خجسته، مبارک، فرخنده، میمون، مقامی در موسیقی (نگارش کردی: هومایون)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان ایرانی مشهور به زرین کلاه در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
خجسته، مبارک، فرخنده، میمون، مقامی در موسیقی (نگارش کردی: هومایون)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان ایرانی مشهور به زرین کلاه در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
نام دختر فغفور چین بوده که نریمان بدو عاشق شده و او به جهت اینکه دختر خاقان بوده با او سر فرودنمی آورده. (انجمن آرا) : کتایون خاقان تو را یار بس سخن از همایون مران بیش و بس. اسدی
نام دختر فغفور چین بوده که نریمان بدو عاشق شده و او به جهت اینکه دختر خاقان بوده با او سر فرودنمی آورده. (انجمن آرا) : کتایون خاقان تو را یار بس سخن از همایون مران بیش و بس. اسدی
در اصل به معنی مبارک و فرخنده است. (انجمن آرا). خجسته. فرخنده. فرخ. فرخجسته. میمون: سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند. فردوسی. بفرمود بردن به پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه. فردوسی. به قلب اندرآمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست. فردوسی. پشت سپه میر یوسف آنکه ز رویش روز بزرگان خجسته گشت و همایون. فرخی. جشن فریدون خجسته باد و همایون بر عضد دولت آن بدیل فریدون. فرخی. همیشه بر سر او سایۀ همای بود تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان. فرخی. آیین عجم، رسم جهاندار فریدون بر شاه جهاندار فری باد و همایون. عنصری. بدین همایون سور و بدین مبارک جشن تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد. مسعودسعد. یکی سرو با خسروانی قبای به فرّ و به فال همایون همای. اسدی. دوزخ تنور شاید مرخس را گل در بهشت باغ همایون است. ناصرخسرو. روزی بس همایون است و مجلسی مبارک. (تاریخ بیهقی). تاریخ روزگار همایون او را برانم. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم و روزگار همایون این پادشاه. (تاریخ بیهقی). ایزدتعالی خیرات بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام مؤبّد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). خداوند را دیدم و روز بر من به دیدار میمون او شد همایون. سوزنی. تارک گشتاسب یافت افسرلهراسب زال همایون به تخت سام برآمد. خاقانی. مبارک باد و میمون باد و خرم همایون خلعت سلطان عالم. انوری. صاحبا جنتت همایون باد عید نوروز بر تو میمون باد. انوری. من که این صفۀ همایونم دایۀ خاک و طفل گردونم. انوری. در فصل گلی چنین همایون لیلی ز وثاق رفته بیرون. نظامی. به خود کم شوم خلق را رهنمای همایون ز کم دیدن آمد همای. نظامی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است. حافظ. دولت ازمرغ همایون طلب و سایۀ او زآنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود. حافظ. ترکیب ها: - همایون آثار. همایون بال. همایون بخت. همایون پی. همایون پیکر. همایون چهر. همایون رای. همایون سریرت. همایون شدن. همایون شکار. همایون فر. همایون کردن. همایون کن. همایون گاه. همایون نظر. همایونی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
در اصل به معنی مبارک و فرخنده است. (انجمن آرا). خجسته. فرخنده. فرخ. فرخجسته. میمون: سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند. فردوسی. بفرمود بردن به پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه. فردوسی. به قلب اندرآمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست. فردوسی. پشت سپه میر یوسف آنکه ز رویش روز بزرگان خجسته گشت و همایون. فرخی. جشن فریدون خجسته باد و همایون بر عضد دولت آن بدیل فریدون. فرخی. همیشه بر سر او سایۀ همای بود تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان. فرخی. آیین عجم، رسم جهاندار فریدون بر شاه جهاندار فری باد و همایون. عنصری. بدین همایون سور و بدین مبارک جشن تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد. مسعودسعد. یکی سرو با خسروانی قبای به فرّ و به فال همایون همای. اسدی. دوزخ تنور شاید مرخس را گل در بهشت باغ همایون است. ناصرخسرو. روزی بس همایون است و مجلسی مبارک. (تاریخ بیهقی). تاریخ روزگار همایون او را برانم. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم و روزگار همایون این پادشاه. (تاریخ بیهقی). ایزدتعالی خیرات بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام مؤبّد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). خداوند را دیدم و روز بر من به دیدار میمون او شد همایون. سوزنی. تارک گشتاسب یافت افسرلهراسب زال همایون به تخت سام برآمد. خاقانی. مبارک باد و میمون باد و خرم همایون خلعت سلطان عالم. انوری. صاحبا جنتت همایون باد عید نوروز بر تو میمون باد. انوری. من که این صفۀ همایونم دایۀ خاک و طفل گردونم. انوری. در فصل گلی چنین همایون لیلی ز وثاق رفته بیرون. نظامی. به خود کم شوم خلق را رهنمای همایون ز کم دیدن آمد همای. نظامی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است. حافظ. دولت ازمرغ همایون طلب و سایۀ او زآنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود. حافظ. ترکیب ها: - همایون آثار. همایون بال. همایون بخت. همایون پی. همایون پیکر. همایون چهر. همایون رای. همایون سریرت. همایون شدن. همایون شکار. همایون فر. همایون کردن. همایون کن. همایون گاه. همایون نظر. همایونی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
هدایه. رهبری. راهنمایی. ارشاد. رهنمونی. (یادداشت به خط مؤلف). نمایش راه راست و راهنمایی ودلالت و نجات از گمراهی. (ناظم الاطباء) : بنده آنچه داند از هدایت و معونت به کار دارد تا کار بر نظام رود. (تاریخ بیهقی). قومی که بر هدایت ایشان خرد مشیر قومی که بر سخاوت ایشان جهان عیال. ناصرخسرو. انصار حق را سعادت هدایت راه راست نمود. (کلیله و دمنه). برای ارشاد و هدایت ایشان رسولان فرستاد. (کلیله و دمنه). دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قناعت نشسته. (کلیله و دمنه). زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش. خاقانی. ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی). تابه من امید هدایت کراست تا به خدا چشم عنایت کراست. نظامی. ز حرص من چه گشاید تو ره بخویشتنم ده که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت. سعدی. - هدایت کردن، دلالت کردن. راهنمائی کردن. (یادداشت به خط مؤلف). - هدایت کننده، آن که دیگری را راه نمایی کند. - هدایت یابنده، آن که هدایت و راهنمایی پذیرد: برانگیخت او را در حالتی بود چراغ نوردهنده، و بشارت دهنده و ترساننده و هدایت کننده و هدایت یابنده. (تاریخ بیهقی). رجوع به هدایه شود
هدایه. رهبری. راهنمایی. ارشاد. رهنمونی. (یادداشت به خط مؤلف). نمایش راه راست و راهنمایی ودلالت و نجات از گمراهی. (ناظم الاطباء) : بنده آنچه داند از هدایت و معونت به کار دارد تا کار بر نظام رود. (تاریخ بیهقی). قومی که بر هدایت ایشان خرد مشیر قومی که بر سخاوت ایشان جهان عیال. ناصرخسرو. انصار حق را سعادت هدایت راه راست نمود. (کلیله و دمنه). برای ارشاد و هدایت ایشان رسولان فرستاد. (کلیله و دمنه). دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قناعت نشسته. (کلیله و دمنه). زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش. خاقانی. ائمۀ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه تاریخ یمینی). تابه من امید هدایت کراست تا به خدا چشم عنایت کراست. نظامی. ز حرص من چه گشاید تو ره بخویشتنم ده که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت. سعدی. - هدایت کردن، دلالت کردن. راهنمائی کردن. (یادداشت به خط مؤلف). - هدایت کننده، آن که دیگری را راه نمایی کند. - هدایت یابنده، آن که هدایت و راهنمایی پذیرد: برانگیخت او را در حالتی بود چراغ نوردهنده، و بشارت دهنده و ترساننده و هدایت کننده و هدایت یابنده. (تاریخ بیهقی). رجوع به هدایه شود
آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیلۀ حرارت. میع. تمیﱡع: فتنه، گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار، گداختن چیزی را. صهر، گداختن چیزی را. صلج، گداختن سیم را. جمل، گداختن پیه را. اجمال، گداختن پیه را. اجتمال، گداختن پیه را. هم ّ، گداختن پیه را. (منتهی الارب). حم ّ، گداختن پیه. گداختن دنبه. (تاج المصادر بیهقی). انمیاع، گداختن روغن. سبک، گداختن سیم. (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). مهمّه، هم ّ، گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. (منتهی الارب) : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو ببخس و گو بگداز. آغاجی. ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دل گداز بود. لبیبی. بر این روزگاری برآمد براز دم آتش و رنج آهن گداز گهرها یک اندر دگر ساختند وز آن آتش تیز بگداختند. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم بسالی گدازد تنش همچو موم. فردوسی. اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز بنوازدت. فردوسی. اگر چند جان و تن ما گدازی وگر چند دین و دل ما ستانی. منوچهری. اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن. منوچهری. دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. (مجمل التواریخ و القصص). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. (تاریخ بیهقی). دو صد بار اگر مس به آتش درون گدازی از او زر نیاید برون. اسدی. چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی. ناصرخسرو. سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز. ناصرخسرو. مگر کاندر بهشت آئی بحیلت بدین اندوه تن را چون گدازی. ناصرخسرو. نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). (سکبینج) سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی). تو زرگری و من زر بگداختی مرا زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق گر زر همیشه زرگر داند شناختن. مسعودسعد. و بلغم خام و فسرده (شراب) بگدازد. (راحه الصدور راوندی). بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. مسی کز آن مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست. سعدی. ، با ’فرو’ آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن) دهد: در بوتۀ پیکار جان دشمن از آتش خنجر فروگدازی. مسعودسعد. ، حل شدن. ذوب شدن. آب شدن: انهمام، گداخته شدن پیه و جز آن. (منتهی الارب). مشاً، درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب). زآن عقیقین مئی که هرکه بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد وآن دگر بگداخت. رودکی. عمرت چو برف و یخ بگدازد همی او را بهر چه کان نگدازد بده. ناصرخسرو (دیوان ص 395). همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا. فردوسی. وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد. فرخی. همی بگداخت برف اندر بیابان تو گفتی باشدش بیماری سل. منوچهری. بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم. مسعودسعد. نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر بنگدازم. مسعودسعد (دیوان ص 363). بلکه آهن ز آه من بگداخت ز آهن آواز الامان برخاست. خاقانی. ، مجازاً، سخت لاغر شدن: صفرای مرد سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا سوگند خورم به هرچه هستم ملکا کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا. ابوالمؤید بلخی. - مثل شکر در شیر گداختن: کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن. اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا). - مثل نمک در آب گدازان: ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام در آب دیدۀ گریان گداختم چو نمک. ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا). و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر)
آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیلۀ حرارت. مَیع. تَمَیﱡع: فِتنَه، گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار، گداختن چیزی را. صَهر، گداختن چیزی را. صَلج، گداختن سیم را. جَمل، گداختن پیه را. اجمال، گداختن پیه را. اجتمال، گداختن پیه را. هم َّ، گداختن پیه را. (منتهی الارب). حَم ّ، گداختن پیه. گداختن دنبه. (تاج المصادر بیهقی). انمیاع، گداختن روغن. سَبک، گداختن سیم. (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). مَهَمَّه، هَم ّ، گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. (منتهی الارب) : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو ببخس و گو بگداز. آغاجی. ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دل گداز بود. لبیبی. بر این روزگاری برآمد براز دم آتش و رنج آهن گداز گهرها یک اندر دگر ساختند وز آن آتش تیز بگداختند. فردوسی. روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم بسالی گدازد تنش همچو موم. فردوسی. اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز بنوازدت. فردوسی. اگر چند جان و تن ما گدازی وگر چند دین و دل ما ستانی. منوچهری. اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن. منوچهری. دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. (مجمل التواریخ و القصص). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. (تاریخ بیهقی). دو صد بار اگر مس به آتش درون گدازی از او زر نیاید برون. اسدی. چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی. ناصرخسرو. سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز. ناصرخسرو. مگر کاندر بهشت آئی بحیلت بدین اندوه تن را چون گدازی. ناصرخسرو. نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). (سکبینج) سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی). تو زرگری و من زر بگداختی مرا زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق گر زر همیشه زرگر داند شناختن. مسعودسعد. و بلغم خام و فسرده (شراب) بگدازد. (راحه الصدور راوندی). بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. مسی کز آن مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند. نظامی. گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست. سعدی. ، با ’فرو’ آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن) دهد: در بوتۀ پیکار جان دشمن از آتش خنجر فروگدازی. مسعودسعد. ، حل شدن. ذوب شدن. آب شدن: انهمام، گداخته شدن پیه و جز آن. (منتهی الارب). مَشَاً، درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب). زآن عقیقین مئی که هرکه بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد وآن دگر بگداخت. رودکی. عمرت چو برف و یخ بگدازد همی او را بهر چه کان نگدازد بده. ناصرخسرو (دیوان ص 395). همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا. فردوسی. وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد. فرخی. همی بگداخت برف اندر بیابان تو گفتی باشدش بیماری سل. منوچهری. بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم. مسعودسعد. نه نه که گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر بنگدازم. مسعودسعد (دیوان ص 363). بلکه آهن ز آه من بگداخت ز آهن آواز الامان برخاست. خاقانی. ، مجازاً، سخت لاغر شدن: صفرای مرد سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا سوگند خورم به هرچه هستم ملکا کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا. ابوالمؤید بلخی. - مثل شکر در شیر گداختن: کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن. اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا). - مثل نمک در آب گدازان: ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام در آب دیدۀ گریان گداختم چو نمک. ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا). و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر)