جدول جو
جدول جو

معنی هبیده - جستجوی لغت در جدول جو

هبیده
(هََ دَ)
یک دانه حنظل. یکی از حنظل. (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
هبیده
یک دانه حنظل
تصویری از هبیده
تصویر هبیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هایده
تصویر هایده
(دخترانه)
توبه کننده، به حق بازگردنده
فرهنگ نامهای ایرانی
(هََ)
هبد. حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) : صحبه العبید امر من طعم الهبید. (اقرب الموارد).
خذی حجریک فادقی هبیدا
کلا کلبیک اعیا ان یصیدا.
(از لسان العرب).
، دانۀ حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، پیه حنظل. (معجم متن اللغه) : هبیدالحنظل، پیه آن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
مصغر زبده است. (فرهنگ نظام). رجوع به زبید شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
مؤنث هبی ّ. دخترک خرد. (ناظم الاطباء). دختر خردسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ خَ)
زن شیرده، دختر نازک جوان پرگوشت. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (لسان العرب) (ناظم الاطباء) ، در لغت حمیری، دختر و جاریه مطلقاً. (لسان العرب). دختر و جاریه. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خرامش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، امراءه هبیخه (از نوادر) ، زن جوان پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ رَ)
ابن (عبداﷲبن) عبد مناف عرین تمیمی یربوعی عرینی. شاعر دورۀ جاهلیت و از سواران و رؤسای بنی تمیم بود به وی فارس العراده گفته میشد و ’عراده’ نام اسب او است و نیز به اسم ’الکلحبه’شهرت داشت. (کلحبه: بانگ آتش و لهیب آن است) در اسم پدرش اختلاف است. بعضی عبدمناف و برخی عبداﷲ بن عبدمناف گفته اند. و نیز در نسبتش، برخی به ضم عین و فتح راء منسوب به ’عرینه’ از قضاعه یا از بحیله آورده اند و برخی دیگر آن را به فتح عین و کسر راء که نسبت است به ’عرین’ از بنی یربوع، از تمیم ذکر کرده اند. وی بنی جشم بن بکر تغلبی را بر ضد بنی ’بلی’ قضاعی برانگیخت.بنی جشم اموال بنی ’بلی’ را گرفته سپس کلحبه و پسرش با بنی جشم جنگ کردند و اموال قضاعیان را بدانها برگرداندند. از اشعار اوست که در ابتدای قصیده ای گوید:
امرتهم امری بمنعرج اللوی
و لا رأی للمعصی الا مضیعا
فقلت لکاس: الجمیها، فانما
حللت الکثیب، من زرود، لافزعا.
هبیره به دست پسرش مجروح شد و بر اثر آن درگذشت. (ازالاعلام زرکلی چ 2 ج 9 ص 65)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ رَ)
کفتار. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، کفتار خرد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). بچۀ کفتار. (ناظم الاطباء) ، ابوهبیره، غوک نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قورباغۀ نر. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، ام هبیره، غوک ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ غَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
صندوقی که در آن محضرها و چکها گذارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
رنجیده. غمگین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ دَ / دِ)
آردی راگویند که گندم آن را بریان کرده باشند. (برهان) (آنندراج) ، آرد برنج و نخود و جو بریان کرده و غیر بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پست. (آنندراج). اسم فارسی سویق است که پست نیز نامند و به هندی ستو گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، دلیده که درشته و شکسته شدن گندم و بلغور باشد. (برهان). دلیده و بلغور جو و گندم. (ناظم الاطباء). بربور، کبیدۀ گندم. (منتهی الارب) ، هر طعامی که در تنور پزند، آشی که از جو و برنج و مسکه سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ دَ / دِ)
نام حلوائی است. قبیطه معرب آن است. (آنندراج) :
تا سرین از فرق، نعمت خانه انگیز بین
لب قبیده بوسه شفتالو وپستان همچو نار.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به قبیته و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
زبده بنت الحارث، خواهر بشر حافی را زبیده نیز گویند. رجوع به آثار البلاد و اخبار العباد قزوینی چ بیروت ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
نام زن هارون الرشید که دختر جعفر بن منصور است. (منتهی الارب). زن هارون الرشید عباسی بوده است. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد). و زرکلی آرد: زبیده دختر جعفر بن منصور مکنی به ام جعفر همسر هارون الرشید و دخترعم او است. وی از زنان فاضل و مشهور است از خاندان هاشمی عباسی. نام زبیده، امه العزیز است اما بیشتر او را با همین لقب ’زبیده’ میشناسند. گویند، منصور (جد زبیده) با او در کودکیش بازی میکرد و او را میرقصانید و میگفت: ’یا زبیده، انت زبیده’ و از این روی بنام زبیده شهرت یافت. در مکه چشمۀ آبیست به نام زبیده، این آب را زبیده از دورترین نقطۀ وادی نعمان واقع در شرق مکه بدان چشمه آورده است و برای این منظور چند قنات در راه مکه بوجود آورده است و لذا این چشمه را بنام او ’عین زبیده’ خوانند. بسال 165 هجری قمری هارون، زبیده را بهمسری گرفت و چون وفات یافت و فرزندش محمد امین نیز بقتل رسید، زبیده از طرف یاران مأمون در فشار قرار گرفت و نامه ای متضمن شکایت و حکایت حال به مأمون نگاشت. مأمون را بر او مهر بجنبید و در دارالخلافه برای او کوشکی بساخت و غلامان و کنیزان فراوان در خدمت او بگماشت. زبیده را ثروتی سرشار بود، حریری در یکی از مقامات خود آرد: ’و لو حبتک شیرین بجمالها و زبیده بمالها’. ابن تغری بردی گوید: زبیده دیندارترین و اصیل ترین و زیباترین و عفیف ترین و نام دارترین زنان عصر خود است. ابن جبیر در ضمن سخنان خود درباره راه حج گوید: این همه ساختمانها، برکه ها، چاهها و منازلی که از بغداد تا مکه همه جا بچشم میخورد از آثار زبیده بنت جعفر است، او در همه دوران زندگی خود در پی این گونه خدمات بوده و بویژه در راه مکه خانه ها و آثار سودمند از خود بر جای گذارده که پس از وفات او تاکنون نیز همه زائران خانه خدا از آنها برخوردارند و اگر این اقدامات در این راه نمیشد و این آثار بوجود نمی آمد این راه متروک میگردید. زبیده بتاریخ 126 هجری قمری / 831 میلادی به بغداد درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 2). و در الدر المنثور آمده: داستان به حج رفتن زبیده مشهور است و درباره مخارج فراوانی که برای ایجاد بناها و آثار خیریه صرف می کرد داستانها گویند که پاره ای از آنها را جز بر گزاف حمل نتوان کرد، از آن جمله این که گویند: زبیده آب دجله را به عرفات و از آنجا به مکه آورد و در دسترس مردم مکه قرار داد. این سخن گزافی بزرگ است، زیرا آبی که زبیده به مکه برد از دجله نیست. (از کتاب الدر المنثور فی طبقات رباب الخدور تألیف زینب بنت علی سوری ص 216). و مینورسکی آرد: روایتی که در کتاب نزهه القلوب آمده و بنای تبریز را به سال 175 هجری قمری / 791 میلادی بزبیده زن خلیفه هارون الرشید نسبت داده شاید از اینجا ناشی شده است که پس از مصادرۀ املاک امویان، ’ورثان’ از اعمال آذربایجان در کنار رود ارس، به زبیده رسید. (از تاریخ تبریز ترجمه عبدالعلی کارنگ ص 7) :
از سخا وصف زبیده خوانده ام
وز کفایت رای زبا دیده ام.
خاقانی.
وآن زبیده ست کز سعادت و بخت
بهر کعبه سر و زر افشاند.
خاقانی.
نه انجیر شد نام هر میوه ای
نه مثل زبیده ست هر بیوه ای.
نظامی.
رجوع به هارون شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
قناطر زبیده، پل هاییست چندطبقه که بدستور زبیده زوجه هارون و یا زنوبیاملکۀ تدمر ساخته شده. در الدر المنثور آمده: گویندزبیده چشمۀ ’عرعار’ را از کوههای لبنان به بیروت آورد، علت این اقدام او آن بود که در سفر حج خود که از راه بیروت به مکه میرفت، مردم بیروت را دچار کمی آب دید و دستور داد آب سرچشمۀ ’عرعار’ لبنان را تا بیروت ببرند، و در وادی ’مکلس’ پلهای چندطبقه ساختند، این قناطر تا هم اکنون بنام قناطر زبیده یا زبیدیه مشهور است. و بنظر میرسد که بانی این قناطر زنوبیا است ملکۀ معروف تدمر که زبیده نیز خوانده میشود، نه همسر هارون الرشید. (از الدر المنثور ص 216 و 217)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ دَ)
نام گیاهی است
لغت نامه دهخدا
(طَ دَ / دِ)
گرم شده. تبیده، مجازاً تبدار. باتب:
بطبع چون جگر عاشقان طبیده و گرم
برنگ چون علم کاویان خجسته بفال.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام منزلی از منازل ازدالسّراه. و ابن موسی گوید: ابیده از دیار یمانیین است میان تهامه و یمن
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
خفه شده. گلوفشرده. (از برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خاکشی که آنرا بزرالخمخم خوانند گرم و تر است و با نبات اگر بخورند بدن را فربه کند. (از برهان قاطع). صاحب انجمن آرای ناصری می گوید: من این معنی را برای خبیده در فرهنگها نیافتم
لغت نامه دهخدا
تصویری از هایده
تصویر هایده
مونث هاید، نامی است ازنامهای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
لبیده در فارسی: گل ماهور از گیاهان یکی از گونه ها گل ماهور است گل ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیده
تصویر کبیده
آردی که گندم برنج نخود یا جو آنرا بریان کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غبیده کبیتا خوردنی که از مغز بادام و آرد و شکر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبیده
تصویر عبیده
مونث عبید نامی برای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیده
تصویر زبیده
همیشه بهار از گیاهان، ویژه نامی در تازی همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبید
تصویر هبید
کبست (حنظل)، پیه کبست، دانه کبست حنظل، دانه حنظل، پیه حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیده
تصویر ربیده
خاشکدان (صندوق دخل صندوق نگاهداری رسیدها و چک ها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیده
تصویر کبیده
((کُ دَ یا دِ))
آردی که گندم، برنج، نخود یا جو آن را بریان کرده باشند
فرهنگ فارسی معین