جدول جو
جدول جو

معنی هراض - جستجوی لغت در جدول جو

هراض
خوبروی باشد از زنان. (اسدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هراش
تصویر هراش
قی، استفراغ، غثیان، مراش، برای مثال از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود / قدحی می بخورد راست کند زود هراش (رودکی - ۵۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هراس
تصویر هراس
هراسیدن، بیم، ترس، خوف
فرهنگ فارسی عمید
(اِمْ بِ)
با یکدیگر راضی شدن، و در اصل تراضی بود، یاء بجهت تخفیف حذف شده است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی، خشنودی و رضامندی. (ناظم الاطباء). رجوع به تراضی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پهنایان و فراخان. (منتهی الارب) ، اراعیل ریاح، اوائل باد
لغت نامه دهخدا
(حُ)
موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان). ابن العباس اللهبی گوید:
اء تعهد من سلیمی ذات نؤی
زمان تحللت سلمی المراضا
کأن بیوت جیرتهم فأبصر
علی الازمان تحتل الریاضا
کوقف العاج تحرقه حریق
کما نحلت مغربله رحاضا
و قد کانت و للایام صرف
تدمن من مرابعها حراضا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب) :
مثل نارالحراض یجلو ذری المز-
ن لمن شامه اذا یستطیر.
شبه البرق فی سرعه ومیضه بالنار فی الاشنان لسرعتها فیه. (اقرب الموارد) ، گچ پز. آهک پز، اشنان فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءْ)
محارضه. رجوع به محارضه شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ارض
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جامه. گفته میشود: ما علیه فراض ٌ، یعنی بر او جامه ای نیست و نیز گویند چیزی از جامه است. (اقرب الموارد). رجوع به فراص شود، دهانۀ جوی. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ فرض. (اقرب الموارد). رجوع به فرض و فروض شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خراج و عشور بر مال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مبرض. اندک. (آنندراج) (منتهی الارب). قلیل. برض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
تخوم شام و عراق و جزیره را گویند که در سمت مشرق فرات واقع شده است. خالد بن ولید به این مکان آمد و سپاهیان روم و عرب در اینجا به هم رسیدند، واقعه ای بسیار بزرگ رخ داد و گویند صدهزار تن در آن به قتل رسیدند و سرانجام خالد به حیره بازگشت. (معجم البلدان). شهری در حدود شام بر ساحل فرات. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جایی بین بصره و یمامه در نزدیکی فلیج، از دیار بکر بن وائل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گشن یا آب گشن که ماده از رحم بیرون اندازد بعد از آن که قبول کرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فحل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، چنبرها و نوردهای زهدان. کرض یا کرضه واحد آن است و قال بعضهم لا واحد لها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، رخنه های اعلای کمان که سوفار و جای چلۀ آن است. (منتهی الارب). رخنه های طرفین کمان که جای چلۀ آن است. (ناظم الاطباء). رخنه های اعلای کمان که گره زه کمان در آن جای گیرد. واحد آن کرضه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
زادن ناقه پیش از مدت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کریض ساختن و بیرون انداختن شتر ماده آب گشن را از رحم و الفعل من ضرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کریض ساختن. (از اقرب الموارد). رجوع به کریض شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
داغی یا خطی است پهناور. (از اقرب الموارد) ، سرین ستور. (منتهی الارب) ، آهنی است که سم شتر را به وی داغ کنند تا اثر وی شناخته شود، کرانه. (منتهی الارب) ، نیزه، ابر با رعد و برق. (مهذب الاسماء) ، شکاف. (اقرب الموارد) ، عراض الحدیث، معظم و معتبر آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، بعیر ذوعراض، شترکه با دهن با درخت یا خار معارضه کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فرزند که پدر خود نشناسد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، عرض
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
آنکه همه مال خود خرد و تباه کند. (منتهی الارب) ، بر سر کار آوردن. (آنندراج) ، استخراج کردن. (ناظم الاطباء) ، تقاضا نمودن، پریشان ساختن، دورکردن هرچیز خصوصاً گردی که بر جامه نشیند. (آنندراج). دور افکندن، کندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
پهناور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ برض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرات
تصویر هرات
نیکبخت و نام بخت نیک نام شهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراج
تصویر هراج
تیزتگ: اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراس
تصویر هراس
بیم، ترس، باک، پروا، اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراش
تصویر هراش
قی استفراغ شکوفه: (ازچه توبه نکند خواجه بهرجاکه بود (رود) قدحی می بخورد راست کند زود هراش)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراض
تصویر قراض
پاداش دادن، بازرگانی باوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراض
تصویر فراض
عارف به فرائض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراض
تصویر عراض
کرانه، نیزه، شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراض
تصویر حراض
اشنان فروش، آهک پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براض
تصویر براض
اندک، آبتک کمینه فرو نشست آب در رود یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اراض
تصویر اراض
خوان بزرگ: پشمباف پرندباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراش
تصویر هراش
((هَ))
قی، استفراغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هراس
تصویر هراس
((هَ))
بیم، ترس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هراش
تصویر هراش
استفراغ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هراس
تصویر هراس
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هراس
تصویر هراس
هول، آلارم، وحشت
فرهنگ واژه فارسی سره