جدول جو
جدول جو

معنی هجیمه - جستجوی لغت در جدول جو

هجیمه(هََ مَ)
شیر که در مشک نو ریزند و دوغ ناکرده خورند. (منتهی الارب) ، شیر دفزک. (منتهی الارب). شیر غلیظ. (اقرب الموارد) ، شیر جغرات شده. (منتهی الارب) ، شیر نزدیک جغرات شدن رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هجیمه
شکار، شیر دفزک
تصویری از هجیمه
تصویر هجیمه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیمه
تصویر هیمه
خار و خاشاک که به درد سوختن بخورد، هیزم، سرشاخۀ خشک درخت
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ جَ رَ)
مصغر هجره است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هجره شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ می ی)
منسوب به محلۀ هجیم بصره. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
نیمروز نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر، گرمای نیمروز. (منتهی الارب) ، سختی گرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هجیر. رجوع به هجیر شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ جْ جی رَ)
خوی و عادت. (منتهی الارب). هجیر. (اقرب الموارد) ، حال. (منتهی الارب). رجوع به هجّیر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
شیر برگردیده و تباه شده در مشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ می ی)
عبید بن عمرو الضریر الهجیمی، مکنی به ابوعبدالرحمان در محلۀ هجیم بصره نزول کرد و بدان منسوب شد. از عطأ بن السائب روایت کند و محمد بن سلام را از وی روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
گیاه ترش ریزه. (منتهی الارب). گیاه حمض ریزه. (ناظم الاطباء). گیاه خرد ترش مزه. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
مؤنث هجین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هجن، هجائن، هجان. (اقرب الموارد). رجوع به هجین شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
باران سست و نرم. (منتهی الارب). ج، همائم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
علف و گندم آفت رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(هََ چِ)
محله ای از بصره که بنی هجیم در آن ساکن شدند. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
گلۀ شتر ازچهل تا و بیشتر از آن، یا از سی تا صد، یا از هفتادتا صد، یا اندکی کم از صد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سختی گرما. (منتهی الارب). شدت سرمای زمستان و شدت گرمای تابستان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ / هََ / هَِ مَ / مِ)
هیزم سوختنی. (برهان). هیزم سوختنی و به فتح نیز آمده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.
نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمۀ خشک.
نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن، هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه، جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکرهالملوک).
- هیمه دان، هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن، هیزم فروختن.
- هیمه کش، هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی، هیزم کشی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
- امثال:
احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخۀ خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمۀ تر به کسی فروختن، کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج) :
تا کی از شور درون ای سخت جان
هیمۀ تر میفروشی با کسان.
، گوشتابه. (برهان). رجوع به هیمه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
زمین که درختانش خشک گردد. (منتهی الارب). زمینی که درختهایش خشک گردد چنانکه سیاه شود، درخت خشک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
هیزم: (کافران) هیمه سقراند سگان دوزخ اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هضیمه
تصویر هضیمه
ستم، خشم، خوراک مرده خوارکی که در سوک پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزیمه
تصویر هزیمه
هزیمت در فارسی کال شکست ونیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیره
تصویر هجیره
نیمروز، سختی گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیسه
تصویر هجیسه
هجیسه در فارسی ترشه شیر، گوشت تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزیمه
تصویر هزیمه
((هَ زِ مَ))
چاه، چاه پر آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
((هِ مِ))
هیزم
فرهنگ فارسی معین
چوب خشک، حطب، هیزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاخت، هجوم، یورش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سینی بزرگ مسی، مجمعه
فرهنگ گویش مازندرانی
هیزم
فرهنگ گویش مازندرانی