جدول جو
جدول جو

معنی هدبل - جستجوی لغت در جدول جو

هدبل(هَِ دَ)
مرد بسیارموی، ژولیده موی که شانه نکند، گران سنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

حشره ای خاکستری رنگ با پاهای بسیار ریز که در جاهای نمناک پیدا می شود، پرپا، خرخاکی
فرهنگ فارسی عمید
(دُبْ بُ)
نام جائیست در شعرعجاج. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دُب ب)
کندخاطر عاجز. (منتهی الارب). گول، گران جان گران سنگ. (منتهی الارب). ثقیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ رَ)
گم کردن مادر فرزند را و بی فرزند شدن: هبلته امه هبلا، گم کرد او را مادر وی و بی فرزند شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) :
و الناس من یلق خیراً قائلون له
مایشتهی و لام المخطی ٔ الهبل.
(از تاج العروس).
، گم کردن مرد عقل و خرد و تمییز خود را و این معنی استعاره است ازهبل به معنی گم کردن فرزند. (معجم متن اللغه) ، ستبر و فربه شدن زن. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
شأن. (اقرب الموارد) : اهتبل هبلک، علیک بشأنک، یعنی لازم بگیر درستی حال خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، به صیغۀ امر یعنی لازم بگیر درستی حال و شأن خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بِ)
گرگ حیله گر. محتال. (اقرب الموارد) : ذئب هبل، گرگ فریبنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ اهبل و هبلاء. (معجم متن اللغه). رجوع به اهبل و هبلاء شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَل ل)
مرد بزرگ جثه، مرد درازبالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس). ابن اعرابی گوید:
انا ابونعامه الشیخ الهبل
انا الذی ولدت فی اخری الابل
لغت نامه دهخدا
(هَِ بِ)
کلانسال گران سنگ از مردم و از شتر و از شترمرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیر و فربه از مردم و شتر و شترمرغ. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). در بعضی از فرهنگها به تشدید ’لام’ آمده است. ذوالرمه گوید:
هبل الی عشرین وفقا یشله
الیهن هیج من رذاذ و خاضب.
ابن بری گوید:
هبل کمریخ المغالی هجنع
له عنق مثل السطاع قویم
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
گردآوردن چیزی. (منتهی الارب). الجمع و الاصلاح. (تاج المصادر بیهقی) ، پی درپی زدن بر کسی عصا را. (منتهی الارب). پیاپی زدن کسی را به عصا، پیچیدن و بزرگ کردن لقمه برای فروبردن. (منتهی الارب) ، نیرو دادن زمین را به سرگین و مانند آن. دبول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
طاعون، حوض. (منتهی الارب) ، نهر خرد. (منتهی الارب). جدول. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ج، دبول. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
جمع واژۀ دبله (د / د ل ) . (دزی ج 1 ص 424). رجوع به دبله شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خر خرداندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
جمع واژۀ دبله. (منتهی الارب). رجوع به دبله شود، جمع واژۀ دبیل. (منتهی الارب). رجوع به دبیل شود
سختی. (منتهی الارب) ، زن فرزندمرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
جمع واژۀ دبله. (مهذب الاسماء). رجوع به دبله شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ / هَُ دُ)
مژۀ چشم. (منتهی الارب (اقرب الموارد) ، ریشه ریزۀ جامه. (منتهی الارب). خمل الثوب و طرفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ بَ)
یکی از هدب. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
جامۀ کهنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مرد گران. (منتهی الارب) ، پشتۀ بلند فراهم آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مِ)
جامۀ کهنه و دیرینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بسیارموی ژولیده. (منتهی الارب). کثیرالشعر، قدیم کهنه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شاخ سر فرود آورده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ هداله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هداله شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَبْ بَ)
ببر نر یا بچۀ آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
جانوری است پر دست و پا و آن را عوام خر خداگویند خوردن آن با شراب یرقان را نافع است. (برهان). در اصفهان خر خدا و پرپا نامند. حیوانی است بقدر باقلی، خاکستری رنگ، زیر شکم او سفید و پاهایش بقدر سوزنی و کثیرالعدد... (تحفۀ حکیم مؤمن). حمارقبان. عیرقبان. حمارالارض. خرخاکی. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ)
ابن خشرم بن کوز از بنی عامر بن ثعلبه بود از قضاعه. شاعری فصیح، مرتجل، راوی و از مردم بادیۀ حجاز بود. مردی از بنی رقاش را به نام زیاده بن یزید بکشت واز بیم آنکه سعد بن عاص والی مدینه او را دستگیر کنداز مدینه بگریخت. زیاد بن سعید کسان او را دستگیر و زندانی کرد. چون خبر به هدبه رسید بازگشت و خود را تسلیم کرد و خاندانش را نجات داد و سه سال در زندان ماند سپس درباره او حکم کردند که به خانوادۀ مقتول تسلیم شود تا از او قصاص کنند او را به زنجیر بسته از زندان بیرون آوردند و بدیشان سپردند. آنان هدبه رادر پیش والی مدینه و گروهی از بستگانش کشتند و او بردباری عجیبی از خود نشان داد. در حضور قاتلان خود اشعار بسیار به ارتجال سرود. قتل وی در حدود سال 54 هجری قمری برابر 676 میلادی بود. (الاعلام زرکلی، ج 3 ص 1121)
العذری. شاعری است که در عقدالفرید اشعار بسیار از وی نقل شده است. رجوع به عقدالفرید ج 1، ص 79 و ج 2، ص 322 و ج 3، ص 48 و ج 6، ص 248 شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ)
یکی از هدب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یک مژۀ چشم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دَ بَ)
مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
پیچندۀ بزرگ لقمه برای فروبردن. (آنندراج). رجوع به تدبیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هابل
تصویر هابل
فریبکار، فربه پرپیه، پیشه ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدبه
تصویر هدبه
خرخاکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهبل
تصویر دهبل
پیوک آبی از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبل
تصویر هبل
نام بتی بوده در کعبه که پیش از اسلام آنرا پرستش میکرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبل
تصویر دبل
مرگامرگ (طاعون)، تالابه، جویک جوی خرد خر کوچک خر بندری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبل
تصویر هبل
((هُ بَ))
از بت های جاهلیت در کعبه
فرهنگ فارسی معین