جدول جو
جدول جو

معنی هجا - جستجوی لغت در جدول جو

هجا
کوچک ترین واحد زبان شامل صامت و مصوت، بدگویی کردن، بدی کسی را گفتن، معایب کسی را شمردن
تصویری از هجا
تصویر هجا
فرهنگ فارسی عمید
هجا
(هََ)
کلمه ای است که بدان سگ را زجر کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به هج شود
لغت نامه دهخدا
هجا
(هََ)
لغتی است در هجاء. (از معجم متن اللغه). هر چیز که فوت شود و سپری گردد از کسی. رجوعه به هجاء شود
لغت نامه دهخدا
هجا
(هَِ)
هجو. بدگوئی. جرشفت. دشنام. سرزنش. مسخره. مضحکه. (ناظم الاطباء). مذمت کردن. (شمس اللغات). نکوهیدن. (آنندراج) (غیاث) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار) :
آنان که فلانند و فلان رهبر ایشان
نزدیک حکیمان ز در عیب و هجااند.
ناصرخسرو.
ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفی است
چون زی شما سزای جفا و هجا شدم.
ناصرخسرو.
چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل.
ناصرخسرو.
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا.
مولوی.
، هجو کردن. (آنندراج) (غیاث). ذم. مقابل مدح در شعر. ناسزا گفتن شاعر کسی را در شعر: ’عمر فرمود تا حطیئه را بیاوردند. گفت (حطیئه) من در این فحشی و هجایی ندانم’. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 238).
چو شاعر برنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت بجا.
فردوسی.
از تن حلال خواری و از روح مرده خوار
تن مدح را وجانت سزای هجا شده ست.
ناصرخسرو.
من ز هجای تو باز بود نخواهم
تات فلک جان و خواسته نکند لوغ.
منجیک.
دانم که چو این هجا بخوانی
تو ریش کنی و زنت رنبه.
لبیبی.
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم خیزد از نان فطیر.
سوزنی.
هزار حج به ثواب هجای او نرسد
پس این کفاره پنجاه ساله جرم عظیم.
سوزنی.
درهجا، گویی دشنام مده پس چه دهم
مرغ بریان دهم و بره و حلوا و حریر.
سوزنی.
همچو ضحاک افکنم ناگاه
مارهای هجات برگردن.
انوری.
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم
گردم طغیان زد از هجای صفاهان.
خاقانی.
، هجی کردن حروف تهجی را. (شمس اللغات) (منتخب اللغات). به اعراب ادا کردن حروف را. (آنندراج). به اعراب واکردن حرف را. (غیاث)، تقطیع کردن لفظی را به حروف. (ناظم الاطباء)،
{{اسم}} در تداول عروض و وزن شعر، مقطّع یا سیلاب گفتار عبارت است از یک سلسله ارتعاشات صوتی متوالی که پیاپی به گوش شنونده میرسد. اما شنونده در این سلسله قطعاتی تشخیص میدهد که بمنزلۀ حلقه های متصل زنجیر است. این حلقه ها را هجا یا مقطّع یا سیلاب گویند. حروف که اجزای اولی کلمه هستند تنها در کلام نمی آیند و کوچکترین جزئی که به تنهایی قابل تلفظ باشد ترکیب و تألیفی از چند حرف است. ابوعلی سینا در تعریف هجا که آن را ’مقطّع’ میخواند چنین گفته است: ’الحرف اذا صار بحیث یمکن ان ینطق به علی الاتصال سمی مقطّعاً’. خواجه نصیرالدین طوسی نیز در این باب چنین تعریفی دارد و میگوید: ’به حرف مصمت تنها ابتدا نتوان کرد مگر بعد از آنکه حرف مصوت مقارن او شود و مجموع را حرف متحرک خوانند. پس اگر مصوت مقصور باشد حرف متحرک را یک حرف بیش نشمرند و آن را ’مقطع مقصور’ خوانند و اگر ممدود باشد مقدار فضل ممدود را بر مقصور حرفی ساکن شمرند و مجموع را ’مقطع ممدود’ خوانند. هر هجا از دو حرف یا بیشتر تشکیل میشود که از آن میان یک حرف مرکز یا رأس هجاست و حرفهای دیگر تابع آنند، این حرف مرکزی غالباً مصوت است اما گاهی ممکن است صامت باشد و در این حال حرفی که درجۀ گشادگی آن بیشتر است، یعنی هنگام ادای آن مخرج وسعت بیشتری دارد مرکز واقع میشود. به این طریق حرفهای انسدادی که از حبس تمام حاصل میشوند هرگز در مرکز هجا قرار نمیگیرند. کلمه ’راست’ مرکب از دو هجاست. هجای اول ’را’ که مرکز یا رأس آن مصوت ’آ’ است. هجای دوم ’ست’ که رأس آن حرف ’س’ است. این حرف صامت است اما درجۀ گشادگی آن بیش از حرف دیگر این هجاست که ’ت’ باشد. اما در وزن شعر فارسی همیشه مرکز هجا را مصوتی دانسته اند و برای توجیه هجاهایی که در آنها حرف مصوت (یا حرکت) وجود ندارد به حرکتی ’ربوده’ قائل شده اند. ابوریحان میگوید که عروضیان ایرانی این گونه حرفهای ساکن را ’متحرکات خفیفهالحرکه’ خوانده اند.
کمیت هجاها، هجا که بنای وزن شعر فارسی برآن است از حیث کمیت دو نوع است: یکی هجای بلند و دیگری هجای کوتاه. در همه زبانهائی که بنای وزن آنها بر کمیت هجاهاست همین دو نوع وجود دارد و همیشه مقدار هجای بلند دو برابر هجای کوتاه است. در سنسکریت نیز چنانکه ابوریحان گوید هجای ثقیل دو برابر هجای خفیف است و جای یک ثقیل را دو خفیف ممکن است بگیرد. در یونانی و لاتینی هم یک هجای بلند از حیث امتداد با دو هجای کوتاه برابر است. در شعر فارسی نیز مانند سنسکریت و یونانی و لاتینی امتداد هجای بلند در همه حال معادل دو هجای کوتاه است اما کوتاهی و بلندی هجاها تابع امتداد مصوتها و ساختمان هجا از حیث بستگی و گشادگی است. هجای گشاده هجائی است که به مصوت ختم شود مانند: سه، ما، بو، بی. هجای بسته هجائی را گویند که حرف آخر آن حرف صامتی باشد مانند: کر، پس، شب. هر هجای گشاده، چه در آغاز و چه در میان یا آخر کلمه، اگر مصوت آن کوتاه باشد کمیت آن کوتاه شمرده میشود مانند: که، همه (دو هجای کوتاه). و اگر مصوت آن بلند باشد هجای بلند بشمار می آید مانند: پا، بی، مو. هجای بسته همیشه از دو صامت که مصوت کوتاهی در میان آنها باشد حاصل میشود و در همه حال کمیت آن بلند است. (از وزن شعر فارسی، تألیف پرویز ناتل خانلری صص 108- 112).
- حروف هجا، حروف یک زبان مثل الف تا یاء فارسی. (فرهنگ نظام). کنایه از الف، با، تا... (آنندراج) (غیاث). حروف مقطعات. (ناظم الاطباء). الف و یاء و آنچه بین این دو حرف است و حروف تهجی و تهجیه نیز نامیده میشود. (از اقرب الموارد). اجزای کلمه. رجوع به کلمه حرف و الفبا و مقدمۀ لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
هجا
مذمت کردن، مسخره، سرزنش و شمردن معایب کسی و بیان کردن حروف هجاء، دشنام، نکوهش، ضد مدح
فرهنگ لغت هوشیار
هجا
((هِ))
هجی و تقطیع کردن حروف، سیلاب، مقطع
تصویری از هجا
تصویر هجا
فرهنگ فارسی معین
هجا
واج
تصویری از هجا
تصویر هجا
فرهنگ واژه فارسی سره
هجا
سیلاب، مقطع، بدگویی، تمسخر، ذم، قدح، نکوهش، هجو، هزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هجا
هیج جا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَضْءْ)
هجنه. قبل از بلوغ زناشویی کردن، گشن گرفتن و زاییدن در دوسالگی، هجنت زندته، شعله ور نشد آتش زنه با یک زدن چخماق. لم تور بقدحه واحده. هجانه. هجونه، بارور شدن درخت خرما در کوچکی. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
فرومردن گرسنگی کسی و آرمیدن. (آنندراج) (منتهی الارب). آرام گردیدن گرسنگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خوردن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پر کردن غذا شکم کسی را. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، فرونشاندن طعام گرسنگی را. (منتهی الارب) (آنندراج). آرام کردن طعام گرسنگی کسی را. (از ناظم الاطباء) ، به چرا بازداشتن شتران را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجوء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
زه کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وتر. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، گلوبند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طوق. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس) ، تاج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس) ، انگشتری که مردم ایران آن را نشانه میکردند. (ناظم الاطباء). انگشتری است که فارسیان آن را نشانه کرده بودند. (آنندراج) (منتهی الارب). خاتمی که ایرانیان آن را هدف و نشانه قرار می دادند. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). شاعری گوید:
ما ان علمنا ملکا
اکثر منه قره وقارا
و فارسا یستلب الهجارا. (از تاج العروس) ، ریسمانی که در خردگاه پای شتر بسته بر تهیگاه و یا به تنگ متصل به تهیگاه آن بندند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه). رسن که خردۀ پای اشتر با زانو بندند. (مهذب الاسماء). ریسمانی که بر یک دست و یک پای شتر بندند. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه). گویند: ’شد بعیره بالهجار’. (از اقرب الموارد) ، ریسمان پالان شتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ جْ جا)
شیر بیشه ای که گوش کند آواز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). اسد مستمع. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ عِ)
رکب هجاع، بر سر خود رفت. (منتهی الارب) (آنندراج). این کلمه مصحف است و صحیح آن هجاج (ه ج / ج ) میباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به هجاج شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ هجل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). جمع واژۀ هجیل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به هجیل شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ جْ جا)
جمع واژۀ هجیج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). اصابنا مطر سالت منه الهجان. (از اقرب الموارد). رجوع به هجیج شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
برگزیده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برگزیده و خالص و پاک از هرچیزی. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). گویند: ’خیار کل شی ٔ هجانه’. و از گفتار علی است:
هذا جنای و هجانه فیه
اذکل جان یده الی فیه.
یعنی برگزیده و خالص آن. (از اقرب الموارد).
و اذا قیل من هجان قریش
کنت ان الفتی و انت الهجان.
(از تاج العروس).
، زن کریمه و بزرگوار. (شمس اللغات) : امراه هجان، زن گرامی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). زن بزرگ نژاد. (از اقرب الموارد) ، مجازاً مرد بزرگوار پاک نژاد. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه) : رجل هجان، مرد کریم و حسیب. (از اقرب الموارد) ، مرد سپید. (منتهی الارب) ، مرد پلید. (منتهی الارب) (آنندراج). یار بد و مصاحب بد. (ناظم الاطباء). در بعضی از نسخ به معنی خبیث آمده اما غلط است. (از تاج العروس) ، شتر برگزیدۀ سپیدموی. (ناظم الاطباء). شتران سپیدموی. (شمس اللغات). شتران سپیدموی برگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). بیض الکرام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (معجم متن اللغه). عمرو بن کلثوم گوید:
ذراعی عیطل أدماء بکر
هجان اللون لم تقراء جنینا.
(از تاج العروس).
عرب رنگ سپید را از رنگها، برگزیده و خالص و گرامی شمارد. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه). و نیز گفته شده شتری که رنگ خالص و یکدست و نیکو داشته باشد گرامی ترین نوع شتر است. (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه). لبید گوید:
کأن هجانها متأبضات
و فی الاقران أصوره الرغام.
(از تاج العروس).
و اما کرمها، فانه یقال لکل کریم خالص من الابل هجان نتاج مهره. (صبح الاعشی ج 2 ص 35). مذکر و مؤنث و جمع در آن یکسان است: ’بعیر هجان و ناقه هجان و ابل هجان’ و هجائن نیز بسیار آورده اند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به هجائن شود، ارض هجان، زمین خوش خاک و مثمر. (ناظم الاطباء). زمین خوش خاک مرب حیوان. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین پاک. (شمس اللغات). زمین سفید سست خاک. (از معجم متن اللغه) : ارض هجان، زمین سفید سست خاک پر گیاه. (از اقرب الموارد). بمجاز، زمین سفید که خاک آن نرم و سست باشد. (از تاج العروس). شاعری گوید:
بارض هجان اللون وسمیهالثری
غداه نأت عنها المؤوجه و البحر.
(از تاج العروس)
جمع واژۀ هجینه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به هجینه شود. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
غوک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضفدغ. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). وزغ
لغت نامه دهخدا
(هََ جَءْ)
هر چیزی که در نزد کسی سپری گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). هر چیز که فوت شود و سپری گردد از کسی. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (تاج العروس). هجا. (از معجم متن اللغه). رجوع به هجا شود. بشار گوید:
و قضیت من ورق الشباب هجاً
من کل أحوزراجح قصبه.
که بشار همزۀآن را حذف کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(قَض ض)
تیز گردیدن گرسنگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). التهاب جوع. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ جْ جا)
کثیرالهجاء. (معجم متن اللغه). هجاکننده. (مهذب الاسماء). بسیار هجوکننده
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شیره گرفتن از انگور را گویند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). شیره ای که از انگور گیرند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ / جِ)
رفتار تند. گردش سریع. (از اقرب الموارد) : سیر هجاج، رفتار سخت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) ، مردم فرومایه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رایی که در آن اندیشه نشده و از روی حزم نباشد. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس) : رکب فلان هجاج، یعنی فلان بر سر خود رفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رکب رأسه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رکب من امره هجاج، رکب رأسه. (تاج العروس) (معجم متن اللغه). متمرس بن عبدالرحمان صحاری گوید:
فلایدع اللئام سبیل غی
و قد رکبوا علی لومی هجاج.
(از تاج العروس).
این کلمه غیرمنصرف است. (منتهی الارب) (آنندراج). و به صورت تثنیه نیز به همین معنی است: رکب هجاجیه. (ازتاج العروس) (از معجم متن اللغه).
- هجاجیک، به لفظ مثنی، یعنی دورباش. هذاذیک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). این کلمه هنگامی گفته میشود که بخواهند مردم را از چیزی بازدارند. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هجائی
تصویر هجائی
هجایی در فارسی آواجی آواتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاوری
تصویر هجاوری
منسوب به هجاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاور
تصویر هجاور
گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجانه
تصویر هجانه
بزرگواری، گرانمایگی، سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاگویی
تصویر هجاگویی
نکوهش زشتگفت هجوگفتن ذم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاگوی
تصویر هجاگوی
نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاء
تصویر هجاء
بسیار هجو کننده، آواج آوات واج گفتن بسیارهجوکننده: (شاعرهجاء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاج
تصویر هجاج
تیز رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجار
تصویر هجار
زه کمان، گلو بند، افسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجان
تصویر هجان
برگزیده، زمین خوشخاک، زن گرامی، مرد پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاء
تصویر هجاء
((ه))
بدگویی کردن، دشنام دادن، بد و عیب کسی را گفتن
فرهنگ فارسی معین
شایعه پراکن
فرهنگ گویش مازندرانی