جدول جو
جدول جو

معنی هبوله - جستجوی لغت در جدول جو

هبوله
(هََ لَ)
ابن هبوله، ابن الهبوله، پادشاهی از پادشاهان عرب که قبل از غسان بوده است. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هروله
تصویر هروله
تند راه رفتن، نوعی حرکت بین راه رفتن و دویدن
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
رفتاری میان دویدن و رفتن و دویدن بعد عنق و شتاب رفتن. (منتهی الارب). نوعی از رفتار که پویه نیز گویند. (ناظم الاطباء). شتاب کردن در رفتن کمتر از خبب یا بین عدو و مشی. (اقرب الموارد) :
کرده پندازی گرد تله ای هروله ای
تا درافتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 189).
گفت: نی. گفتمش: بوقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو لَ / لِ)
حوله. دستار. دستمال. از ترکی خاولی (از: خاو + لی). پارچۀ پرزدار دارای خاو، دارای پرز. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ بِ لَ)
زنی که فرزند خود را گم کرده باشد. مادر گم کرده فرزند. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). این کلمه در مقام مدح و اعجاب استعمال شود. (معجم متن اللغه). ولی اقرب الموارد درباره کلمه ’هابل’ که به معنی زن گم کرده فرزند است آورده: در اصل به معنی گم کرده فرزند است ولی در معنی مدح و اعجاب استعمال شود. یعنی ’چه داناست او و چه صواب است رأی او’
لغت نامه دهخدا
(هَِ بِ / بَلْ لَ)
مؤنث هبل (ه ب / ه ب ل ل) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن بزرگ جثه. (ناظم الاطباء)، زن درازبالا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پادشاهی است از پادشاهان عرب و آن را هبوله یا ابن هبولهنیز گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نام پادشاهی مر تازیان را و آن را ابن الهبوله و ابن هبوله نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به هبوله (ابن...) شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زن گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). المراءه الثکول. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). ثاکله، زن بی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زنی که فرزندی برایش باقی نماند. (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
گرد خاک و تیرگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، هبوات. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، اهباء. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرشت و طبیعت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی سرشت و خو گفته، مستند به شعر سعدی: مصراع: ’شنیدم که مردیست پاکیزه بوم’ و در این تأمل است. (از رشیدی). سرشت وطبیعت و خوی. (ناظم الاطباء). بمعنی سرشت و طبیعت نیز آمده چنانکه گویند پاکیزه بوم، یعنی از خاک پاک و خوش سرشت چنانکه شیخ سعدی گفته:
شنیدم که مردیست پاکیزه بوم
شناسا و رهبر دراقصای روم.
(آنندراج).
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این در کسی جز تو محروم نیست.
سعدی.
، سرزمین. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا ’بومی’، سانسکریت ’بهومی’، پارسی باستان ’بوم’، پهلوی ’بوم’، بمعنی سرزمین آمده. سنایی غزنوی به دو معنی آورده. (حاشیۀ برهان چ معین). شهر و بلاد. (ناظم الاطباء) :
سپاهی پر از جاثلیقان روم
که پیدا نبود از پی اسب بوم.
فردوسی.
اگر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم.
فردوسی.
بفرمود تا قیصر روم را
بیارند سالار آن بوم را.
فردوسی.
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
(ویس و رامین).
فرستادش بهدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
(ویس و رامین).
ز خاور همی آمد این آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم.
اسدی.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
دل خزینۀ تست شاید کاندر او از بهر وی
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی.
ناصرخسرو.
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم دراین نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 268).
نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم.
سوزنی.
مناز عیش که نامردی است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
ازنرم دلان ملک آن بوم
بود آهن آبدار چون موم.
نظامی.
ره پیش گرفت پیر مظلوم
آشفته دوید تا بدان بوم.
نظامی.
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار.
نظامی.
دگرکین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.
نظامی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رویست و نیکوسیر.
سعدی.
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلم است در بوم آن بی هنر.
سعدی.
- بوم و بار:
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو.
فردوسی.
- بوم و بر، سرزمین. (آنندراج) :
همش پادشاهی است هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه.
فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
فردوسی.
بر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود ویران ز بیداد بود.
فردوسی.
بر این بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان.
اسدی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
سعدی.
سبزه عیش ز بوم و بر هجران مطلب
نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- بوم و رست:
بباید کنون دل ز تیمار شست
به ایران نمانم بر و بوم و رست.
فردوسی.
بدان بوم و رست آتش اندرزنم
زبرشان همه سنگ بر سرزنم.
فردوسی.
بخورشید و دین بتان نخست
بگور و پی آدم و بوم و رست.
اسدی.
و با کلمات پاک و پاکیزه و بر، بصورت پاک بوم، پاکیزه بوم، بر و بوم و مرز و بوم آمده است. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
، قلعه و حصار. (ناظم الاطباء) :
شد آراسته پاک دیوار بوم
همه مصر شد همچو دیبای روم.
(یوسف و زلیخا).
، جایی که در آن کسی زندگی میکند. (ناظم الاطباء) ، جا و مقام و منزل و مأوا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، زمینۀ آماده شده اعم از پارچه و غیره که بر روی آن نقاشی کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- بوم طلا، زمینۀ طلاکاری پارچۀ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن زمین زرد و در قماشهای زربفت و غیره، چیزی نقاشی کرده و کوفت ته نشان نموده که زمین آن طلایی باشد. (آنندراج) (از غیاث).
، زمینۀ کتاب. زمینۀ کاغذ:
گزارندۀ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
، متن. مقابل حاشیه. (یادداشت بخط مؤلف). زمینۀ پارچۀ زردوزی شده. (فرهنگ فارسی معین) :
سرش ماه زرین و بومش بنفش
بزر بافته پرنیانی درفش.
فردوسی.
بر آن تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
در و دیوار و بوم آسمانه
نگاریده به نقش چینیانه.
(ویس و رامین).
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز خار است دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام.
اسدی.
، در اصطلاح بنایان، گچ بوم گچ نه شل و نه سفت سفت. (یادداشت بخط مؤلف) ، گلولۀ خمیر برای نان یا رشته و جز آن: دو تا بوم رشته برید. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ لَ)
بسیار کمیزاندازنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لوله و مجرا و قیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
جمع واژۀ هامل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هامل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
جستجوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، طلب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). گفته میشود: ناله بهباله، فقدان عقل و تمیز. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَبْ وَ لَ)
سبب کمیز. یقال شراب مبوله. (منتهی الارب). هر چیز که سبب کمیز و بول گردد. یقال، الشراب مبوله. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ لَ)
خوشه یا خوشه ای کج پر از دانه. (منتهی الارب). سنبله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام جایی است. ذوالرمه گفته است:
ابی فارس الحواء یوم هباله
اذا الخیل بالقتلی من القوم تعثر.
و بعضی به فتح هاء ضبط کرده اند. ابوزیاد گوید. هباله از آبهای بنی نمیر است و گویند که ذروه بن جحفه العبدی الکلابی روزی به طلب طعام برای خانوادۀ خود، از خانه خارج شد و پس از کسب غذای اندکی که بر پشت شتر نهاده بود بسوی اهل و عیال برمی گشت. هنگامی که به محل هباله رسید از شتر فرود آمد و آن را برای چرا رها کرد. اما وقتی که خواست سوار شود دید که بار شتر بسرقت رفته است. ذروه بر رد پای شتر برفت تا به خیمه هایی رسید که منازل بنی عثیر نمیری بود. چیزی نگفت و برگشت. چون بمنزل رسید، مورد سرزنش و ملامت همسرش واقع شد و این اشعار را سرود:
سیعلم عمناالغادی علینا
بجنب القف ان لنا رجالا
رجال یطلبون ثمیلتیهم
ساوردهم هباله او هبالا
لعلی ان امیرک من عثیر
و من أصحابه ثملا ثقالا.
سال بعد از این واقعه عده ای از جوانان به منازل بنی عثیر به محل هباله رفتند و هفت شتر آبستن را از ایشان ربودند و با فروش آنها غذا و لباس و غیره تهیه کردند. مسافربن ابی عمرو در این موضع درگذشت و ابوطالب بن عبدالمطلب مرثیه ای درباره وی گفته که در آن نامی از این محل آورده است:
لیت شعری مسافربن ابی عم
رو ولیت یقولها المحزون
رجع الوفد سالمین جمیعاً
و خلیلی فی مرمس مدفون
میت درء علی هباله قد حا
لت فیاف من دونه و حزون.
(از معجم البلدان).
، (یوم...) نام جنگی است مر عرب را. خراشه بن عمرو العبسی درباره آن گفته:
و نحن ترکنا غداه ام حاجب
تجاذب نوحاً ساهر اللیل مثکلا
و جمع بنی عمرو غداه هباله
صبحنا مع الاشراف موتاً معجلا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِبْ وَ لَ)
مبوله: و هر گاه که آماه اندر مؤخر دماغ باشد بیمار هر چه بگوید و بخواهد در حال فراموش کند چنانکه گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، میل برای بیرون کردن بول. (شیخ الرئیس ابوعلی سینا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود
کمیزدان که در آن بول کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قاثاطیر. (بحر الجواهر). کمیزدان و بول دان و مبول و گلدان. (ناظم الاطباء). ظرف شاش. شاشدانی. گلدان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
به لغت اندلس رستنیی باشد که آن را کنگر گویند و با ماست خورند. (برهان) (آنندراج). قسمی از کنگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
بادگردانگیز. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). بادی که گرد و خاک برانگیزد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابن هبولهالسلیحی. وی بدست ابن قارب معاویه بن حجیر کشته شده است. (العقد الفرید ج 3 ص 323 و 356)
لغت نامه دهخدا
معین یکباره آن را بر گرفته از تول انگلیسی دانسته و بار دگر از خاولی ترکی که برابر با پارچه پرز دار است عمید حوله را نیاورده و هوله را پارسی دانسته هوله آبچین خشک (گویش تهرانی) پارچه پرزدار. دارای خاو دارای پرز. توضیح بعضی احتمال داده اند این کلمه از کلمه عربی حله گرفته شده لکن با مراجعه بمعانی حله و موارد استعمال آن در متون لغت و نظم و نثر نادرست بودن این احتمال معلوم میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبله
تصویر هبله
بوسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوله
تصویر ربوله
اندلسی کنگر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروله
تصویر هروله
تند راه رفتن، لی لی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هباله
تصویر هباله
گولی، خواهش پروه (غنیمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوله
تصویر سبوله
خوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروله
تصویر هروله
((هَ وَ لِ))
پویه، نوعی از حرکت بین راه رفتن و دویدن
فرهنگ فارسی معین
گردویی که پوستش به آسانی جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی
درختچه، نهال جوان، زغال تهیه شده از شاخه های جوان درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمنکوبی با اسب، عجله، زود
فرهنگ گویش مازندرانی