جدول جو
جدول جو

معنی هدون - جستجوی لغت در جدول جو

هدون(هَِ دْ دو)
جمع واژۀ هدّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هدون(هَُ)
جمع واژۀ هد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هدون(قَ)
آرمیدن. (منتهی الارب). سکون. (از اقرب الموارد) ، ترسیدن. (اقرب الموارد) ، آرام دادن. (منتهی الارب). رجوع به هدن شود، خوشنود کردن کودک را، دفن کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تن آسان و فراخ زندگانی شدن. (منتهی الارب). استرخاء. (اقرب الموارد) ، آسودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، ویژگی اشعار و مطالبی که جمع آوری کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاون
تصویر هاون
ظرف فلزی استوانه ای از جنس چوب، سنگ که در آن چیزی می کوبند یا می سایند، کابیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیون
تصویر هیون
شتر تندرو، شتر بزرگ، شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالۀ گردن دراز، جمل، ابل، ناقه، بعیر، اشتربرای مثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵)
اسب
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
جمع واژۀ لده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ذیل ولد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
اقامت کردن و همیشه بودن به جائی. (منتهی الارب). عدن. رجوع به عدن شود
لغت نامه دهخدا
اسم هندی دخان است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دهی. (ناظم الاطباء). رجوع به دهی شود، جمع واژۀ داه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به داه و داهی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حفظ باشد و آن را ازبر و زبر نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان). حفظ و یاد. (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری).
- از دهون خواندن، از بر خواندن. (ناظم الاطباء) :
آنکه مدح شاه خواند از دهون
از دهانش بوی مشک آید برون.
عبدالقادر نائینی (از جهانگیری).
، همان دهان است، چه الف و واو در فارسی تبدیل می یابند. (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) ، خاطرنشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
قوت گرفتن آهوبره و شاخ برآوردن و بی نیاز شدن از مادر و بر این قیاس است بچۀ جانور صاحب ظلف و صاحب خف و صاحب سم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
جمعکرده شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). مکتوب در دیوان. دیوان انشأکرده شده و فراهم آمده. (از متن اللغه). دردیوان نبشته. مجموع. مضبوط. نعت مفعولی است از تدوین:
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم.
خاقانی.
مقامات و مقالات ایشان مدون است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). و او را (بهرام گور را) شعر تازی است بغایت بلیغ و اشعار او مدون است. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
- مدون ساختن، ثبت دفتر و دیوان کردن. در دفتری جمع آوردن. دیوان و دفتری پرداختن.
- مدون کردن، ثبت کردن. در دیوان نوشتن:
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام به دیوان تو کنند مدون.
فرخی.
- ، در دفتری جمع کردن. دیوان ساختن. ترتیب دفتر و دیوان دادن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
ترتیب دهنده دیوان. (آنندراج). دیوان پرداز. نعت فاعلی است از تدوین. رجوع به تدوین شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استغنای تام و کامل یافتن مرد. (اقرب الموارد) (المنجد). غنای تام و کامل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تدون الرجل، استغنی استغناء تاماً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
بجائی مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته و همیشه ماندن بجای و مقیم شدن. (از منتهی الارب). اقامت کردن در مکانی. (از اقرب الموارد) ، درآمدن در شهری. (از منتهی الارب). رسیدن به شهری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ یَ دِ زِ شِ)
موضعی است به حمی ضریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
گول گران سنگ. ج، هدن. (منتهی الارب). الاحمق الجافی الوخم الثقیل فی الحرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کدن (ک / ک ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سحاب هتون، ابر بارنده. (معجم متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، ابری که سست و پیوسته ببارد. (اقرب الموارد) ، ابری که گاه ببارد و گاه نبارد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : عین هتون الدمع، چشم اشکبار. (اقرب الموارد) (تاج العروس). مطر هتون، باران پیوسته. هطول. (معجم متن اللغه). ج، هتن، هتّن. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند.
- ادویۀ اغذیه.
- ادویۀ اکّاله.
- ادویۀ جذّابه.
- ادویۀ حارّه، ابازیر.
- ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود.
- ادویۀ خوشبو، افاویه.
- ادویۀ ضد تشنج.
- ادویۀ ضد تهییج.
- ادویۀ ضد حموضت معده.
- ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود.
- ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود.
- ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع.
- ادویۀ محلله.
- ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود.
- ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود.
- ادویۀ مخرج بلغم.
- ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه.
- ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق.
- ادویۀ مدرّۀ بول.
- ادویۀ مدرّۀ طمث.
- ادویۀ مسقط جنین.
- ادویۀ مسکنه، مسکنات.
- ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود.
- ادویۀ مضعّفه.
- ادویۀ معرّقه.
- ادویۀ معطسه، معطسات.
- ادویۀ مفتّحه.
- ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است.
- ادویۀ مقرحه.
- ادویۀ مقیئه.
- ادویۀ ملینه.
- ادویۀ منبهه، محرکات.
- ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود.
- ادویۀ منومه، مخدّرات.
- ادویۀ موضعی.
- ادویۀ مهبجه.
لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
لغت نامه دهخدا
(بِ نِ)
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شتر، شترجمازه، شتر بزرگ، هرجانوربزرگ، اسب. توضیح هیون اصلا یونانی است
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی فلزی یا سنگی که در آن ادویه و تخمهای گیاهان و غیره را با دسته ای کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدون
تصویر عدون
کود دادن نیرو دادن با سرگین، زخم زدن به درخت، برکندن سنگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدون
تصویر تدون
سرشاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
بغیر، بجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادون
تصویر ادون
پست تر، نزدیک تر، کمینه تر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدفون
تصویر هدفون
((هِ فُ))
یک جفت گوشی که با اتصال آن به دستگاه صوتی یا تصویری، صدا به طور مستقیم و بدون پخش شدن در فضا دریافت شود، دوگوشی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاون
تصویر هاون
((وَ))
ظرفی آهنی یا سنگی که در آن چیزی را می کوبند یا می سایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدون
تصویر مدون
((مُ دَ وَّ))
تدوین شده، گردآورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدون
تصویر بدون
((بِ نِ))
فاقد، بی بهره، بی (نشانه فقدان یا نبودن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیون
تصویر هیون
((هَ))
شتر کلان، شتر تندرو
فرهنگ فارسی معین