جدول جو
جدول جو

معنی هبیج - جستجوی لغت در جدول جو

هبیج(هََ بَیْ یَ)
لغتی است در هبیّخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به هبیّخ شود
لغت نامه دهخدا
هبیج(هََ)
آهو که در دو پهلوی وی دو خط دراز از میان پشم شکم و پشت باشد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). آهویی که در هر یک از دو پهلوی وی خطی دراز میان پشم شکم و پشت وی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هبیر
تصویر هبیر
زمین پست و هموار که اطراف آن بلند باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهیج
تصویر بهیج
شادمان، خوش حال، خوب، نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هویج
تصویر هویج
ریشه ای مخروطی شکل خوراکی با اندوختۀ غذایی به رنگ زرد یا سرخ، زردک، گزر، گیاه این ریشه که دارای ساقه های باریک، برگ های بریده و گل های سفید و چتری می باشد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ بَیْ یَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغه، درۀ بزرگ. هبیغه، رود بزرگ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دِبْ بی)
کس: ما فی الدار دبیج، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب). ما بالدار دبی. (منتهی الارب). ما بالدار دبیج، ای احد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
برک لبیج، شتران شبانگاه بخوابگاه فروآیندۀ خوابندۀ پیرامون سرایها. یا شتران قوم مقیم و فروخوابنده پیرامون خانها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
مؤنث هبی ّ. دخترک خرد. (ناظم الاطباء). دختر خردسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
بنی هبیل، قبیله ای است از عرب. (لسان العرب). اولاد و احفاد و اخلاف هبیل که باقیماندۀ آنها در یمن هستند. رجوع به هبیل (پدر قبیله ای از عرب) شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
صورتی از کلمه هابیل است برادر قابیل که فرزندان آدم باشند. (از اقرب الموارد). هابیل پسر آدم. (ناظم الاطباء). رجوع به هابیل شود
پدر بطنی است. (منتهی الارب). پدر قبیله ای است از عرب که باقیماندۀ آنها در یمن هستند. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ رِ سَیْ یا)
ریگ هبیر، ریگزاری است به زرود بر راه مکه. (از معجم البلدان) :
زید شده تشنه به ریگ هبیر
عمرو شده غرقه در آب زلال.
ناصرخسرو.
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به هبیر وهبیر (جنگ...، و هبیر (سنه...، و هبیر (یوم...، شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
لاغر از بیماری و گوشت رفته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لاغر. (اقرب الموارد) ، شتر لاغر وباریک اندام. (لسان العرب) ، ناقۀ لاغر. ماده شتر باریک اندام و لاغر. (معجم متن اللغه) (لسان العرب). اشتر لاغر. (مهذب الاسماء) ، گاو وحشی. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، گاو لاغر. (لسان العرب). عبید بن ابرص گوید:
و کان اقتادی تضمن نسعها
من وحش أورال، هبیط مفرد.
(از لسان العرب).
، زمین باریک. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شپش (لهجۀ قزوین)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ضرب هبیر، ضربی که گوشت را قطع کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هبر. هابر: ضربه هبیر، قطعکننده گوشت. (لسان العرب). متنخل گوید:
کلون الملح، ضربته هبیر
یتر العظم، سقاط سراطی.
(از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زمین پست هموار که اطراف وی بلند باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هبر. زمین هموار که اطراف آن برآمده باشد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، زمین پست هموار. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). ج، هبر، اهبره. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، ریگ پست و هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). زمیل بن ام دینار گوید:
اغر هجان خر من بطن حره
علی کف اخری حره بهبیر.
(از لسان العرب).
، فرج زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سنه هبیر، سالی است که در آن جنگ معروف هبیر بین قرامطه و کاروانی بزرگ از حاجیان در ریگزار هبیر واقع شد و آن ظاهراً در هیجدهم محرم سال 312 ه. ق. بوده است. (از معجم البلدان). رجوع به هبیر (جنگ...، شود. در تاریخ بغداد، در شرح زندگی ابومحمد جریری، واقعۀ هبیر که منجر به کشته شدن جریری گشته، به سال 311 ه. ق. ذکر گردیده است. (تاریخ بغداد ج 4 ص 433)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هبد. حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) : صحبه العبید امر من طعم الهبید. (اقرب الموارد).
خذی حجریک فادقی هبیدا
کلا کلبیک اعیا ان یصیدا.
(از لسان العرب).
، دانۀ حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب) ، پیه حنظل. (معجم متن اللغه) : هبیدالحنظل، پیه آن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شاماکچه. (منتهی الارب) ، جامه ای است از صوف سیاه. (منتهی الارب). بقیر. واصل آن بفارسی شبی است و آن پیراهن است. (از اقرب الموارد). رجوع به بقیر و المعرب جوالیقی ص 182 شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
گول فروهشته اندام. (منتهی الارب). مرد گول و احمق فروهشته اندام. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) ، مرد بی خیر. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). الرجل الذی لاخیر فیه. (لسان العرب) ، پسرک جوان ’لغت حمیر’ یا پسرک نیکوبدن. (معجم متن اللغه). کودک نوجوان نازک پرگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رودبار بزرگ. جوی کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، وادی بزرگ. (لسان العرب) ، فتی هبیخ (از نوادر) ، پسرک پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شادمان. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مطلع شدن. مرادف بو بردن، احساس کردن و درک کردن:
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.
سعدی.
رجوع به بوی شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان)
نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَزَ وُ)
آماسیدن پستان ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآماهیدن. (تاج المصادر بیهقی). توریم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هویج
تصویر هویج
گزر زردک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزیج
تصویر هزیج
پاسی از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیج
تصویر هجیج
دره گود، زمین دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هایج
تصویر هایج
جوشنده، جوشش خشم وغضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبرج
تصویر هبرج
خرامان، جامه نگارین، ستبر، ورزا گاو نر، آهوی پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبید
تصویر هبید
کبست (حنظل)، پیه کبست، دانه کبست حنظل، دانه حنظل، پیه حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیج
تصویر سبیج
شاماکجه، پشمینه سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیج
تصویر بهیج
شادمان، خوب، نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هایج
تصویر هایج
((یِ))
برانگیزنده، جوشش، خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هبیر
تصویر هبیر
((هَ ب))
زمین پست و هموار که اطرافش بلند باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهیج
تصویر بهیج
((بَ))
شادمان، خوشحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هویج
تصویر هویج
((هَ))
گیاه علفی دوساله از تیره چتریان، با ریشه راست، ساقه بی کرک یا پوشیده از تار. برگ های متناوب و گل های کوچک سفید و مجتمع به صورت چتر. ریشه این گیاه نارنجی یا زرد است و مصرف غذایی و دارویی بالا دارد، گزر، زردک
فرهنگ فارسی معین