جدول جو
جدول جو

معنی هبنقه - جستجوی لغت در جدول جو

هبنقه
(هََ بَنْ نَ قَ)
یزید بن ثروان القیسی، ملقب به ذوالودعات. از بنی قیس بن ثعلبه، شاعر بود. وی در عرب ضرب المثل حمق و ساده لوحی است. و عبارت ’احمق من هبنقه’ از امثال سایره میباشد. از اوست:
اذا کنت فی دار یهینک اهلها
و لم تک مکبولا بها فتحولا
و ان کنت ذامال قلیل فلاتکن
الوفاً لعقرالبیت حتی تمولا.
و فرزدق در این بیت که در خطاب به جریر گفته بدو توجه دارد:
فلوکان ذاالودع ابن ثروان لالتوت
بها کفه عنها یزید الهبنقا.
(معجم الشعراء مرزبانی ص 495).
صاحب عقدالفرید نام وی را در فصل مربوط به دیوانگان ذکر کرده و داستانها راجع به وی آورده است از آنجمله: هبنقه گوسفندی را به یازده درهم خرید. شخصی از وی پرسید گوسفند را بچند خریدی. هبنقه دستهایش را باز کرد و اشاره به انگشتان نمود و چون عدد آنها بیشتر از ده نبود زبانش را برای نشان دادن عدد یازده که قیمت گوسفند بود بیرون آورد. (از عقدالفرید ج 7 ص 173). ناظم الاطباء ذیل ودعه درباره وی آروده: ’ذوالودعات، لقب شخصی از تازیان که یزید بن ثرون نامیده میشد و آن را هبنقه نیز میگفتند و این شخص که دارای ریش درازی بود در میان تازیان به حماقت ضرب المثل شد، در گردن خود قلاده ای از مهره های ودعه و استخوان و سفال آویخته بود تا آنکه گم نشود شبی برادر وی آن قلاده را دزدیده در گردن خود آویزان کرد. فردای آن شب هبنقه گفت: یا اخی انت انا، فمن انا؟ یعنی ای برادر تومنی، پس من کیم ؟. ’ ذی الودعات لقب یزید بن ثروان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هبنقه
(قَ)
چسبانیدن شکم رانها را به زمین هنگام نشستن. (ناظم الاطباء). شکم هر دو ران را به زمین چسبانیده نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هََ بَ قَ)
متکبر احمق که حکایات زنان را دوست دارد. (ناظم الاطباء). بزرگ منش گول و دوست دارندۀ محادثت زنان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، احمقی که حماقتش در کارها و در نشستن معروف به اشد. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (معجم متن اللغه) ، آنکه عصا در دست گرفته گدائی کند و از مردم سؤال نماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه بر دوپاشنه یا بر انگشتانش نشیند و از مردم گدائی کند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آنکه چون در جایی نشیند برنخیزد و این نشستن را ’جلسهالهبنقع’ گویند. (ناظم الاطباء). آنکه چون نشیند برنخیزد واز جای نرود. (منتهی الارب). آنکه چون در جائی نشینددور شدنش از آن مکان بطول انجامد. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، آن کس که بر کاری یا گفتاری یا کرداری مستقیم نباشد و اعتماد بر او نشاید. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، مرد کوتاه قد استوارخلقت، مصاحب و معاشر زنان، شتر لب فروهشته. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ)
گول کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق کوتاه بالا. (ناظم الاطباء). هبنک. احمق. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، کوتاه بالا. قصیر. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ نُ)
خدمتکار و چاکر. (منتهی الارب) (آنندراج). غلام بچه و خدمتکار. (ناظم الاطباء). غلام بچۀ خدمتکار. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هبنیق. هبنیق. هبنوق. هبینق. هبانق. ج، هبانق، هبانیق. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
نام کوهی است به مازندران. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 204)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نوعی از غله باشد مانند عدس. و قوت و منفعت آنهم مانند عدس است. (برهان) (آنندراج). غله ای است مانند عدس. (الفاظ الادویه). یک نوع غله ای مانند عدس. (ناظم الاطباء). دانه ای است که بیشتر بستور دهند و سالهای قحط مردم نیز خورند و سخت مضر باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ قَ)
خشتک پیراهن یا گریبان آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مطلق پیاله. (ناظم الاطباء). رجوع به بنجان و فنجان و پنگان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بر پی پاشنۀ پای نشستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، هر دو پای از هم باز داشته و شکم رانها را بهم چسبانیده بر سرین نشستن. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه). هر دو پای واداشته هر دو ران را بشکم چسبانیده بر سرین نشستن. (منتهی الارب) ، نشستن به حالت چهارزانو و پای راست را دراز کردن، نشستن به حالت چهارزانو، نشستن و پشت را بجائی تکیه دادن. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ قَ عَ)
مؤنث هبنقع. زنی که بر کاری یا گفتار یا کرداری مستقیم نباشد و اعتماد بر او نشاید. (اقرب الموارد) ، شتر فراخ کنج دهن فروهشته لب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ کَ)
مؤنث هبنّک. زن احمق ضعیف. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). زن گول سست. (منتهی الارب) ، زن سخن چین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبنکه. (معجم متن اللغه) ، مرد باکسالت. (ناظم الاطباء). مرد کسلمند. (منتهی الارب). کسلان. تنبل. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) : رجل هبنکه، یعنی مرد تنبل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ کَ)
مؤنث هبنک. رجوع به هبنّکه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ قَ)
نای. مزمار. ج، هبانیق. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ قَ)
نای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مزمار. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، دف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، هر آلت سرود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، هبانیق. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نَ قَ)
جعبه مبنقه، به صیغۀ مفعول، که در بالای آن شبیه بنیقه افزوده باشند از جهت فراخی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن ثروان قیسی، از قبیلۀ قیس بن ثعلبه، مکنی به ابوثروان و معروف به هبنقه و ملقب به ذوالودعات جاهلی بود و در غفلت مثل است. گویند: ’احمق تر از هبنقه !’ وی گردن بندی به درازی ریشش از شبه و سفال و استخوان بر گردن می آویخت. سبب این کار را پرسیدند گفت: می خواهم بدان خودم را بشناسم ! برادرش گردن بند را دزدید و بر گردن آویخت چون برادر را دید، گفت: اگر تو منی پس من کیستم ؟!
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنقه
تصویر بنقه
خشتک گریبان
فرهنگ لغت هوشیار