جدول جو
جدول جو

معنی هداله - جستجوی لغت در جدول جو

هداله
(هَُ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب). قریه ای است از قراء عثر در اوایل یمن از جانب قبله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
هداله
(هََ لَ)
گروه. (منتهی الارب). جماعت. (اقرب الموارد) ، نوعی از درخت که در سمرزار روید و سمر نیست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هدال. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلاله
تصویر هلاله
(دخترانه)
جارزدن، با خبر ساختن، آلاله، گلی زرد رنگ خوشبو، (نگارش کردی: ههاه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هاله
تصویر هاله
(دخترانه)
حلقه نورانی سفید یا رنگی که گاهی گرد ماه یا خورشید دیده می شود (معرب از یونانی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هاله
تصویر هاله
دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهورد، شایورد، شادورد، سابود، خرمن ماه،
حلقۀ نورانی که در اطراف چیزی دیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاله
تصویر هاله
شخص فتنه انگیز، مفسد، بدذات
فرهنگ فارسی عمید
(هَُدْ دا بَ)
یکی از هدّاب. (منتهی الارب). رجوع به هداب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ وْ وا لَ)
هولناک. (غیاث). در فرهنگهای عربی این صیغه دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(هََ لِ مَ زِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان نوشهر که دارای یکصد تن سکنه است. آب آن از کارون و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََ طْ طا لَ)
مؤنث هطال. (اقرب الموارد). بسیار بارنده:
ور نماید آب، آبم ده ز عین
همچو عینین نبی هطالتین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
خوش منشی. (منتهی الارب). فکاهه: وقعت بینهما هزاله، ای فکاهه. (اقرب الموارد) ، زیرکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دریدن جامه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ لَ)
نام جایی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب). در منتهی الارب به کسر اول ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ لَ)
ریگ تودۀ درخت ناک، روزگار دیرینه و قدیم، گروهی از مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
دهی است در اعلای مرالظهران. هدوی منسوب است بدان. (منتهی الارب). و این نسبت برخلاف قیاس است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ ءَ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُدْ دا ءَ)
اسب لاغر. (منتهی الارب). این لغت مخصوص جنس ذکور است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِءَ)
قوت شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ جْ جا لَ)
زن بیوه. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(هََ لِ)
جمع واژۀ هدلق. (منتهی الارب). رجوع به هدلق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَمْ مُ)
آگنده گوشت و سطبرساق گردیدن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). مصادر دیگر آن خدل و خدوله است
لغت نامه دهخدا
(حِ)
به سند گواهی شدن. (منتهی الارب) ، شایستۀ گواهی شدن. (آنندراج) ، عدل بودن. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، ضد جور. (قطرالمحیط). انصاف دادن. (اقرب الموارد) ، داد ستدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دولت دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مؤید الفضلاء). غنیمت دادن.
لغت نامه دهخدا
نام جایی است. ذوالرمه گفته است:
ابی فارس الحواء یوم هباله
اذا الخیل بالقتلی من القوم تعثر.
و بعضی به فتح هاء ضبط کرده اند. ابوزیاد گوید. هباله از آبهای بنی نمیر است و گویند که ذروه بن جحفه العبدی الکلابی روزی به طلب طعام برای خانوادۀ خود، از خانه خارج شد و پس از کسب غذای اندکی که بر پشت شتر نهاده بود بسوی اهل و عیال برمی گشت. هنگامی که به محل هباله رسید از شتر فرود آمد و آن را برای چرا رها کرد. اما وقتی که خواست سوار شود دید که بار شتر بسرقت رفته است. ذروه بر رد پای شتر برفت تا به خیمه هایی رسید که منازل بنی عثیر نمیری بود. چیزی نگفت و برگشت. چون بمنزل رسید، مورد سرزنش و ملامت همسرش واقع شد و این اشعار را سرود:
سیعلم عمناالغادی علینا
بجنب القف ان لنا رجالا
رجال یطلبون ثمیلتیهم
ساوردهم هباله او هبالا
لعلی ان امیرک من عثیر
و من أصحابه ثملا ثقالا.
سال بعد از این واقعه عده ای از جوانان به منازل بنی عثیر به محل هباله رفتند و هفت شتر آبستن را از ایشان ربودند و با فروش آنها غذا و لباس و غیره تهیه کردند. مسافربن ابی عمرو در این موضع درگذشت و ابوطالب بن عبدالمطلب مرثیه ای درباره وی گفته که در آن نامی از این محل آورده است:
لیت شعری مسافربن ابی عم
رو ولیت یقولها المحزون
رجع الوفد سالمین جمیعاً
و خلیلی فی مرمس مدفون
میت درء علی هباله قد حا
لت فیاف من دونه و حزون.
(از معجم البلدان).
، (یوم...) نام جنگی است مر عرب را. خراشه بن عمرو العبسی درباره آن گفته:
و نحن ترکنا غداه ام حاجب
تجاذب نوحاً ساهر اللیل مثکلا
و جمع بنی عمرو غداه هباله
صبحنا مع الاشراف موتاً معجلا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
جستجوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طلب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). گفته میشود: ناله بهباله، فقدان عقل و تمیز. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
راه راست نمودن کسی را. (از منتهی الارب). ارشاد. ضد ضلال. در حجاز گویند: هداه الطریق و در غیر آن گویند: هداه الی الطریق و یا للطریق، یعنی راه راست را بر او آشکار کرد و شناسانید. (اقرب الموارد) ، یافتن راه را. (منتهی الارب) ، پیدا و آشکار کردن، آگاهانیدن، راه نمودن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی، ترتیب عادل) ، (اصطلاح صوفیه) دلالت کردن بر چیزی که آدمی را به مطلوب رساند و گویند آن پیمودن راهی است که به مطلوب انجامد. (تعریفات) ، (اصطلاح فلسفی) ملاصدرا در معنی هدایت گوید: ’فالخلق هو اعطاء الکمال الاول و الهدایه هی افاده کمال الثانی’ که ابتدا بندگان را آفرید و بعد آنها را به راه راست و طریق سعادت هدایت نمود و فرمود: ’ربنا الذی أعطی کل شی ٔ خلقه ثم هدی’ (قرآن 50/20) و بالجمله هدایت عبارت است از سوق دادن اشیاء به طرف کمال دوم آنها. و کمال دوم کمالی است که موجودات در اصل وجود نیازی بدان ندارند و در بقاء هم احتیاج بدان ندارند. (از فرهنگ مصطلحات فلسفی تألیف جعفر سجادی از ج 2 اسفار ملاصدرا ص 82). رجوع به هدایت شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دْ دا)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال خاوری شادگان و کنار راه اتومبیل رو خلف آباد به شادگان و در ساحل جنوبی رود خانه کارون. ناحیه ای است واقع در دشت گرمسیر و دارای 230 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه این ده در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ بندری هستند. این آبادی از دو محل به نام هدامۀ اول و هدامۀ دوم تشکیل شده که یکهزار گز با هم فاصله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
بددل. ترسنده. (منتهی الارب). ترسو. گویند: رجل هداده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هزاله
تصویر هزاله
شوخی لاغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدایه
تصویر هدایه
هدایت در فارسی بنگرید به هدایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هباله
تصویر هباله
گولی، خواهش پروه (غنیمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جداله
تصویر جداله
غوره های خرما، ریزه مور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داله
تصویر داله
ضعیف النفس، ناتوان پرنده شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اداله
تصویر اداله
فرمداری (دولت)، پیروزی
فرهنگ لغت هوشیار
لاله، سبزی جنگلی خودرو که در پلو ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی