جدول جو
جدول جو

معنی هجران - جستجوی لغت در جدول جو

هجران
جدایی، دوری از دوستان و یاران
تصویری از هجران
تصویر هجران
فرهنگ فارسی عمید
هجران
(قَ)
جدایی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات). هجر، از کسی بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (شمس اللغات) (آنندراج) (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). هجر، گذاشتن چیزی را و ترک دادن. (منتهی الارب). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هجر، از جماع بازماندن در روزه. (منتهی الارب) (آنندراج). کناره گیری از زنان در روزه. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجر، گذاشتن شرک را. (منتهی الارب) : ’هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجره حسنه’. (اقرب الموارد) (تاج العروس). هجر. هجره
لغت نامه دهخدا
هجران
(هَُ)
ضد وصل. (از معجم متن اللغه). رجوع به هجران و هجر شود
لغت نامه دهخدا
هجران
(هَِ)
دو ده است روباروی در سر کوه حصین و محکم نزدیک حضرموت که یکی آن را حیدون و دیگری را دمون نامند. (منتهی الارب). تثنیۀ هجر، و هجر به لغت اهل یمن به معنی قریه است و هجران دو قریه باشد بر قلۀ کوهی استوار. یکی از این دو را خیدون یا خودون و دیگری را دمون خوانند ساکنان این دو قریه را بنی حارث بن عمرو تشکیل میدهند و ایشان را آبی است که از کوه جاری میشود و زراعت آنان نخل و گندم و ذرت است. (از معجم البلدان چ جدید). هجران نام مشقر و عطاله که دو قلعه اند در یمامه، میباشد. (از معجم البلدان چ جدید).
- ذوهجران، لقب پسر نسمی از بنی میثم ابن سعد که یکی از اذواء است. (منتهی الارب). رجوع به ذوهجران شود
لغت نامه دهخدا
هجران
(هَِ)
جدایی. مفارقت. دوری. دوری از دوستان و یاران. (ناظم الاطباء). هجر. فراق. افتراق. ضد وصال. فرقت:
آتش هر جانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی.
دلی که پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دریغا که باب من آن پهلوان
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.
فرخی.
نه چون بار هجران بود هیج باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری.
قطران تبریزی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.
بهرامی.
’و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر’. (کلیله و دمنه).
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمۀ هجران شود فنا.
خاقانی.
’بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران’. (سندبادنامه ص 189).
شده زاندیشۀ هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش.
نظامی.
از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران
هر چه از تو می آید من به جان خریدارم.
عطار.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت.
حافظ.
روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی (یادداشت مؤلف).
، در اصطلاح عرفان، التفات کردن بغیر حق است. ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی). رجوع به هجر شود
لغت نامه دهخدا
هجران
مفارقت، فرق، جدائی
تصویری از هجران
تصویر هجران
فرهنگ لغت هوشیار
هجران
جدایی، دوری
تصویری از هجران
تصویر هجران
فرهنگ فارسی معین
هجران
جدایی، دوری
تصویری از هجران
تصویر هجران
فرهنگ واژه فارسی سره
هجران
جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر
متضاد: وصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاران
تصویر هاران
(پسرانه)
معرب از عبری، کوه نشین، برادر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوران
تصویر هوران
(دخترانه و پسرانه)
آفتاب (نگارش کردی: هران)، مرغزار کوچک در کوهستان (نگارش کردی: ههوران)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیران
تصویر هیران
(دخترانه)
قرار (نگارش کردی: هران)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حجران
تصویر حجران
طلا و نقره، سیم و زر
فرهنگ فارسی عمید
(حَمْ بَ شَ)
گردن تافتن، درگذشتن از بیم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
چوب منصوب وادیج. (آنندراج). الخشب المنصوب فی الارض للتعریش. (منتهی الارب). داربست چفته بندی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حیران. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، مبتلی در هرج. (منتهی الارب) ، مست. (منتهی الارب). نشاطی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). فیرنده. (منتهی الارب). ج، دجاری. دجری. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزء دهستان قشلاق از بخش گرمسار شهرستان دماوند، واقع در 2هزارگزی جنوب باختری گرمسار دارای 646 تن سکنۀ شیعه. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه و بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و پلاس بافی و راه آن مالرو است. سکنه از طایفۀ اصانلو و الیکائی هستند و تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سوم بلاد یمن است: شهرهای معظم آن (یمن) صنعا بود و عدن و نجران. (تاریخ بیهق ص 18). از بلاد یمن است و در سال دهم هجرت مسیحیان این شهر گروهی را برای ملاقات و مذاکره با پیغمبر اسلام به مدینه فرستادند، پیغمبر ایشان را به اسلام دعوت کرد، قبول نکردند، پیشنهاد مباهله کرد، امتناع کردند، پس معاهده ای با پیغمبر بستند بر آنکه جزیه بدهند و در امان باشند. این معاهده که برطبق دستور سورۀ توبه بسته شده بوده مجری بوده تا زمان عمر که آنان را ازعربستان بیرون کرد. از تاریخ اسلام ص 120. و نیز رجوع به نزههالقلوب ص 268 و تاریخ سیستان ص 71 و تاریخ گزیده ص 80 و 81 و حبیب السیر ج 1 ص 96 و 140 و 159 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَرْ را)
مردم و پریان
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
بصیغۀ تثنیه یعنی دو هجرت یکی هجرت به حبشه باشد و دیگری هجرت به مدینه. (ناظم الاطباء). دو هجرت، نخستین به حبشه و دیگری به مدینه. (مهذب الاسماء). در اصطلاح اسلام، هجرت به حبشه و هجرت به مدینه باشد. (از معجم متن اللغه). هجرت اول مهاجرت مسلمین است در صدر اسلام به حبشه برای گریز از آزار قریش و هجرت دوم مهاجرت پیغمبر اسلام و مسلمین است به مدینه. (از اقرب الموارد). دو هجرت مسلمانان است. نخست هجرت از مکه به حبشه در سال پنجم بعثت و دیگری هجرت به مدینه که در آن پیغمبر اسلام با گروهی از یاران و پیروان خود از مکه به مدینه مهاجرت کردند. تاریخ این هجرت که برابر با شانزدهم ژوئیه 622 میلادی بود مبداء تاریخ اسلام گشت. رجوع به ’هجرت صحابۀ پیغمبر به حبشه’ ذیل کلمه ’حبشه’ و ’هجرت اولی’ ذیل کلمه ’هجرت’ و ’هجرت پیغمبر’ ذیل ’هجرت’ شود. باید دانست که هجرت به حبشه نیز مکرر واقع شده است
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سخن زشت و بیهوده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان). کلام قبیح. (اقرب الموارد). هجر، کفایت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، فائده. (منتهی الارب) (آنندراج). غناء. (اقرب الموارد) : ’ما عنده غناء ذلک و لا هجراؤه ’، یعنی نیست در نزد وی کفایت و لیاقت و توانایی این کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزءبخش حومه شهرستان ساوه. در 21 هزارگزی ساوه و 18 هزارگزی راه عمومی آن واقع شده. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 239 تن سکنۀ ترکی و فارسی زبان است. محصولات آنجا غلات و بنشن و دارای باغهای بادام و گردو و سیب میباشد. شغل مردم زراعت و گله داری و کار دستی آنان گلیم و جاجیم بافی است. مزرعه، گنداب، یلی قیه جزء این ده است. راه مالرو دارد و از طریق لامکان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
هجن. هجناء. جمع واژۀ هجین. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
تشنه. (منتهی الارب). عطشان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دهی بوده است از دهستان کوهستان، از بخش کلارستاق تنکابن. (از مازندران و استرآباد رابینو ص 146 از ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه باه دهد. (برهان). لوزالبربر. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیر. سکنه 131 تن. چشمه سار. محصول آنجا غلات و گردو و میوه های مختلف. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد در چهل و پنج هزارگزی جنوب باختری مهاباد و بیست و شش هزار و پانصدگزی باختر شوسۀ مهاباد به سرودشت. کوهستانی و سردسیر است. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ)
اجران تمر، گرد آوردن خرما در خرمن جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازداشت. منع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
زر و سیم. (مهذب الاسماء). طلا ونقره. ذهب و فضه. در اصطلاح اکسیریان زر و سیم. (منتهی الارب). حجرین کما یسمی الدرهم و الدینار الفنانین و النقدین. (النقود العربیه ص 161) ، حجرالاسود مکه باصخرۀ بیت المقدس. رجوع به حجرین شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابجر. مردان ناف برآمده و کلان شکم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تثنیه هجره دو فرا روی فرا روی به هبشه و فرا روی پیامبر اسلام (ص) تثنیه هجرت، درحالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) دوهجرت (مراد هجرت به حبشه وهجرتبه مدینه است)
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بادام کوهی زیتون مراکشی لوزالبربر روغن آنرابعربی زیت الهرجان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجران
تصویر حجران
منع، بازداشت
فرهنگ لغت هوشیار