دهی است جزءبخش حومه شهرستان ساوه. در 21 هزارگزی ساوه و 18 هزارگزی راه عمومی آن واقع شده. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 239 تن سکنۀ ترکی و فارسی زبان است. محصولات آنجا غلات و بنشن و دارای باغهای بادام و گردو و سیب میباشد. شغل مردم زراعت و گله داری و کار دستی آنان گلیم و جاجیم بافی است. مزرعه، گنداب، یلی قیه جزء این ده است. راه مالرو دارد و از طریق لامکان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزءبخش حومه شهرستان ساوه. در 21 هزارگزی ساوه و 18 هزارگزی راه عمومی آن واقع شده. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 239 تن سکنۀ ترکی و فارسی زبان است. محصولات آنجا غلات و بنشن و دارای باغهای بادام و گردو و سیب میباشد. شغل مردم زراعت و گله داری و کار دستی آنان گلیم و جاجیم بافی است. مزرعه، گنداب، یلی قیه جزء این ده است. راه مالرو دارد و از طریق لامکان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 8هزارگزی جنوب قصبۀاسدآباد. سکنۀ آن 595 تن می باشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 8هزارگزی جنوب قصبۀاسدآباد. سکنۀ آن 595 تن می باشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده: و یا خود ز باد بزان زاده اند بمردم ز یزدان فرستاده اند. فردوسی. پس اندر چو باد بزان اردوان همی تاخت همواره تیره روان. فردوسی. هر اسبی ز باد بزان تیزتر ز موج دمان حمله انگیزتر. (گرشاسب نامه ص 130). بروز جوانی بزور دو پای چو باد بزان جستمی من ز جای. (گرشاسب نامه ص 204). بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندرآمد بزین. (گرشاسب نامه ص 162). نه فرسودنی ساخته ست این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را. ناصرخسرو. باغ را چون کنار سایل تو پر ز دینار کرد باد بزان. مسعودسعد. نه کشتی است ابریست بارانش خوی بر او تازیانه ست باد بزان. مسعودسعد. وی حزم تو کوهی که روز دشمن چون باد بزان بر غبار دارد. مسعودسعد. نه ابر بهارم که چندین بگریم نه باد بزانم که چندین بپویم. مسعودسعد. باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان. انوری. ، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده: و یا خود ز باد بزان زاده اند بمردم ز یزدان فرستاده اند. فردوسی. پس اندر چو باد بزان اردوان همی تاخت همواره تیره روان. فردوسی. هر اسبی ز باد بزان تیزتر ز موج دمان حمله انگیزتر. (گرشاسب نامه ص 130). بروز جوانی بزور دو پای چو باد بزان جستمی من ز جای. (گرشاسب نامه ص 204). بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندرآمد بزین. (گرشاسب نامه ص 162). نه فرسودنی ساخته ست این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را. ناصرخسرو. باغ را چون کنار سایل تو پر ز دینار کرد باد بزان. مسعودسعد. نه کشتی است ابریست بارانْش خوی بر او تازیانه ست باد بزان. مسعودسعد. وی حزم تو کوهی که روز دشمن چون باد بزان بر غبار دارد. مسعودسعد. نه ابر بهارم که چندین بگریم نه باد بزانم که چندین بپویم. مسعودسعد. باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان. انوری. ، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
موضعی است نزدیک ری وگویند ری قدیم آنجا بوده و مردم آنجا به موضع امروزی نقل مکان کرده اند و اکنون خرابه های آن باقی است و تا شهر ری شش فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان)
موضعی است نزدیک ری وگویند ری قدیم آنجا بوده و مردم آنجا به موضع امروزی نقل مکان کرده اند و اکنون خرابه های آن باقی است و تا شهر ری شش فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان)