد و تیری از ترکش برگیرد و بسوی دروند (دروغپرست که مراد بیدرفش است) اندازد. بستور گرز بینداخت و تیری از ترکش برگرفت و قلب ویدرفش را هدف ساخت. ویدرفش برزمین افتاد. آنگاه بستور بجائی رسید که گرامیک کرت (در اشعار دقیقی: گرامی) پسر جاماسب، درفش پیروزی را بر دهان گرفته با هر دو دست میجنگید. وی گرامیک کرت را تهنیت گفت و بستود. آنگاه بجائی رفت که اسپندیات (اسفندیار) دلیر میجنگید. اسپندیات چون او را بدید، سربازان ایرانی را بکار خود گذاشته بطرف کوهی که ارجاسب در آنجا مقیم بود رفت و ارجاسب را با 20 هزار سربازش بمیدان کشید. و در زمانی اندک یک تن خیونی زنده نماند، جز ارجاسب که او را اسپندیات بگرفت و یک دست و یک پا و یک گوش ببرید ویک چشمش را با آتش داغ کرد و او را به دم خری بسته بکشورش فرستاد و چنین گفت: ’برو آنچه از دست من اسپندیات قهرمان دیده ای بازگوی، آنچه را که خیونان باید بدانند از وقایعی که در روز فروردین در جنگ سخت ویشتاسپ اتفاق افتاده است.’ ناگفته نماند که برخلاف پیشگوئی جاماسب (که دقیقی نقل کرده است) بستور در این جنگ کشته نشده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین صص 343- 365 و 391- 398). و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 30 و 51 و 52 و رجوع به خرزاسف شود.
لغت نامه دهخدا
(لُ)
پدر کی گشتاسب. از پادشاهان کیانی، بنابه روایت فردوسی چون کیخسرو از کار جهان سته شد و آهنگ جهان دیگر کرد، تخت شاهی را به لهراسب که در درگاه کیخسرو مردی گمنام بود بخشید. بزرگان و پهلوانان خلاف آوردند و گفتند که او از تخم شاهان نیست. اما کیخسرو، نژاد او آشکار کرد و گفت که از پشت کی پشین و از تخمۀ قباد و صاحب فر کیانی است. پس بزرگان به پادشاهی وی تن دردادند و او در روز مهر از ماه مهر تاج شاهی بر سر نهاد ودر بلخ شارسانی برآورد و آتشکده ای به نام برزین ساخت (آذربرزین). لهراسب دو پسر داشت: یکی زریر و دیگر گشتاسب و بر درگاه خود دو تن از نبیرگان کاوس داشت که از ایشان به پسران نمی پرداخت و چون این معنی بر گشتاسب گران می آمد از پدر آزرده شد و نخست عزیمت هندوستان کرد و سپس به روم رفت و آنجا کتایون دختر قیصر را به زنی گرفت، و آخر کار به ایران نزد پدر بازگشت ولهراسب سلطنت را به خواهش وی بدو بخشید و خود به نوبهار بلخ رفت و موی فروهشت و به ستایش داور پرداخت وچون زردشت دین آورد او نیز پذیرای آئین وی گشت و همچنان به عبادت روز می گذاشت تا در یکی از حملات ارجاسب تورانی به دست او کشته شد. پادشاهی لهراسب صدوبیست سال بود. شرح لهراسب در داستان رستم و اسفندیار با تفصیل بیشتری بدین صورت آمده است: لهراسب پسر اروندشاه پسر کی پشین پسر کی قباد. نام این پادشاه در اوستا تنها یک بار در فقرۀ 105 آبان یشت آنجا که زردشت تقاضای یاری کی گشتاسپ را از اردوبسور اناهیت میکند آمده بدین صورت: ’کوی ویشتاسپ پسر ائوروت اسپ’، یعنی ضمن بیان نسب کی گشتاسپ با لقب کوی، ائوروت اسپ یعنی صاحب اسب تندرو و این نام اگرچه از لحاظ ترکیب به اسامی قدیمی پیش از زردشت و یا زمان او شبیه است، اما وجود لهراسپ بر عکس بیشتر افراد خاندان کیان به وجود تاریخی کمتر نزدیک است و از دلایل بزرگ بر این مدعی نخست مذکور نبودن نام او در یشتهای اساسی و مهم است و دوم گذشتن از اسم او در آبان یشت با نهایت سرعت و بدون توجه بسیار و سوم نیامدن نام وی در گاتاها با آنکه بنابر داستانهای متأخر معاصر زردشت بود و دین او را پذیرفت و اگر چنین بود می بایست از او نیز مانند بزرگان و نام آوران دیگر عصر کی گشتاسپ نامی برده شود. بدین جهات میتوان گفت که نام و داستان لهراسپ الحاقی و بعدی است و به قول استاد کریستنسن برای آنکه میان سلطنت کیخسرو و کی گشتاسپ ارتباط حاصل شود نام کی لهراسپ در داستانها به میان آمد. در چهرداد نسک از قطعات مفقود اوستای عهد ساسانی نام لهراسپ آمده و داستان او مذکور افتاده بود. ائوروت اسپ در متون پهلوی و فارسی به لهراسپ مبدل شده و به عقیدۀ بعض از محققان این تبدیل به نحو ذیل صورت گرفته است: از ائوروت اسپ اوهروداسپ. و از اوهروداسپ اوهرداسپ و از اوهرداسپ اوهرلاسپ، از اوهرلاسپ، لهراسپ. در بندهش (فصل 31 فقرۀ 28) ، سلسلۀ نسب لهراسپ چنین است: لهراسپ پسر از پسر منوش پسر کی پیسین برادر کی اوس. چون لهراسپ برای سلطنت در عهد میان کی خسرو و کی گشتاسپ انتخاب شد ایجاد داستانها و روایات تازه برای او اندکی دشوار می نمود و به همین جهت در متون پهلوی بعض از روایات بنی اسرائیل برای او به عاریت گرفته شده است. مثلاً بنابرنقل مینوگ خرد (فصل 27 فقرۀ 67) لهراسپ، اورشلیم را ویران کرد و یهودان را پراکنده و بنابر نقل دینکرد (کتاب 5 فصل 1 فقرۀ 5) لهراسپ به همراهی بوخت نرسیه (بخت نصر = نبوکدنصر) به اورشلیم تاخت و شاید این روایات بعد از عهد ساسانی پیدا شده باشد. در مآخذ اسلامی از این پادشاه کیانی روایات تازه ای ذکر نشده است. ابوریحان نسب او را چنین ذکر کرده است: کی لهراسپ بن کیوجی بن کی منش بن کیقباد و آنچه او ذکر کرده است با نقل طبری اختلاف دارد بدین نحو: کی لهراسب پسر کی اوجی پسر کی منوش پسر کیفاشین پسر کیسه پسر کیقباد. و این نسب نامه با بندهش مطابق است چه در آن کتاب نسب لهراسب چنین آمده: کی لهراسپ پسر کی از پسر کی منوش پسر کی پسین پسر کی اپیوه پسر کی کواذ. و حمزه بن الحسن نسب نامۀ لهراسب را چنین آورده است: کی لهراسپ پسر کیاوجان پسر کیمنش پسر کیفشین پسر کیافوه. روایت مسعودی و دینوری در این باب با یکدیگر و با مآخذ سابق فرق بسیار ندارد و فی المثل دینوری نسب نامۀ لهراسپ را کوتاهتر کرده و کی لهراسف بن کیمیس (ظ: کیمنش = کیفشین) بن کیانیه (کی اپیوه) بن کیقباد آورده است. چنانکه دیده شده است در این روایات اسامی تحریفات مختصر یافته که بر اثر وضوح بسیار به ذکر آن نیازمند نیستیم، ولی از مقایسۀ همه این روایات با شاهنامه، اختلاف بزرگ میان این روایات و روایت فردوسی خوب آشکار می شود.
حدیث ویران کردن اورشلیم و پراکندن یهودان به یاری بخت نصر یا به دست او در همه این روایات دیده میشود. ثعالبی گفته است: بخت نصر را به فارسی بخترسه می گفته اند و این تحریفی است از بخت نرسیه یا بختنرسه پهلوی. بخت نصر به روایت ثعالبی یکی از سپهبدان لهراسپ بود، اما دینوری او را ابن عم لهراسب دانسته است و حمزه بن الحسن، گیوبن گودرز و صاحب مجمل التواریخ، رهام پسر گودرز آورده و گفته است که ’درکتاب الاصفهانی بوشه بن ویو (نرسه پسر گیو) ابن گودرزگوید و دیگر روایت ووبن گودرز (گیو پسر گودرز)’. اما داستان فرستادن بخت نصر یا بخت نرسیه به شام در شاهنامه اصلاً نیامده است و بجای آن داستان لشکرکشی پادشاه روم به یاری گشتاسپ به ایران زمین و تلاقی سپاه روم و ایران در شام مختصر شباهتی (تنها از حیث محل واقعه) به داستان مذکور دارد. (حماسه سرائی در ایران تألیف صفا صص 448-490).
صاحب مجمل التواریخ گوید: پادشاهی لهراسف صدوبیست سال بود. پادشاهی بر سان وصیت کیخسرو کرد و پسرش گشتاسب از پدرش به خشم برفت با خاصگان. زریر برادر مهترش او را به نیکوئی بازآورد و بخت نصر را به زمین شام فرستاد به حرب جهودان تا بیت المقدس خراب کرد و همه را برده کرد ودیگران را بکشت و او رهّام گودرز بود، در کتاب الاصفهانی لوشه بن ویو بن گودرز گوید و دیگر روایت ووبن گودرز. و اﷲاعلم. باز گشتاسب تنها سوی روم رفت... و کار قیصر بزرگتر گشت تا به فرمان گشتاسب رسول فرستاد به بازخواستن از لهراسب و (لهراسب) وزیر را با سپاه به حرب فرستاد و دانسته شد کار گشتاسب، زریر او رابازآورد و تاج و تخت به وی داد و خود به نوبهار بلخ رفت به آتشگاه به یزدان پرستی تا ارجاسب ترک نبیرۀ افراسیاب سپاه آورد به بلخ و لهراسب در کارزار کشته شد از عمارت ربض شهر که کیخسرو بنا نهاد تمام کرد (و) عمارت بیفزود اندر بلخ و بالانان اندر بدان وقت کی آنجا بود دربندی ساخت عظیم و هزار خانه بر بالای دیوار کی هر شب هزار مرد حرس دارند، و به جایگاه خویش گفته شود این شرحها که مختصر است اگر خدای توفیق دهد. (مجمل التواریخ و القصص صص 50-51). در متن تاریخ سیستان نسب لهراسب چنین آمده لهراسب بن آهوجنگ بن کیقبادبن کی فشین... و مصحح در حاشیه افزوده: طبری (1-2 ص 617) کی لهراسف بن کی اوجی بن کیمنوش بن کیفاشین بن کیسه (کی ابیه و کی اپیوه پهلوی) جد کیخسرو. و در مروج الذهب (ص 98 چ مصر) لهراسب بن قنوح. (ظ: قیوج) بن کیمس بن کیناس بن کیناسه بن کیقباد. (تاریخ سیستان ص 201). بلعمی در ترجمه تاریخ طبری آرد:... چون کیخسرو کین سیاوش از افراسیاب بستد و افراسیاب بکشت و باز ملک آمد و توبه کرد و خلق او را گفتند ما را ملکی نامزد کن او به لهراسب اشارت کرد و کیخسرو آن شب ناپدید شد و لهراسب به ملک عجم اندر بنشست. پس کیخسرو از میان خلق بیرون رفت و از ملت دست بازداشت و لهراسب بنشست و تاج بر سر نهاد و بر تخت زرین بنشست و نشست خویش در شهر بلخ کرد و بلخ را ایجنی (؟) نام کرد و سپاه بگزید و هر کدام از ایشان مردانه تر روزیهاشان بداد و بختنصر را بفرستاد سوی زمین عراق وگفت زمین شام و عراق و یمن و همه حد مغرب تا حد روم همه ترا دادم و من خود به بلخ بنشینم تا در ترک نگاه دارم. پس بختنصر با سپاه بسیار از بلخ همی شد تا به عراق تا لب دجله و از دجله بگذشت و سوی مغرب شد و به شام شد به شهر دمشق و با مردمان دمشق صلح بکرد و شهر بگرفت و سرهنگی را با سپاه بفرستاد به زمین بیت المقدس و ملکی بود در بیت المقدس از فرزندان داود پیغمبر علیه السلام با سرهنگ بختنصر صلح کرد و شهر بیت المقدس بگرفت و آن سرهنگ از او گروگانها بستد چون مهترزادگان بنی اسرائیل، و بازگشت و بختنصر با سپاه روی به مصر نهاد چون به مصر رسید ملک مصر بیرون آمد و با اوحرب کرد، بختنصر ملک مصر را بشکست و بکشت و همه مصرغارت کرد و مردمان را بکشت و برده کرد... بختنصر به زمین بابل بازشد و ملک لهراسب که او را فرستاده بودبمرد به زمین بلخ از پس آنکه لهراسب صدوسی سال اندرنشسته بود. و پسر او گشتاسب بنشست - انتهی.
جهشیاری در الوزراء و الکتاب (ص 1) گوید: و کان لهراسیب بن کنافرخان بن کیموس اول من دون الدواوین و حصن الاعمال و الحسبانات و انتخب الجنود و جد فی عمارهالارضین و جبایهالخراج لارزاق الجیش و بنی مدینه بلخ. ابن البلخی در فارسنامه گوید: لهراسب بن فنوخی بن کیمنش. وی از سوم بطن است از فرزندان برادرکیکاوس و نسب او این است: لهراسب بن فنوخی بن کیمنش بن کیفاشین بن کیابنه بن کیقباد و مدت سلطنت او را صدوبیست سال ذکر کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 14). و هم او گوید: چون لهراسب بنشست همگان به موجب وصیت کیخسرو متابعت او نمودند و طاعت داشتند و او سیرتی سپرد سخت پسندیده و قاعده های نیکو نهاد و از آثار او آن است که اول کسی که سرای پرده ساخت او بود و دیوان لشکر نهاد که ما آن را دیوان عرض خوانیم و تخت زرین مرصع به جواهر ساخت و شهر بلخ را دیوار کشید و عمارتها کرد و مقام او بیشتر آنجا بود و همه جهان را عمارت کرد و اساوره را دستینه های زر در دست راست کرد بر سبیل اکرام و همتی بلند داشت و ملوک جهان را چنان مسخر گردانید که از روم و صین و هند خراج بدو میفرستادند و بخت نصر بن گیوبن گودرز اصفهبد او بود از عراق تاروم واصل نام بخت نصر بخت نرسی است و مردی بوده است بارای و داهی و مردانه و او بود که قصد بیت المقدس کردو جهودان را مستأصل گردانید به سبب آنکه پیغمبری را بکشتند و این قصه در اول این کتاب یاد کرده آمده است و به تکرار حاجت نیاید و غنیمتهای بی اندازه آورد به نزدیک لهراسب و چون مدت صدوبیست سال از ملک لهراسب گذشته بود و ضعف پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیات خویش به پسرش وشتاسف سپرد و خود منزوی گشت. و اﷲ اعلم. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 47-48).
پورداود در تفسیر اوستای خود (یشتها ج 2 صص 264-267) مینویسند:
کنون تاج و اورنگ لهراسب شاه
بیارایم و برنشانم به گاه
کی لهراسب پس از کیخسرو به تخت نشست و گفته ایم به قول شاهنامه لهراسب از خانوادۀ کیانیان و از پشت پشین و کیقباد است. در تاریخ بلعمی مندرج است که کیخسرو پیش از غیبت همه سپاه و رعیت را گرد کرد و گفت این مملکت و حکومت هرکه را خواهید بدهید ’گفتند پس ما را مردی نامزد کن تا این مملکت بدو دهیم لهراسب آنجا نشسته بود از اهل البیت ملک بود و کیخسرو انگشت به سوی او فرازکرد و خاموش گشت’حمزۀ اصفهانی مینویسد: کیلهراسب پسر عموی کیخسرو بوده، زیرا که لهراسب بن کیاوجان بن کیمنش بن کیفشین بن کیافو بوده است. ابوریحان مینویسد: کیلهراسب بن کی وجی بن کیمنش بن کیقباد بوده است. مسعودی نیز سلسلۀ نسب لهراسب را مثل حمزه نوشته است همچنین در مجمل التواریخ، جز اینکه در این کتاب اخیر کیاوجان یا کیوجی افتاده است. ابن الاثیر مثل حمزۀ اصفهانی لهراسب را پسر عموی کیخسرو نوشته است. محمد بن جریر طبری در آغاز تاریخ ساسانیان نسب ساسانیان را به پادشاهان کیانی رسانده در سلسلۀ نسب اردشیر بابکان مینویسد: ’اردشیر پسر بابک پسر ساسان پسر بابک پسر ساسان پسر بابک پسر مهرمس پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر بشتاسب پسر لهراسب پسر کی اوگی پسر کی مانوش بوده است. در بندهش فصل 31 فقرۀ 28 مندرج است: ’لهراسب پسر اوزاو (زاو) پسر مانوش پسر کی پیشین پسر کی اپیوه پسر کی کواد بود’.
چنانکه ملاحظه میشود لهراسب از خاندان قباد است پسر یا نوه و نبیرۀ کیخسرو نیست. در فروردین یشت فقرۀ 137 از آخرور Axrura نامی اسم برده شده که از خاندان یا پسر خسرو است. با بودن چنین پسری وجه مناسبت به پادشاهی رسیدن لهراسب معلوم نیست جز اینکه تصور کنیم که این پسر پیش از غیبت کیخسرو مرده بود یا اینکه این خسرو در فقرۀ مذکورغیر از کیخسرو پادشاه است و این شق اخیر بیشتر احتمال دارد، از لهراسب به بعد اوضاع کیانیان رنگ و روی دیگری به خود گرفته دیگر صحبت از پایتخت استخر نیست، بلکه پایتخت ایران است و در آثارالباقیه به همین مناسبت لقب لهراسب بلخی ضبط شده است. دیگر اینکه در عهد او دین یکتاپرستی در ایران رواج گرفت، جنگهایی که میان ایرانیان و تورانیان واقع شده جنگهای دینی است بر خلاف جنگهای پیش که از برای خونخواهی بود مثل جنگ کین خواهی ایرج در عهد پیشدادیان و جنگ کیخسرو و افراسیاب از برای انتقام خون سیاوش. ره و رسم یکتاپرستی که به واسطۀ پیغمبر زرتشت اسپنتمان در میان ایرانیان رواج گرفته بود سبب ناخوشنودی تورانیان دیویسنا گشته جنگهای سخت برانگیخت. فردوسی میگوید که لهراسب دربلخ آتشکدۀ برزین ساخت و در شاهنامه دو پسر منسوب به اوست: یکی گشتاسب و دیگری زریر. مدت پادشاهی او 120 سال بود. بندهش در فصل 31 فقرۀ 29 مینویسد: ’از لهراسب گشتاسب و زریر و برادران دیگر به وجود آمدند’در فصل 34 بندهش فقرۀ 7 مدت پادشاهی او نیز 120 سال معین شده و کلیه مورخین هم همین مدت را ذکر کرده اند. به قول دقیقی در شاهنامه لهراسب از تاج و تخت چشم پوشیده در آتشکدۀ نوبهار جای گزید و در آنجا به ستایش و پرستش خدای پرداخت و پسرش گشتاسب را جانشین خود گردانید. در فقرۀ 132 فروردین یشت که از کلیۀ پادشاهان و شاهزادگان کیانی یاد شده، از لهراسب اسمی نیست همچنین در فقرۀ 71 زامیادیشت در جزو پادشاهان و شاهزادگان کیانی اسم او ذکر نشده پس از ذکر اسم کیخسرو در فقرات 74-77 در زامیادیشت از زرتشت در فقرات 79-82 یاد شده و پس از آن از کی گشتاسب در فقرات 83-87 سخن رفته بدون اینکه در میان کیخسرو و کی گشتاسب ذکری از لهراسب شده باشد عجب در این است که در فهرست بسیار بلند فروردین یشت که از کلیۀ پادشاهان پیشدادی و کیانی و گروهی از ناموران و دلیران و بزرگان و پارسایان اسم برده شده از لهراسب سخنی نیست فقط در یک فقرۀ اوستا اسم او موجود است. آن هم به واسطۀ پسرش گشتاسب از او اسم برده شده و آن هم بدون عنوان کی و آن فقرۀ 105 آبان یشت است از این قرار: ’زرتشت در آریاویچ در کنار رود دایتیا با هوم و برسم و باپندار و گفتار و کردار و با آب زور فرشتۀ آب ناهید را ستوده از او درخواست: این کامیابی را به من ده ای اردویسور ناهید که من کی گشتاسب دلیر پسر لهراسب را هماره بر آن دارم که به حسب دین بیندیشد، به حسب دین سخن گوید، به حسب دین رفتار کند، نذر و ستایش زرتشت پذیرفته شده کامروا گردید’ لهراسب در اوستا آاوروت اسپ آمده لفظاً یعنی تیزاسب، تنداسب مکرراً همین کلمه صفت از برای خورشید استعمال گردیده خورشید تیزاسب گفته شده است و بسا هم این صفت از برای اپم نپات که یکی از ایزدان آب است آمده از کی لهراسب اطلاعات بسیاری در دست نداریم بیشتر وقایع عهد او متعلق است به عهد کی گشتاسب... و در مینوخرد فصل 27 فقرات 64-67 مندرج است و از کی لهراسب سوذ این بود: کوش خدائی خوب کرد و اندر یزدان سپاسدار بود و دین پذیرفتار. کی گشتاسب ازتن او برهینیهست (پیدا شد). (ادبیات مزدیسنا یشتها ج 2 صص 264-267). و نیز علاوه بر منابع فوق رجوع به تاریخ گزیده و محاسن اصفهان مافروخی و نزههالقلوب و قاموس الاعلام ترکی شود. فردوسی داستان پادشاهی دادن کیخسرو، لهراسب را پس از منشور دادن به سران سپاه، چون طوس و گیو و غیره چنین آرد:
ز کار بزرگان چو پردخت شد
شهنشاه از آن پس سوی تخت شد
از آن مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
به بیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست
بر او آفرین کرد و بگشاد دست
فرودآمد از نامورتخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
به لهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
که این تاج تو بر تو فرخنده باد
جهان سربه سر پیش تو بنده باد
سپردم ترا تاج شاهی و گنج
از آن پس که بردم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز به داد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمندباش و بی آزار باش
همیشه زبان را نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندر او مانده ایرانیان
برآشفت هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسپ را شاه بایست خواند
از ایرانیان زال برپای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست
چنین گفت: کای شهریار بلند!
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سر بخت آن کس پر از خاک باد
دهان ورا زهر تریاک باد
که لهراسپ را شاه خواند به داد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
به ایران چو آمد به نزد زرسپ
فرومایه ای دیدمش با یک اسپ
به جنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
نژادش ندانم ندیدم هنر
از این گونه نشنیده ام تاجور
ز چندین بزرگان خسرونژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
چو دستان سام این سخنها بگفت
شدند انجمن با سخنگوی جفت
خروشی برآمد از ایرانیان
کز این پس نبندیم شاها میان
نجوئیم کس رزم در کارزار
چو لهراسب را برکشد شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود از آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی کردگار
بپیچد بد از گردش روزگار
که یزدان کسی را کند نیکبخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
که دین دارد و شرم و فرّ و نژاد
بود راد و پیروز و از داد شاد
جهان آفرین بر زبانم گواست
که گشت این هنرها به لهراسب راست
نبیره ی جهان دار هوشنگ هست
همان راد و بینادل و پاکدست
ز تخم پشین است و از کیقباد
دلی پر ز دانش سری پر ز داد
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی
بر این هم بود پاک فرزند اوی
مرا گفت یزدان بدو کن تو روی
نکردم من این جز به فرمان اوی
به شاهی بر او آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
به دلش اندرآید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید و انگشت برزد به خاک
بیالود لب را به خاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
به شاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم به خاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
بزرگانش گوهر برافشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند...
آگاهی یافتن لهراسب از ناپدید شدن کیخسرو:
چو لهراسب آگه شد ازکار شاه
ز لشکر که بودند با او به راه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
نشستند هر کس که پرمایه بود
وز آن نامداران گران سایه بود
نگه کرد لهراسب برپای خاست
به خوبی بیاراست گفتار راست
به آواز گفت: ای سران سپاه !
شنیده همه پند و اندرز شاه
هر آن کس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند خسرو به یاد
به ما هرچه فرمود و گفت آن کنم
بکوشم به نیکی و فرمان کنم
شما نیز ازاندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز
گنهکار باشد به یزدان کسی
که اندرز شاهان نخواند بسی
بد و نیک از این هرچه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه برده ست نام
پذیرفته ام پند و اندرز اوی
نیابد گذر پای از مرز اوی
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوئیم دست
هر آن کس که او جز بر این ره بود
ز نیکی ورا دست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بر او آفرین کرد و در بر کشید
چنین گفت کز داد وز راستی
مبادا شما را کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید
که رنج و بدیها شود ناپدید
جهاندار نیک اختر نیک روز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچه هست
بگیرید چندانکه باید به دست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن ودوده و پادشاهی یکیست...
به آزادگان پیر گودرز گفت
که فرخ کسی کش بود خاک جفت
بر آنم سراسر که دستان بگفت
از او من ندارم سخن در نهفت
توئی شاه و ما سربه سر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین
به فرمان نهادند سر بر زمین
زگفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی به سر
چنانچون فریدون فرخ نژاد
مه مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهر ماه گزین روز مهر
که زی راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایران بدو از نوی.
سپس فردوسی داستان لهراسب را در شاهنامه چنین آورده است:
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و با ترس و باک
نگارندۀ چرخ گردنده اوست
فزایندۀ فرۀ بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو چوگان فلک ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
زآز و فزونی به یک سو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
از این تاج شاهی و تخت بلند
نجویم جز از داد و آرام و پند
مگر بهره مان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید وز داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
وز آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هر کس که دانا بدند
به هر کار نیکو توانا بدند
ز هر کشوری برگرفتند راه
رسیدند یکسر به درگاه شاه
ببودند بیکار چندی به بلخ
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بهر برزنی جای جشن سده
همه گرد بر گرد آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که بد با بزرگی و با فر و کام
دو فرزندبودش به سان دو ماه
سزاوار شاهی تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره ی جهاندار کاووس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
از آن کار گشتاسب ناشاد بود
که لهراسب را سر پر از باد بود
چنین تا برآمد بر این روزگار
پر از درد گشتاسب از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
بفرمود لهراسب تا مهتران
برفتند چندی زلشکر سران
بخوان بر یکی جام می خواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسب می خورد بر پای خاست
چنین گفت: کای شاه با داد و راست !
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر تاج کیخسرو دادگر
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندۀ افسر و اخترت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
که پیش من آید به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو خسرو ز گیتی پراندیشه گشت
ترا داد تاج و خود اندرگذشت
گر ایدون که هستم ز آزادگان
مرا نام کن تاج و تخت کیان
چنین هم بوم پیش تو بنده وار
همی باشم و خوانمت شهریار
به گشتاسب گفت: ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از نامدار
چو اندرز کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو مگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ از او پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنیددل پر ز درد
بیامد ز پیش پدر روی زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستۀ کارزار
فرودآمد و کهتران را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید...
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینیدگفت این که گشتاسب کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سربه سر بی همال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد میوه دار...
آنگاه پس از رفتن گشتاسپ به روم و هنرنمائی های وی آنجا و به زنی کردن سه دختر قیصر، در شرح باژ خواستن قیصر از لهراسب چنین آرد:
بر این نیز بگذشت چندی سپهر
بدل در همی داشت ننمود چهر
به گشتاسب قیصر چنین گفت باز
که این نامور مهتر سرفراز
براندیش بااین سخن در خرد
که اندیشه از این سخن نگذرد
به ایران فرستم فرستاده ای
جهاندیده ای پاک آزاده ای
به لهراسپ گوید که نیمی جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سر مایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم
چنین گفت گشتاسپ کاین رای توست
زمانه به زیر کف پای توست
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بمانم به تو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه هم اکنون سپاهی گران
هم از روم و از دشت نیزه وران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بود و دل پر ز داد...
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که پیری جهاندیده ای بر در است
همانا فرستادۀ قیصر است...
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل آرای تاج
بزرگان ایران همه زیر تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کردو بردش نماز
پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار...
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هر گونه با شاه دیر
به شبگیر قالوس را پیش خواند
ز قیصر فراوان سخنها براند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بدو گفت لهراسب کی پرخرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخ گزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرهابه روم اندرون
بدی قیصر از دست شاهان زبون
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه...
بگیرد ببندد همی با سپاه
بدین نام جستن که بنمود راه
فرستاده گفت: ای خردمند شاه !
به مرز خزر من شدم باژخواه...
سواری به نزدیک او آمده ست
که از بیشه ها شیر گیرد به دست...
به رزم و به بزم و به روز شکار
جهان بین ندیده ست چون او سوار...
بدو گفت لهراسب: کای راست گوی !
کرا ماند آن مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهر زریر است گویی درست...
چو بشنید لهراسب بگشاد چهر
بدان مرد رومی بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پیروز و شاد
بدو گفت اکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
پراندیشه بنشست لهراسب دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب و ایدر مایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت وبالای و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
نه زین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب چاره جوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسب گفت
که این راز بیرون کنم از نهفت
گر اوی است فرمان بر او مهتر است
ورا هرکه مهتر بودکهتر است
بگفت این سخن را و برساخت کار
گزیده یکی لشکر نامدار...
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
ز درگاه سالار بارش بدید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
خردمند گشتاسب با او به هم
چو قیصر شنید این سخن بار داد
از آن آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافته ست اندر این پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
همانا بیامدش ایران به یاد
چو قیصر شنید این سخن زآن جوان
پراندیشه شد مرد روشن روان
که شاید بدن کاین سخن کو بگفت
بجز راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر بپیچد ز داد
نشستنگه من به روم است و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را
تو اکنون فرستاده ای باز گرد
بسازیم ما نیز جای نبرد
ز قیصر چو بشنید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ نیاسود دیر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی اندر نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش از این
که بودم بر شاه ایران زمین
همه لشکر و شاه آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همه گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
بدو گفت قیصر توداناتری
بر این آرزوها تواناتری
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارۀ راهجوی
بیامد به نزد برادر زریر
به سر افسر و بادپایی به زیر
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
پیاده همه پیش او آمدند
پر از درد و پرآب رو آمدند...
همانگه بیامد به پیشش زریر
پیاده ببود و شد از رزم سیر
نشستند بر تخت با مهتران
بزرگان ایران و کندآوران
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه سال با تخت جفت
پدر پیره سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
به پیری بر آن تخت بریان شده ست
پرستندۀ پاک یزدان شده ست
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج
سزد گر نداری کنون تن به رنج
چنین گفت کایران سراسر تراست
سر تخت با تاج و لشکر تراست
ز گیتی یکی گنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است
برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق با تخت عاج
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج و بر سر نهاد...
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزدیک شاه دلیران رسید
چو لهراسپ بشنید کآمد زریر
برادرش گشتاسپ آن نره شیر
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و کندآوران
فرودآمد از اسب گشتاسپ زود
بر او آفرین کرد و شادی نمود
چو دیدش پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
ز ره چون به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
نبشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخت ماند ز تو کشورت
ببوسید و تاجش به سر برنهاد
همی آفرین کرد و زو گشت شاد
بدو گفت گشتاسب: کای شهریار!
مبیناد بی تو مرا روزگار
تویی شهریار و منت کهترم
سر بخت دشمن همی بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج یابد بسی
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست
ببست آن در بافرین خانه را
نهشت اندر آن خانه بیگانه را
بپوشید جامه ی پرستش پلاس
خرد را بر این گونه باید سپاس
بیفگند یاره، فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی
همی بود سی سال پیشش به پای
بدینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را
چنانچون که بد راه جمشید را...

ابن حسین بن اسکندر. حاکم طالقان از 795 تا 805 هجری قمری (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 142)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
اعتدال حقیقی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
احتلام. (ناظم الاطباء). و آن مصحف گوشاسب (= بوشاسپ) است. رجوع به گوشاسب و گوشاسپ و بوشاسب و بوشاسپ شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام یکی از اجداد رستم زال است و او پسر اترد باشد که از نبائر جمشید است. (جهانگیری) (برهان). معاصر فریدون بود. ترکستان و خطا را مسخر کرده. حکیم اسدی طوسی فتوحات او را منظوم نموده و به گرشاسب نامه موسوم است. (آنندراج) : اما بنا کردن سیستان به دست گرشاسب بن اثرت بن شهربن کورنگ بن بیداسب بن توربن جمشیدالملک... (تاریخ سیستان ص 2). نام گرشاسب جهان پهلوان در اوستا بارها یاد شده و او در کتاب مقدس مزدیسنا به منزلۀ رستم در شاهنامه یا هرقل یونانیان است. این نام در اوستا به صورت کرساسپه، سانسکریت کرساسوه آمده و مرکب است از دو جزء: جزء اول کرسه به معنی لاغر و جزء دوم همان اسب پارسی است و مجموعاً به معنی ’دارندۀ اسب لاغر، کسی که اسبش لاغر است’ میباشد. بنابراین اصح آن کرشاسب با کاف تازی است و چون در نسخ خطی قدیم میان کاف (تازی) و گاف (پارسی) در نوشتن امتیازی نمی نهادند ممکن است که گویندگان باستانی ما هم در عهد خویش کرشاسب با کاف (تازی) استعمال کرده باشند و حتی ابوالفدا آن را (کرشاسف) ضبط کرده، از اینرو ممکن است قائل شد که گویندگان ایرانی او را گرشاسپ و نزدیک به لغت اوستایی میخواندند.
نسب گرشاسب: نام پدر گرشاسب در اوستا ثریته آمده است، گاهی به اسم خاندانش سام گرشاسب خوانده شده (فروردین یشت بندهای 61 و 136) ، حتی در کتب پهلوی هم گاهی فقط به نام خاندانش (سام) نامیده شده است. در فرگرد 20 وندیداد، در بندهای اول ودوم چنین آمده است: ’زرتشت از اهورمزدا پرسید: کیست در میان پرهیزکاران و دانایان و کامکاران و توانگران و رایومندان و تهمتنان (دیوان) و پیشدادیان نخستین مردی که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت (زخم) ، نیزه پران را بازداشت، حرارت تب را از تن مردم باز- داشت ؟ اهورامزدا در پاسخ گفت: ای سپنتمان زرتشت ثریته در میان پرهیزکاران و دانایان و کامکاران و توانگران و رایومندان و تهمتنان (دلیران) و پیشدادیان، نخستین مردی است که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت، (زخم) نیزه پران را بازداشت، حرارت تب را از تن مردم بازداشت’. بنا بر این قول ثریته در اوستا نخستین پزشک نوع بشر و به منزله اسکلپسیوس یونانیان و آسکلابیوس رومیان است. در یسنای 9 بند 10 نیز در طی پرسش و پاسخ زرتشت با ایزدهوم از ثریته نام برده شده است.هوم در پاسخ به زرتشت گوید ’سوم کسی که مرا مهیا ساخت ثریته از خاندان سام است که از نیک خواه ترین (مردم) است و در عوض خداوند به او دو پسر داد: یکی اورواخشیه که زاهد و قانونگزار بوده و دیگری گرشاسب که دلیر و نام آور بود.’ اما ثریته اوستا همان است که در گرشاسب نامۀ اسدی اثرط شده:
زشم زان سپس اثرط آمد پدید
وزین هر دو شاهی به اثرط رسید
بزور و تن و چهره و برز و یال
شد این اثرط از سروران بیهمال
از اورواخشیه اطلاعاتی در دست نیست. فقط از بند 28 زامیادیشت برمی آید که هیتاسپ او را کشت و برادرش گرشاسب از او انتقام کشید. در بند 41 زامیادیشت هم کشته شدن هیتاسپ زرین تاج به دست گرشاسب برای خونخواهی برادرش اورواخشیه مسطور است. مندرجات کتاب بندهش نیز با اوستا مطابق است چه در آن نسب گرشاسب چنین آمده: ’گرشاسب و اوروخش دو برادر بودند از پسران اترت پسر سام پسر تورگ پسر سپانیاسپ پسر دورشاسپ پسر تورگ پسر فریدون.’ و در گرشاسب نامۀ اسدی از اینقرار آمده: ’گرشاسب و گورنگ دو برادر بودند از پسران اثرط پسر شم پسر طورگ پسر شیدسب پسر تور پسر جمشید’ که چون این دو سلسله را در دو کتاب با یکدیگر بسنجیم و از تغییرات جزیی که به مرور زمان پدید آمده چشم پوشیم شباهت آنها نیک هویداست.
صفات و کارهای گرشاسب: خود گرشاسب در اوستاجوان دلیر نامیده شده است. این صفت در کتاب مقدس نئیرمناو آمده یعنی ’نرمنش’و مردسرشت یا بعبارت دیگر دلیر و پهلوان. همین صفت است که به مرور زمان تبدیل به ’نریمان’ گردید و جزو نامهای خاص شد و اکنون، سام گرشاسب نریمان یا سام نریمان گوئیم. دیگر از صفاتی که در اوستا برای او آمده است گئسو میباشد یعنی گیسودارنده یا دارای گیس. صفت دیگر او کذوره یعنی دارندۀ گرز گدهه و چنانکه در گرشاسب نامۀ اسدی خوانده میشود بیشتر فتحهای جهان پهلوان با همین گرز صورت گرفته است. بیشتر کارهای گرشاسب در مواضع مختلف اوستا ذکر شده است از آن جمله در آبان یشت بند 27 آمده است: ’گرشاسب نریمان (دلیر) در کنار دریاچه پیشیننگه فدیه نیاز اردویسور ناهیدکرد از او درخواست که وی را بشکست دادن گندروه در ساحل دریای فراخکرت موفق سازد’.
باید دید که پیشیننگه کجاست ؟ بندهش در فصل 29 بند 11 نویسد: ’دشت پیشیانش در کاولستان واقع است، گویند در کاولستان پشتۀ پیشیانسی عجیب ترین کشور است، آنجا بسیار گرم است، در بلندترین محل آنجا گرم نیست. امروز این دشت بنام ’پیشین’ دشت بسیار وسیعی است که پهنای آن متجاوز از50 کیلومتر و درازای آن 80 کیلومتر و دارای چراگاههای مرغوب است. قسمتی از رود لورا که از طرف جنوب غربی آن میگذرد بنام این دشت خوانده می شود و در بلوچستان به دریاچه یا باطلاق (آب ایستاده) میریزد. اما گندروه که به دست گرشاسب کشته شد، در بند مذکور از آبان یشت به صفت زرین پاشنه نامیده شده است. در کتب متأخران او را ’کندرب زره پاشنۀ او بود’ خوانده اند بمعنی ’کسی که آب دریا تا پاشنۀ او بود’. در این قول کلمه زئیری اوستایی را که به معنی زرین است با کلمه دیگر اوستایی زریا که به معنی دریاست مشتبه ساخته اند. در شاهنامه نیز گندروه نام وزیر ضحاک است. فردوسی گوید:
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بدبسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی بدلسوزی کدخدای
ورا ’کندرو’ خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام.
ازاین بیت برمی آید که فردوسی آن را با کاف تازی خوانده است. در مجمل التواریخ والقصص نیز در باب العاشر (اندر عهد ضحاک) آمده: ’وکیلش را کندروق گفتندی’. کندرو مناسبتی با آب و دریا دارد، در کتب متأخران نیز جای او در میان دریا تصورشده چنانکه در آبان یشت گرشاسب تمنا میکند که او را در کنار دریای فراخکرت بکشد. در بند 50 از فصل 27 مینوخرد، او ’دیوی آپیک کندرو’ نامیده شده است. دیگر از جاهائی که در اوستا ذکری از گرشاسب بمیان آمده یسنای 9 بند 10 میباشد که در آن از ثریته، پدر گرشاسب واز اورواخشیه برادرش اسم برده شده. در بند 11 که متمم بند پیش است از اعمال گرشاسب چنین سخن رفته است: ’گرشاسب اژدر شاخدار را که اسبها و مردم را میدرید وزهر زردرنگی بضخامت یک بند انگشت از او جاری بود کشت. گرشاسب بر پشت آن (اژدر) در میان دیگ فلزی غذای ظهر خود می پخت. به این جانور گرما اثر کرد و بنای عرق ریختن گذاشت. آنگاه از زیر دیگ بجست و آب جوشان را فروریخت. گرشاسب از آن هراسیده خویش به کنار کشید. در زامیادیشت (بند 38- 44) نسبهً مفصلتر از گرشاسب گفتگو شده، گوید: ’سومین بار که فر از جمشید جدا شد بصورت مرغی به گرشاسب رسید و او از پرتو فر در میان دلیران دلیرترین گردید. او اژدر شاخدار زهرآلود را کشت...’ و در اینجا بعینه آنچه در یسنای 9 بند 11 آمده (که ذکرش گذشت از قبیل کشتن کندرو زرین پاشنه و غیره) تکرار میشود. از بند 41 که متمم بندهای قبل است فتح های دیگر گرشاسب از اینقرار ذکر میشود: ’نه پسر از خاندان پثنیه و پسران خانوادۀ نیویکه و پسران خانوادۀ داشتیانه و هیتاسپه زرین تاج و ورشوه از خاندان دانه و پیتونه و ارزوشمنه و سناویذکه را کشت’.
از این اشخاص که به دست گرشاسب کشته شده اند اطلاعی درست در دست نیست. همین قدر میدانیم که آنان از دیویسنان بوده اند. در کتب متأخران بنام بعض آنان اشاره ای شده است مثلاً نه پسر از خاندان پثنیه در روایت هفت راهزن شده اند و مرغ کمک را که در کتاب متأخران به دست گرشاسب کشته شده است با ورشوه اوستا یکی دانسته. معنی لفظی برخی از این نامها نیز معلوم است: در اسم پثنیه کلمه پثنه که بمعنی پهن است دیده میشود. هیستاسپه یعنی دارندۀ اسب یراق شده، اسب بگردونه بسته. در گرشاسب نامۀ اسدی از کسان مزبور نامی در میان نیست. دیگر از جاهائی که از گرشاسب اطلاع میدهد بند اول فرگرد نهم وندیداد است که گوید: در هفتمین کشوری که من آهورمزدا بیافریدم واکرته میباشد اهریمن بدکنش در آنجا خنه ثئیتی پری را که به گرشاسب پیوست بیافرید. واکرته اسم قدیم کشور کابل است. در گزارش پهلوی اوستا این کلمه بکاپول ترجمه گردیده اما لفظ خنه ثئیتی بقول بارتولومه ایرانی نیست و نمی دانیم معنی لغوی آن چیست. فقط اطلاع داریم که یکی از پتیاره های کابلی است که گرشاسب فریفتۀ او شده بود و در بند 5 از فرگرد 19 وندیداد نیز از او یاد شده است. در اوستا بجایی میرسیم که دلیل سرآمدن روزگار گرشاسب است. در بند 61 فروردین یشت آمده:ما به فروهرهای مقدس نیک و توانای پاکدینان درود میفرستیم که 999، 99 تن از آنان به پاسبانی جسد سام گرشاسب مجعدموی (گیسوان دارنده) و مسلح به گرز گماشته هستند. باز در بند 136 همین یشت آمده: ’ما به فروهر پاک سام گرشاسب مجعد موی و مسلح به گرز درود میفرستیم تا بر ضد بازوان قوی دشمن و لشکرش و سنگر فراخش و درفش برافراشته اش آن مقاومت توانیم کرد تا بتوانیم در برابر راهزنان پایداری کنیم’. گفتیم که در بند 37 آبان یشت آمده است که گرشاسب در کنار دریای پیشین فدیه نیاز ناهید کرده است. از اینجا معلوم میشود که گرشاسب از زابلستان میباشد. بقول سنت هم اکنون گرشاسب در پیشین که در زابلستان، در جنوب غزنه و خاور قندهارواقع است به خواب رفته است. در بند 7 از فصل 29 از بندهش چنین آمده: ’سام (مقصود خود گرشاسب میباشد نه پدر بزرگ رستم) گفته شده یکی از جاودانان است اما بواسطۀ بی اعتنائی وی به آئین مزدیسنا یک تورانی موسوم به تیهاک (ینهاوونیاک نیز خوانده شده) او را در دشت پیشانی با یک تیر زخم زده، خواب غیرطبیعی بوشاسب را بر او مسلط داشته است. فراز آسمان بالای او ایستاده است تا روزی که ضحاک دگرباره زنجیر گسیخته و بنای ویرانی گذارد، او بتواند از خواب برخاسته ضحاک را هلاک کند. ده هزار فروهر پاکان بپاسبانی گماشته شده اند.’ بنا براین قول گرشاسب از جملۀ یاران موعود زرتشتی است که در نوساختن جهان و برانگیختن مردگان و آراستن رستاخیز سوشیانس همراهی خواهد کرد. (مزدیسنا تألیف دکتر معین چ 1 صص 415 -422) : گرشاسب برفت، با نبیرۀ خویش نریمان بن کورنگ بن گرشاسب سوی افریدون شد. (تاریخ سیستان ص 5). پس گرشاسف از اثرط بزاد و گرشاسپ را از دختر ملک روم نریمان بزاد. (مجمل التواریخ والقصص ص 25).
چو گرشاسب گردنکش تیغزن
چو سام نریمان یل انجمن.
فردوسی.
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چو بلیناس و دانیال.
ناصرخسرو (دیوان ص 254).
سهم تو قطران کند نطفۀ سهراب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرۀ گرشاسب و شم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
یوهان فریدریش. متولد 1776 و متوفی به سال 1841 میلادی از فلاسفه و شخصیتهای فرهنگی آلمان است. تولدش در الدنبورگ اتفاق افتاد. از سال 1797 تا 1800 در سویس زندگی کرد و در آنجا تحت تأثیر شیوۀ تربیت استاد معروف پستالزی قرار گرفت. او را در تعلیم و تربیت و فلسفه آثار بسیار است، از جمله: کتابی در اصول آموزش و پرورش (پداگوژی) ، نکات مهم ماوراءالطبیعه، کتاب درسی روانشناسی و چندین رساله و کتب دیگر که همه مورد مطالعه و مرجع محققان فن تعلیم وتربیت است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر به اختصار)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام دهی به یک فرسخ و نیمی جنوب کوشک به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ماهر به انواع دانش ها. (اشتینگاس). ماهر جمیع علوم و فنون. (آنندراج). منسوب به ’هرباب’ یعنی آنکه از هر باب و هر موضوع سررشته دارد. رجوع به اشتینگاس شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ستارۀ سیار بود. (جهانگیری). در برهان جمع آن هرپاسبان (بای فارسی بعد از راء) آمده است. رجوع به هرباسب و نیز رجوع به حاشیۀ برهان چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
کرباسو. (یادداشت مؤلف). مارمولک. (فرهنگ فارسی معین) : سام ابرص، جنسی است از کرباسک. وزغ، جنسی است از کرباسک. (مهذب الاسماء). رجوع به کرپاسو و مارمولک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هربایی
تصویر هربایی
منسوب به (هرباب)، آنکه درانواع دانشها وفنون مهارت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهراسب
تصویر لهراسب
اعتدال حقیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرباسک
تصویر کرباسک
مارمولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرباسو
تصویر کرباسو
مارمولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرباب
تصویر هرباب
هردر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرباسه
تصویر کرباسه
((کَ سَ یا سِ))
چلپاسه، سوسمار کوچک. کرپاسو، کرپاسه، کرپاشه، کربس و کربش هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرباسپ
تصویر هرباسپ
سیاره
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان کمرود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی