جدول جو
جدول جو

معنی هدباء - جستجوی لغت در جدول جو

هدباء
(هََ)
دراز و فروهشته شاخ ازدرخت و مانند آن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هََ)
مؤنث اهدر به معنی نفخ کرده. (از اقرب الموارد). رجوع به اهدر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آوردن هر دو زن هر یکی طعام خود را به جایی و خوردن باهم. اسم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ملخ. الواحد دباه. (مهذب الاسماء). دبا. دبی. (منتهی الارب). ملخ کوچک
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
تأنیث ادب ّ. دببه. زن بسیارموی. (منتهی الارب) ، زن که موی اولین و کوچک و نرم بر تن وی برآمده باشد
لغت نامه دهخدا
(دُبْ با)
کدو. (منتهی الارب) (دهار). کدوی تر. (مهذب الاسماء). رجوع به دبا ونیز رجوع به قرع شود. واحد آن دباءه است. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
کاسنی. (منتهی الارب). هندب. (اقرب الموارد). رجوع به هندب شود
لغت نامه دهخدا
(هَمْ / هَُ نْ نَ)
زن گول و نادان که در کار زیرکی و استادی کردن نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هنبی شود
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ)
جمع واژۀ ندیب. رجوع به ندیب شود، جمع واژۀ ندب. رجوع به ندب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤنث اهلب. زن بسیار موی سرین، هلبه هلباء، بلای سخت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ پِ)
موضعی میان مکه و یمامه، و آن را روزی (جنگی) است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
فرورفته از لب آدمی و جز آن: شفه هدلاء، لب از زنخ فرورفته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
آبی است درنجد از آن بنی عقیل و وحیدبن کلاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ دِ)
آبکی است به نجد مر بنی عقیل و بنی وحید را. (منتهی الارب). آبی است به نجد مشترک میان بنی عقیل و وحیدبن کلاب و عباده را از آن بهره ای نیست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
موضعی است. (منتهی الارب). غدباء نام ناحیه ای است: ظلت بغدباء بیوم ذی وهج. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شهر موصل. از آن جهت که مجرای دجله در آنجا کوژ و کژ میباشد. (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی). نام قلعه ای بموصل است. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احدب. (معجم البلدان). مقابل قعساء. شجره حدباء، درخت خمیده، کار دشوار. (منتهی الارب). سختی. ج، حدب، ناقه حدباء، شتر ماده که استخوان سرین اوپیدا آمده باشد از بس لاغری. (منتهی الارب). آن ناقه که سرین وی پدید آمده بود از لاغری. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخدب است و بمعانی زیر آمده: زن احمق، زن دراز، شتابکار، خودسر و خودرأی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نعت است سلاحی را که جای ریش آن وسیع است. (از متن اللغه).
- حربه خدباء، حربۀ بسیاربران که زخم را فراخ کند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- ضربه خدباء، ضربه ای تا جوف رسیده باشد. (ازمنتهی الارب).
، نعت است برای زره فراخ و نرم. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از مهذب الاسماء). منه: درع خدباء، زره فراخ و زره نرم، گزنده از حیوانات. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
جمع واژۀ ادیب. ادب دارندگان. ادب دهندگان. (غیاث اللغات) : اکناف و الطاف ایشان مقصد غرباء و ادباء اطراف شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275)
لغت نامه دهخدا
ادباء عرفج، بسیار برگ آوردن شوره گیاه، چنانکه ملخ مانند گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید و به دود ماند. نغام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آن گرد پراکنده که چون آفتاب از روزنه تابد، نماید. (ترجمان تهذیب عادل). غبار یا چیزی شبیه به دود که در نور خورشید پراکنده باشد. (اقرب الموارد). مطلق غبار. غبار یا چیزی شبیه به دود که در هوا پراکنده باشد. (تاج العروس). آن چیز که چون نور خورشید از روزن تابد به شکل ستونی دیده شود، و در آن اجزاء لطیف گوناگونی است که دیده شوند و لمس نگردند. خدای تعالی اعمال کفار را در روز قیامت تشبیه به هباء کرده وفرماید: ’و قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباءمنثورا’. (قرآن 23/25). و بعضی تصور کرده اند مراد خداوند از کلمه ذره در آیۀ: ’فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره’ (قرآن 7/99 و8) همین هباء باشد. و نیز شعرا و نویسندگان، به هباء تشبیهاتی کرده اند. (صبح الاعشی، ج 2 ص 176) ، غبار و ریزه های خاک بلند رفته و پراکنده بر زمین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ذرات خاک پراکنده بر روی زمین. (اقرب الموارد) (تاج العروس). ابن شمیل گوید: ذرات خاک که باد بر هوا پراکند و بر روی بدن و لباس مردم نشیند. در عربی گفته میشود: ’اری فی السماء هباء’ و گفته نمیشود ’یومنا ذوهباء’ و نه ’ذوهبوه’. (تاج العروس) ، مردم کم عقل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، اهباء، (اصطلاح عرفانی) ماده ای که مصور بصوراجسام عالم است و همه از او پیدا میگردند و او را عنقاء گفته اند و حکماء هیولی خوانند. (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سید جعفر سجادی ص 425). و برای اطلاع بیشتر رجوع به تعریفات سید شریف چ استانبول ص 173 شود
وزنی برابر 11741824 از حبه یا 00000029% از غرام. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
ادبمندان جمع ادیب ادب دارندگان ادب دهندگان مردمان صاحب ادب و فرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباء
تصویر دباء
کدو
فرهنگ لغت هوشیار
گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید و به دود ماند، هبا در فارسی خوار ناچیز به گواژ، دور گرد گرد وغبارهوا که ازروز درآفتاب پیداآید وشبیه به دوداست: (مجره چون ضیاکه انداوفتد بروزن ونجوم اوهبای او) (منوچهری) یا هبا وهدر (هباوهدر)، ضایع شده، رایگان مفت، ماده ای که مصوربصور اجسام عالم است وهمه ازاوپیدا میگردند واوراعنقاگفته اندو حکما هیولی خوانند، کم عقل، وزنی برابر 1741824 ازحبه یا 000000029 ازغرامواحد وزن برابر 6، 1 ذره ومساوی 72، 1 قطمیر: (نقیری هشت قطمیراست وانگه ده ودوذره آمد وزن قطمیر) (هبارانصف ثلث ذره بشمار بهرخمسی ازآن یک وهمه برگیرخ)
فرهنگ لغت هوشیار
هندبا و انوپا در فارسی کاسنی، ترخون کاسنی. یا اصل هندبا. بیخ کاسنی، تر خون. یا هند بابری. کاسنی بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدباء
تصویر حدباء
درخت خمیده و کار دشوار، سختی، زن کوژی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدباء
تصویر جدباء
بیابان لوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هباء
تصویر هباء
((هَ))
گرد و غبار، جمع اهباء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادباء
تصویر ادباء
((اُ دَ))
جمع ادیب، مردمان دارای ادب و فرهنگ
فرهنگ فارسی معین