جدول جو
جدول جو

معنی هبوز - جستجوی لغت در جدول جو

هبوز
(هَُ)
جمع واژۀ هبز. زمینهای پست و هموار که اطراف آن برآمده باشد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبور. رجوع به هبز شود
لغت نامه دهخدا
هبوز
(قَ)
هبز. هبزان. مردن، ناگاه مردن، برجهیدن. جهیدن. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هبوط
تصویر هبوط
فرود آمدن، به زمین نشستن مثلاً هواپیما فرود آمد، پایین آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هبوب
تصویر هبوب
وزیدن، وزش
فرهنگ فارسی عمید
(هََ بْ بو)
مورچۀ ریزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، در لغت نبطی، ریزه برگی که از کشت بر زمین ریزد و قابل خوردن حیوانات باشد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
رفتار خر کند که تیزرو نباشد. (ناظم الاطباء). رفتار خرخاصه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بناگاه فراپیش آمدگی قوم از هرجای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شتری که در رفتن شتاب کند و با کمک گردن رود. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (لسان العرب). ابن اعرابی گوید:
و انی لاطوی الکشح من دون ما انطوی
و اقعط بالخرق الهبوع المراجم
لغت نامه دهخدا
(قَسْوْ)
گردن دراز کرده رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گردن دراز کرده رفتن شتر. (معجم متن اللغه) ، کند رفتن خر. (معجم متن اللغه). کند رفتن خر و جز آن. (اقرب الموارد) ، بشتاب رفتن و با کمک گردن رفتن. (اقرب الموارد) ، بناگاه فراپیش آمدن قوم از هرجای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زمین نشیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زمین نشیب و سرازیر. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه). صبب. شیبی. پستی. مقابل صعود، مورچۀ ریز، پرنده. (معجم متن اللغه). ج، هبط، هبائط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هبر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به هبر شود، سنگهای بزرگ بر پشتها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پادشاهی است از پادشاهان عرب و آن را هبوله یا ابن هبولهنیز گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نام پادشاهی مر تازیان را و آن را ابن الهبوله و ابن هبوله نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به هبوله (ابن...) شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
دانۀ حنظل. هبید. (معجم البلدان). هبد
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
نام جایی است در بلاد بنی تمیم. (معجم البلدان). جایی است در بلاد بنی تمیم یا بنی نمیر. (معجم متن اللغه). موضعی است در بلاد بنی نمیر. (منتهی الارب) ، نام کوهی است. (معجم البلدان). ابن مقبل گوید:
جزی اﷲ کعباً بالاباتر نعمه
وحیاً بهبود جزی اﷲ اسعدا.
عمر بن کرکره حکایت کرده است که: ابن مناذر قصیدۀ دالیه ای برایم میخواند، چون به این بیت رسید:
یقدح الدهر فی شماریخ رضوی
و یحط الصخور من هبود.
به او گفتم: هبود چیست ؟ گفت: نام کوهی است. گفتم: اشتباه کرده ای ! هبود چشمه ای است به یمامه که آبش شور است و قابل آشامیدن نیست و من خود چندین بار در آن تغوط کرده ام. پس از مدتی وی را در مسجد بصره دیدم که شعری میخواند، چون بدین مصرع رسید ’و یحط الصخور من عبود’ بدو گفتم: عبود چیست ؟ گفت: کوهی است در شام و شاید تو ای ولدالزنا بر آنهم تغوط کرده باشی ! خندیدم و گفتم نه من این کوه را ندیده ام. (ازمعجم البلدان چ جدید)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
نام اسبی است از بنی قریع. (معجم البلدان). اسبی است عمرو بن جعد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
باد گردانگیز. (منتهی الارب). بادی که گرد و خاک برانگیزد. (ناظم الاطباء). بادی که گرد و غبار پراکند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ سَ)
وزیدن باد. (منتهی الارب). برپاشدن باد. برانگیخته شدن باد. هب. وزیدن باد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن.
منوچهری.
، بیدار شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بیدار شدن از خواب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس) ، طلوع کردن. برآمدن. (معجم متن اللغه) : هب النجم، ستاره برآمد. (اقرب الموارد) ، به نشاط رفتن و تیز و به شتاب رفتن انسان و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) : هب السائر من الانسان و الدواب هبوباً، به نشاط رفت و تیز رفت. (اقرب الموارد) ، کنایه از آمدن: من این هببت، از کجا آمدی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) ، به نشاط رفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب) (تاج العروس) ، بلند شدن شتر برای حرکت: هبت الناقه، برخاست برای حرکت. (معجم متن اللغه) ، شکست خوردن در جنگ. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، جنبیدن و روان شدن شمشیر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، مدتی غایب بودن کسی. (اقرب الموارد) ، بیدار کردن. رجوع به هب شود، شروع کردن کاری را. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
تاکنون و تا حال. (برهان) :
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز؟
آغاجی.
