جدول جو
جدول جو

معنی هجرع - جستجوی لغت در جدول جو

هجرع
(هَِ رَ / هََ رَ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) ، درازبالای سبک گوشت. (منتهی الارب). طویل ممشوق. (اقرب الموارد) ، دیوانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درازقامت لنگ. (منتهی الارب) ، سگ سلوقی خفیف چست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هجرع
سگ تازی، نادان، دیوانه، بلند و باریک، دراز و لنگ
تصویری از هجرع
تصویر هجرع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هجوع
تصویر هجوع
خوابیدن، خفتن، خواب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجرع
تصویر تجرع
جرعه جرعه نوشیدن آب و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجری
تصویر هجری
مربوط به هجرت پیغمبر اسلام مثلاً تقویم هجری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجرت
تصویر هجرت
دوری گزیدن از وطن، کوچ کردن از وطن خود و به جای دیگر رفتن، رفتن از شهری به شهر دیگر و در آنجا وطن کردن، مهاجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه، که مبدا تاریخ مسلمانان است
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ رَ)
از زمینی به زمینی رفتن. (منتهی الارب). خروج از سرزمینی به سوی سرزمین دیگر. (اقرب الموارد). هجرت. رجوع به هجرت و هجره شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پاره ای از شب. مضی هجیع من اللیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ریگ هموار نیکونبات آسان گذار، فراهم گردیدن بعض اجزاء بسوی بعضی، گرد آمدن بجائی، سپسا رفتن و گریختن، اجرمزّ اللیل، گذشت شب و تمام شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رِ)
فروخورانندۀ خشم و جز آن. (از آنندراج). آن که سبب می شود آشامیدن آب و فروخوردن خشم را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
رسنی که یک تاه آن تافته تر باشد. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ریسمان یا زهی که یک تاه آن تافته تر باشد. جرع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ عِ)
رکب هجاع، بر سر خود رفت. (منتهی الارب) (آنندراج). این کلمه مصحف است و صحیح آن هجاج (ه ج / ج ) میباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به هجاج شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ)
ابن قیس. صحابی است (منتهی الارب).. واژه صحابی از ریشه «صحب» به معنای همراهی آمده و در اصطلاح اسلامی به کسانی اطلاق می شود که پیامبر اسلام (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر مسلمان مانده اند. آنان پایه گذاران سنت، ناقلان حدیث و ستون های نخستین جامعه اسلامی به شمار می روند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(هَِ ری ی)
منسوب به هجرت نبوی. تاریخ هجری که از سال 622 میلادی آغاز میشود. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به ’تاریخ هجری’ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ جَنْ نَ)
دراز آکنده از هرچیزی. (منتهی الارب) ، الطویل الضخم. (اقرب الموارد). مرد دراز پرگوشت. (منتهی الارب) ، شترمرغ کل که در آن هنوز بقیۀ قوت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب). من اولاد الابل ما نتج فی حماره القیظ. ج، هجانیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ زَ)
بددل. (منتهی الارب). جبان و گویند آن مشتق از جزع است بر وزن هفعل. (از اقرب الموارد). در این کلمه حرف هاء را اصلی ندانند
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ناقه مجرع، ناقه اندک شیر. ج، مجارع، مجاریع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
یزدی. محمد شریف. شاعر یزدی. اصلاً تهرانی بوده و چون در یزد نشو و نما یافته به هجری یزدی مشهور شده و مدتی از طرف شاه تهماسب صفوی (930- 984 هجری قمری) به فرمانداری یزد منسوب شده و یکبار دراثر حسن خدمت به وزارت رسیده است. معروف است که در دوران وزارت دو برادر به نام ’سلامی’ و ’کلامی’ اشعار ناپخته ای برای او برده و انتظار صله داشته اند. هجری از سماجت آن ها به تنگ می آید و این بیت را میسراید:
دو چیز است بدتر ز تیغ حرامی،
سلام ’کلامی’، کلام ’سلامی’.
وفات هجری در سال 980 هجری قمری اتفاق افتاده است. (ریحانهالادب ج 4 از تاریخ یزد ص 349)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ ری ی)
منسوب به هجر که از بلاد اقصی یمن باشد. (سمعانی). منسوب به هجر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ تُ غَ بَ)
از نواحی یمامه و در آنجا قریه و نخلستانهاست بنی قیس بن ثعلبه را. (از معجم البلدان). و در موضع دیگر گفته است آبکی است مر بنی قیس را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
خروج از سرزمینی برای سکونت در سرزمین دیگر. (معجم متن اللغه) ، اسم از هجر. ضد وصل. (معجم متن اللغه). اسم از تهاجر. (اقرب الموارد) ، نوع. (اقرب الموارد). رجوع به هجرت شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروخوردن خشم و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان عادل بن علی). فروخوردن خشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جرعه جرعه خوردن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جرعه جرعه نوشیدن و اندک اندک نوشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). جرعه جرعه نوشیدن. (از اقرب الموارد) (بحر الجواهر) (فرهنگ نظام). معنی جرعه یکبار نوشیدن است. (فرهنگ نظام) : یتجرعه و لایکادیسیغه. (قرآن 14 / 17). هر گاه ملوک را لازم گیرد...و از تجرع شربتهای تلخ تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هجرا
تصویر هجرا
سخن زشت، بسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
جداشدن جدایی کردن، رحلت کردن هجرت کردن، جدایی مفارقت، رحلت مهاجرت، ترک وطن کفار وانتقال بدارالاسلام -6 ترک پیغمبراسلام مکه را وحرکت وی بسوی مدینه وآن در 16 ژوئیت سال 622 م. صورت گرفت وهمان مبدا تاریخ مسلمانان قرارگرفته: (هفتصد وپنجاه وچار ازهجرت خیرالبشر مهر را جوزامکان وماه راخوشه وطن) (حافظ) یا هجرت اولی. مهاجرت گروهی از پیروان پیغمبر اسلام ازمکه به حبشه که براثر آزار قریش بدستور پیغمبربسال پنجم ازبعثت رسول اتفاق افتاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرس
تصویر هجرس
روباه، خرس، میمون دم دراز
فرهنگ لغت هوشیار
زن فربه، سال پر هجرت در فارسی فرا روی (کوچ)، جداشدن، دل کندن: از زاد گاه
فرهنگ لغت هوشیار
هجری در فارسی فرا رفت منسوب به هجرت. یاتاریخ هجری. تاریخ مسلمانان که مبداش سال هجرت پیمغبراسلام ازمکه بمدینه است. یاهجری شمسی. تاریخ هجری بحساب سالهای شمسی. یا هجری قمری تاریخ هجری بحساب سالهای قمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجوع
تصویر هجوع
خفتن و خوابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیع
تصویر هجیع
پاسی از شب
فرهنگ لغت هوشیار
هفتش (هفت جرعه)، خشم خوری جرعه جرعه نوشیدن، فرو خوردن خشم و آنچه بدان ماند، جرعه جرعه، جمع تجرعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرت
تصویر هجرت
((هِ رَ))
کوچ کردن، ترک وطن، مبداء تاریخ مسلمانان که زمان هجرت پیامبر است از مکه به مدینه برابر با 622 م
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجوع
تصویر هجوع
((هُ جُ))
خوابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجرع
تصویر تجرع
((تَ جَ رُّ))
جرعه جرعه نوشیدن آب یا، فرو خوردن خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجری
تصویر هجری
((ه))
منسوب به تاریخ هجرت پیامبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجری
تصویر هجری
فراروی
فرهنگ واژه فارسی سره