جدول جو
جدول جو

معنی هجراء - جستجوی لغت در جدول جو

هجراء
(هََ)
سخن زشت و بیهوده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان). کلام قبیح. (اقرب الموارد). هجر، کفایت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، فائده. (منتهی الارب) (آنندراج). غناء. (اقرب الموارد) : ’ما عنده غناء ذلک و لا هجراؤه ’، یعنی نیست در نزد وی کفایت و لیاقت و توانایی این کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هجران
تصویر هجران
جدایی، دوری از دوستان و یاران
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
جدایی. مفارقت. دوری. دوری از دوستان و یاران. (ناظم الاطباء). هجر. فراق. افتراق. ضد وصال. فرقت:
آتش هر جانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی.
دلی که پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دریغا که باب من آن پهلوان
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.
فرخی.
نه چون بار هجران بود هیج باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری.
قطران تبریزی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.
بهرامی.
’و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر’. (کلیله و دمنه).
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمۀ هجران شود فنا.
خاقانی.
’بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران’. (سندبادنامه ص 189).
شده زاندیشۀ هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش.
نظامی.
از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران
هر چه از تو می آید من به جان خریدارم.
عطار.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت.
حافظ.
روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی (یادداشت مؤلف).
، در اصطلاح عرفان، التفات کردن بغیر حق است. ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی). رجوع به هجر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ جَءْ)
هر چیزی که در نزد کسی سپری گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). هر چیز که فوت شود و سپری گردد از کسی. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (تاج العروس). هجا. (از معجم متن اللغه). رجوع به هجا شود. بشار گوید:
و قضیت من ورق الشباب هجاً
من کل أحوزراجح قصبه.
که بشار همزۀآن را حذف کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هََ جْ جا)
کثیرالهجاء. (معجم متن اللغه). هجاکننده. (مهذب الاسماء). بسیار هجوکننده
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان لزان بخش بستک شهرستان لار واقع در 96 هزارگزی جنوب خاوری بستک و در ساحل جنوبی رود آسو. جایی گرمسیر و کوهستانی و دارای 60 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، خرما و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سخن بسیار خطا یا زشت. (منتهی الارب). سخن بسیار یا سخن فاسد که نظام ندارد. (اقرب الموارد) ، فحش، سخن تباه ناآراسته. (منتهی الارب) ، مردبسیارسخن بیهوده گوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رْ را)
لقب ابومعاذ مسلم نحوی است که استاد کسائی و علم تصریف از وضع اوست. (منتهی الارب). رجوع به معاذ هراء شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ ری یا)
خوی و عادت. (منتهی الارب). دأب. شأن. (اقرب الموارد) : هذا هجریاؤه، این خوی و شأن اوست. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ)
جمع واژۀ هجین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هجن. رجوع به هجن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤنث اهدر به معنی نفخ کرده. (از اقرب الموارد). رجوع به اهدر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دِ)
آبکی است به نجد مر بنی عقیل و بنی وحید را. (منتهی الارب). آبی است به نجد مشترک میان بنی عقیل و وحیدبن کلاب و عباده را از آن بهره ای نیست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ماده شتر بسیارگوشت. هبره. (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جدایی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات). هجر، از کسی بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (شمس اللغات) (آنندراج) (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). هجر، گذاشتن چیزی را و ترک دادن. (منتهی الارب). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هجر، از جماع بازماندن در روزه. (منتهی الارب) (آنندراج). کناره گیری از زنان در روزه. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجر، گذاشتن شرک را. (منتهی الارب) : ’هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجره حسنه’. (اقرب الموارد) (تاج العروس). هجر. هجره
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
ضد وصل. (از معجم متن اللغه). رجوع به هجران و هجر شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دو ده است روباروی در سر کوه حصین و محکم نزدیک حضرموت که یکی آن را حیدون و دیگری را دمون نامند. (منتهی الارب). تثنیۀ هجر، و هجر به لغت اهل یمن به معنی قریه است و هجران دو قریه باشد بر قلۀ کوهی استوار. یکی از این دو را خیدون یا خودون و دیگری را دمون خوانند ساکنان این دو قریه را بنی حارث بن عمرو تشکیل میدهند و ایشان را آبی است که از کوه جاری میشود و زراعت آنان نخل و گندم و ذرت است. (از معجم البلدان چ جدید). هجران نام مشقر و عطاله که دو قلعه اند در یمامه، میباشد. (از معجم البلدان چ جدید).
- ذوهجران، لقب پسر نسمی از بنی میثم ابن سعد که یکی از اذواء است. (منتهی الارب). رجوع به ذوهجران شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مؤنث اوجر به معنی زن ترسان و گویند وجراء استعمال نشود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَءْ)
جری تر. باجرأت تر.
- امثال:
اجراء من ذباب، جری تر از مگس، چه بر بینی شاهان و مژۀ شیران نشیند.
اجراء من قسوره، باجرأت تر از شیر.
اجراء من لیث بخفان، باجرأت تر از شیر خفان. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابجر، زن برآمده ناف و کلان شکم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، بجر و بجران. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ خوا / خا)
راندن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتهی الارب). براندن. روان کردن. بدوانیدن.
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
جمع واژۀ اجیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
فرومردن گرسنگی کسی و آرمیدن. (آنندراج) (منتهی الارب). آرام گردیدن گرسنگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خوردن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پر کردن غذا شکم کسی را. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، فرونشاندن طعام گرسنگی را. (منتهی الارب) (آنندراج). آرام کردن طعام گرسنگی کسی را. (از ناظم الاطباء) ، به چرا بازداشتن شتران را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجوء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جرو، جدا ساختن، بیچاره کردن
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مؤنث اسجر. چشم سرخ شده یا چشم که سپیدی آن را سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به اسجر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چوب دستی با گره بیرون برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
درخت و هرچه ساق دارد از نبات، و ارض شجراء، زمین درختناک. واحد و جمع در وی یکسان است و گفته شده که جمع است و یکی آن شجره است بر قیاس: قصبه و قصباء و طرفه و طرفاء. (منتهی الارب). سیبویه گوید که شجراء واحد و جمع است. و آن به معنی زمین پردرخت است و جایی که درخت در هم فرورفته چون جنگل و مقابل آن مرداء است. (از اقرب الموارد). درختستان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هجرا
تصویر هجرا
سخن زشت، بسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاء
تصویر هجاء
بسیار هجو کننده، آواج آوات واج گفتن بسیارهجوکننده: (شاعرهجاء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجران
تصویر هجران
مفارقت، فرق، جدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاء
تصویر هجاء
((ه))
بدگویی کردن، دشنام دادن، بد و عیب کسی را گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجران
تصویر هجران
جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجراء
تصویر اجراء
((اِ))
انجام دادن کار، به اجراء گذاشتن حکم صادر شده، مستمری و حقوق مقرر کردن برای کسی، وظیفه، مستمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجراء
تصویر اجراء
کار بستن، انجام دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هجران
تصویر هجران
جدایی، دوری
فرهنگ واژه فارسی سره
جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر
متضاد: وصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد