- هباشدن
- گردوغبارشدن بصورت ذرات غباردرآمدن: (زی مشکلاتها نگشاید رهت کسی کواززمین دین بهوا برهباشدست) (ناصرخسرو)، تباه شدن نابودگردیدن: (نوروز توبه بود جهانرا کزوچنین هر بد که کرده بود زمستان هباشدست) (ناصرخسرو)
معنی هباشدن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
داده شدن پیاله شراب بکسی از راه دوستی و تواضع
دود شدن، تباهیدن نابود شدن
ذوب شدن
استفراغ کردن
کنایه از شرمنده شدن
ایستادن
گشایش یافتن، مفتوح شدن
زاری کردن، گریه کردن
شفا یافتن، نیکو شدن
نجات یافته خلاص گشتن (از قید و بند)
خبر شدن کسی. مطلع گشتن وی آگاهی یافتن او
فرا رسیدن شب
خوب شدن، از بیماری برخاستن
بودن، ماندن، ایستادن، اقامت داشتن
استفراغ، بالا آوردن غذای خورده شده از معده، قی کردن، غذای بالاآورده شده از معده
گداخته شدن، واشدن جسم جامد در اثر حرارت، حل شدن چیزی در حلّال
شرمنده شدن
بسیار لاغر شدن
شرمنده شدن
بسیار لاغر شدن
نابودکردن تباه ساختن: (اسب بچارصولجان گوی زمین کندهبا طاق فلک بیاگندهم بهبای معرکه) (خاقانی)
خزانمیان دو ماه رومی کانون یکم و دوم دویم دوماه میان زمستان ازماههای رومی، کانون اول وکانون دوم
مبتلا گشتن، مغرور و سرمست گردیدن، سخت معجب و خویشتن ناشناس شدن
قی کردن استفراغ کردن
شریک شدن: ولده ام گفت ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد - اگر چه دوست دارد آن کس را - درهفته ای دشمن گیرد از آن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد
مورد استهزا قرار گرفتن مسخره شدن: هو شدم اما زمیدان در نرفتم مردوار لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود. (بهار)
((شُ دَ))
فرهنگ فارسی معین
گداختن، ذوب شدن، شرمنده شدن، ناپدید شدن، لاغر و نحیف شدن، خجالت کشیدن، از خجالت، بسیار شرمگین شدن، رفتن آبرو
برخاستن: باو نگفته از آنجا پاشو اینجا بنشین، پاشدن از خانه ای (منزلی)، تخلیه کردن آن و سکونت در خانه دیگر
بالا شدن، بلند شدن
شاشیدن
بالا رفتن، بلند شدن، ایجاد شدن صدا، به گوش رسیدن صدا
شاشیدن، میزیدن، چامیدن، شاریدن، شاش زدن، میختن، گمیختن، ادرار کردن، گمیزیدن، گمیز کردن
حلقه ریسمانی که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند
مفتوح و گشاده شدن، باز شدن
پیاپی و بسیارردن مکررزدن: (مردم دست بپشت او هامیزدند و او را می انداختند و او واپس مینگرید تا مگر رسول علیه السلام رحمت کنادخ)
((لَ شَ))
فرهنگ فارسی معین
حلقه ریسمانی که بر سر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند