جدول جو
جدول جو

معنی هداده - جستجوی لغت در جدول جو

هداده(هََ دَ)
بددل. ترسنده. (منتهی الارب). ترسو. گویند: رجل هداده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داده
تصویر داده
ویژگی آنچه کسی به دیگری بدهد، بخشیده شده، سپرده شده، در بانکداری پول یا سندی که کسی به بانک بدهد که به حساب دادگی او بنویسند، اطلاعاتی که برای یک کار آماری گردآوری می شود
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ هَِ)
حیی است از زمین یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
توبه کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار) ، جهود شدن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر) (دهار) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
دهی است در اعلای مرالظهران. هدوی منسوب است بدان. (منتهی الارب). و این نسبت برخلاف قیاس است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ ءَ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُدْ دا ءَ)
اسب لاغر. (منتهی الارب). این لغت مخصوص جنس ذکور است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِءَ)
قوت شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُدْ دا بَ)
یکی از هدّاب. (منتهی الارب). رجوع به هداب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا دی ی)
عقبه بن سنان بن سعد بن جابرالدارع الهدادی، مکنی به ابوبشر از مردم بصره است. از هیثم بن شراج و غسان بن مضر روایت دارد. محمد بن یونس الکدیمی و یحیی بن صاعد را از وی روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا دی ی)
منسوب به هداد که بطنی از ازد است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
گروه. (منتهی الارب). جماعت. (اقرب الموارد) ، نوعی از درخت که در سمرزار روید و سمر نیست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هدال. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب). قریه ای است از قراء عثر در اوایل یمن از جانب قبله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دْ دا)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال خاوری شادگان و کنار راه اتومبیل رو خلف آباد به شادگان و در ساحل جنوبی رود خانه کارون. ناحیه ای است واقع در دشت گرمسیر و دارای 230 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه این ده در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان از طایفۀ بندری هستند. این آبادی از دو محل به نام هدامۀ اول و هدامۀ دوم تشکیل شده که یکهزار گز با هم فاصله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََ هَِ)
جمع واژۀ هدهد و هدهده. (منتهی الارب). جمع واژۀ هدهد. (اقرب الموارد). هداهید. رجوع به هداهید شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
راه راست نمودن کسی را. (از منتهی الارب). ارشاد. ضد ضلال. در حجاز گویند: هداه الطریق و در غیر آن گویند: هداه الی الطریق و یا للطریق، یعنی راه راست را بر او آشکار کرد و شناسانید. (اقرب الموارد) ، یافتن راه را. (منتهی الارب) ، پیدا و آشکار کردن، آگاهانیدن، راه نمودن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی، ترتیب عادل) ، (اصطلاح صوفیه) دلالت کردن بر چیزی که آدمی را به مطلوب رساند و گویند آن پیمودن راهی است که به مطلوب انجامد. (تعریفات) ، (اصطلاح فلسفی) ملاصدرا در معنی هدایت گوید: ’فالخلق هو اعطاء الکمال الاول و الهدایه هی افاده کمال الثانی’ که ابتدا بندگان را آفرید و بعد آنها را به راه راست و طریق سعادت هدایت نمود و فرمود: ’ربنا الذی أعطی کل شی ٔ خلقه ثم هدی’ (قرآن 50/20) و بالجمله هدایت عبارت است از سوق دادن اشیاء به طرف کمال دوم آنها. و کمال دوم کمالی است که موجودات در اصل وجود نیازی بدان ندارند و در بقاء هم احتیاج بدان ندارند. (از فرهنگ مصطلحات فلسفی تألیف جعفر سجادی از ج 2 اسفار ملاصدرا ص 82). رجوع به هدایت شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
اراده. رجوع به اراده شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
مرغی است. (منتهی الارب). یکی از فداد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ گُ)
کرم ناک شدن طعام. (منتهی الارب). کرم درافتادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
حدادی. آهنگری. کارآهن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
زوجه. (اقرب الموارد). زن. حلیله. منکوحه
لغت نامه دهخدا
(حَ د دا دِ)
دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان در 42 هزارگزی خاور دامغان و سه هزارگزی جنوب شوسۀ دامغان بشاهرود. جلگه و معتدل است و 980 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، پسته، حبوبات وشغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). یاقوت درباره این دیه گوید: دهی بزرگ میان دامغان و بسطام از سرزمین قومس میباشد. میان آن و دامغان هفت فرسنگ است و حاجیان بدان فرود آیند. و نسبت بدان حدادی است و چندتن از دانشمندان بدان منسوبند. (معجم البلدان). سمعانی افزاید: که نام این قریه را همواره مقرون با اری تلفظ کنند و گویند ’اری و حداده’. رجوع به نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 174 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دِدِهْ)
تکرار زدن. (انجمن آرا). آواز ده و ده. بزن بزن. (یادداشت مؤلف) ، بگیر بگیر. گیرودار جنگ. غوغای جنگ. داروگیر:
زواره بیامد ز پشت سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه.
فردوسی.
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان نبدهیچ پیدا ز کوه.
فردوسی.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد از پر تیر.
فردوسی.
غو های و هو از دو لشکر بخاست
جهان پر دهاده شد از چپ و راست.
اسدی.
روا رو برآمد ز درگاه شاه
دهاده برآمد ز ماهی به ماه.
؟
- دهاده زدن، کنایه از دهاده گفتن، و ده امراست از دادن که به مجاز به معنی ضرب مستعمل می شود وبدین معنی نیز مشترک است در هندی. (آنندراج) :
دهاده زدند از دو سو صف زنان
چو غرنده شیران همه کف زنان.
هاتفی (از آنندراج).
، بانگ و فریاد. (از برهان). دها. رجوع به دها شود، فریاد در استمداد و یاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِهْ)
از تمام محله های شهر. (ناظم الاطباء) ، از محلی به محلی. (از ناظم الاطباء) ، از هر قسمت و از هر جهت و از هر مقام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِهْ)
جمع واژۀ دهداه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دهداه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
دهی از بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 400 تن. آب آن از رود خانه کرخه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و کنجد. راه آن اتومبیل رو و ساکنانش از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ لَ)
ود. وداد. موده. مودده. دوست داشتن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آرزو بردن. (منتهی الارب). آرزو کردن. (المصادر زوزنی). رجوع به وداد و ود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهاده
تصویر دهاده
بگیر بگیر بزن بزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدایه
تصویر هدایه
هدایت در فارسی بنگرید به هدایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لداده
تصویر لداده
لدادت در فارسی: چیرگی وستارانه (لج بازانه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داده
تصویر داده
مبذول، بخشیده، عطا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کداده
تصویر کداده
سر شیر، درد روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاده
تصویر دهاده
((دِ دِ))
زد و خورد، هیاهو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داده
تصویر داده
((دِ))
آن که اجرای عدالت کند، عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماه های ملکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داده
تصویر داده
اعطا
فرهنگ واژه فارسی سره