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.
فردوسی.
بدو گفت نیرنگ سازی هنوز
نگردد همی پشت شوخ تو کوز؟
فردوسی.
هنوز آن کمربند نگشاده ام
همان تیغ پولاد ننهاده ام.
فردوسی.
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهنر است.
لبیبی.
تهی نکرده بدم جام می هنوز ازمی
که کرده بودم ازخون دو دیده مالامال.
زینبی.
هنوز اندرآن خانه گبرکان
بمانده ست بر جای چون عرعری.
منوچهری.
باش که این پادشه هنوز جوان است
نیم رسیده یکی هزبردمان است.
منوچهری.
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد به تعجیل پرتابها.
منوچهری.
هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی).
هنوز اندراین کار بد سرفراز
رسیدند دو پیر نزدش فراز.
اسدی.
بنی امیه شدند و ز بعد بن عباس
بسی شدند و از ایشان هنوز نیست اثر.
ناصرخسرو.
اگر هنوز شوری مانده باشد روزی دیگر در آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (نوروزنامه). گفت: اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من تو را امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه).
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.
نظامی.
هنوز از عشقبازی گرم و داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
هنوزم آب در جوی جوانی است
هنوزم لب پر آب زندگانی است.
نظامی.
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند.
نظامی.
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی.
سعدی.
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی.
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده اند.
سعدی.
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ساقیا یک جرعه ای زآن آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز.
حافظ.
، بهتر. از آن بهتر است:
عزی که آن ز فضل نباشد هنوزذل
فخری که آن ز فضل نباشد هنوز عار.
فرخی.
، تا این حد. باز. (یادداشت مؤلف) :
گرنه به انصاف شوی پرده دوز
حیف بود در حق جاهل هنوز.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(قُ)
به خواب رفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خوابیدن. (اقرب الموارد) (لسان العرب) (معجم متن اللغه) ، خوابیدن اندک در روز. یک لحظه خوابیدن از روز. خواب در روز هر قدرکه باشد. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، اندک خوابیدن مطلقاً. خوابیدن اندک هر وقت که باشد. اسم آن: هبغه. (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زن گم کرده فرزند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). المراءه الثکول. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب). ثاکله، زن بی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زنی که فرزندی برایش باقی نماند. (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
گرد خاک و تیرگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، هبوات. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، اهباء. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گرداب باشد و آن عقبه ای است در دریا. (آنندراج) (برهان قاطع). گرداب را گویند. (جهانگیری). گرداب در دریا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دوندۀ برجهنده از آهو و جز آن. آنکه برجهد گاه دویدن یا بردود و روی نگرداند: ظبی ابوز. ظبیه ابوز. ابز. ابّاز.
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ خوَرْ / خُرْ)
ابز. دویدن و برجستن. جستن در دویدن. جستن آهو در دویدن. برجستن آهوبره در دویدن. برجستن گاه دویدن: ابز الظبی ابوزاً.
لغت نامه دهخدا
تصویری از هنوز
تصویر هنوز
تاکنون، تا حالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروز
تصویر هروز
هرروز: گارزی که همت جامه مرتفع دارد و همه روز درآب ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
گرد باد گرد انگیز وزیدن باد، بیدار شدن شکست خوردن، سر خوش رفتن -1 وزیدن باد، طلوع کردن ستاره، وزش باد: (برآمدبادی ازاقصای بابل هبوبش خاره دروباره افکن) (منوچهری)، طلوع ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبور
تصویر هبور
تننده جولاهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبوط
تصویر هبوط
فرود آمدن از بالا، نازل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبوز
تصویر خبوز
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنوز
تصویر هنوز
((هَ))
تا این زمان، تا این هنگام، تاکنون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هبوب
تصویر هبوب
((هُ))
وزیدن باد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هبوط
تصویر هبوط
((هُ))
فرود آمدن
فرهنگ فارسی معین
سقوط، فرود، نزول
متضاد: صعود
فرهنگ واژه مترادف متضاد