جدول جو
جدول جو

معنی هراسانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

هراسانیدن(نِ گُ تَ)
ترسانیدن. هراساندن. هراس دادن. بیم کردن. (یادداشت به خط مؤلف). ضوع. تخویف. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
هراسانیدن
هراس دادن ایجادترس کردن تخویف
تصویری از هراسانیدن
تصویر هراسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
بی تاب ساختن، خفه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
افراختن، بالا بردن، روشن کردن آتش، شعله ور ساختن، برای مثال بگوی تا بفروزند و برفراز آنند / بدو بسوزان دی را صحیفۀ اعمال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرامانیدن
تصویر آرامانیدن
آرام دادن، آرام کردن، آرامش دادن، آرام ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ شِ کَ تَ)
ترسانیدن. هراسانیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هراسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ کَ دَ)
روان کنانیدن، تراوش کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ)
ترسانیدن. (از آنندراج) (غیاث اللغات). تاسانیدن. شوک دادن.
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ گَ دی دَ)
خراشاندن. خراشیدن. ایجاد خراش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خراشیدن کنانیدن و فرمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا تَ)
خرامیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). به خرامیدن داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). بخرامان راه رفتن واداشتن. بخرامان روان کردن
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ دَ)
اسکان. (زوزنی). اهداء. اضجاع. اهجاع، مطمئن کردن. (زمخشری) ، آرام کردن. آرام دادن
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
تراوانیدن: و آن را که همه تن و همه رگها پر ز خون باشد طبیعت اندر دفع خون همی کوشد تا بدان طریق که نزدیکتر و آسانتر باشد دفع کند، اما از رگ برون تراباند، یا رگی را بشکافد، یا بوجهی دیگر دفع کند چنانکه خون حیض و بواسیر و مانندآن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به تراوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نَ)
اراحه. (مجمل اللغه). آسوده گردانیدن و این متعدی آسودن است: الاراحه، چهارپای را به مأوی بردن و راحت دادن و برآسانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ دَ)
بیم دادن. هراسانیدن. ترسانیدن. بیم کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ گِ رِ تَ)
توریم. تهبیج. آماهانیدن. ورم را سبب شدن
لغت نامه دهخدا
(لِ تُ لَ دَ)
جنبانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زرفسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ کَ دَ)
فراختن آتش. (یادداشت بخط مؤلف) :
بگوی تا بفروزند و برفرازانند
بدو بسوزان دی را صحیفۀ اعمال.
منجیک ترمذی.
رجوع به فراختن و فراز شود، بالا بردن. رجوع به فرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ کَ دَ)
تعریف. تبصیر. شناساندن. (یادداشت مؤلف). معرفی کردن و معروف کنانیدن و شناختن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ کَ دَ)
رسانیدن. رسانیدن کسی یا چیزی به کسی. الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ارهاق. (تاج المصادر بیهقی) : در شهر و مواضع باغها و درختان ثمر دررسانید و در قدیم در شهرینه درخت و باغها نبود. (تاریخ سیستان). چنانکه این پادشاه (اردشیر) را پیدا آرد (خداوند) با وی گروهی مردم دررساند. (تاریخ بیهقی). اتباع، دررسانیدن از پس. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترسانیدن
تصویر ترسانیدن
بیم دادن ایجاد خوف کردن دچار ترس کردن (کسی را)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
خفه کردن، فشردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراسان شدن
تصویر هراسان شدن
ترسیدن بیمناک شدن: (... سلطان... برلشکرگاه آرمانوس رالله مشاهده کرد ازآن سپاه هراسان شدند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
افراختن بالا بردن، مشتعل ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسانیدن
تصویر شناسانیدن
آشنا کردن معرفی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلاسانیدن
تصویر پلاسانیدن
پلاساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامانیدن
تصویر آرامانیدن
آرامش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسانیدن
تصویر آماسانیدن
سبب ورم شدن ایجاد تورم توریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراساندن
تصویر هراساندن
هراس دادن ایجادترس کردن تخویف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسانیدن
تصویر شناسانیدن
((ش دَ))
شناساندن، آشنا کردن، معرفی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماسانیدن
تصویر آماسانیدن
((دَ))
ایجاد برآمدگی کردن، متورم کردن، آماهانیدن، آماهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرامانیدن
تصویر آرامانیدن
((دَ))
آرام کردن، مطمئن کردن، سکونت دادن، اسکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازانیدن
تصویر فرازانیدن
((فَ دَ))
افراختن، بالا بردن، روشن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسانیدن
تصویر ترسانیدن
تهدید
فرهنگ واژه فارسی سره
ارعاب، به وحشت انداختن، تخویف، ترساندن، ترعیب، متوحش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چیزی را به دیوار یا جایی تکیه دادن
فرهنگ گویش مازندرانی