جدول جو
جدول جو

معنی هانه - جستجوی لغت در جدول جو

هانه
(هانْ نَ)
پیه درون چشم که زیر مقله باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الشحمه فی باطن العین تحت المقله. (اقرب الموارد) ، باقیماندۀ مغز وپیه شتر. (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (آنندراج) ، توانائی و فربهی شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هانه
(نَ / نِ)
کلمه جواب، یعنی نیست او. (ناظم الاطباء). آیا نیست او؟ (اشتینگاس) ، مخفف هرآنه. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاله
تصویر هاله
(دخترانه)
حلقه نورانی سفید یا رنگی که گاهی گرد ماه یا خورشید دیده می شود (معرب از یونانی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هانا
تصویر هانا
(دخترانه)
پناه، امید، نفس، فریاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هانی
تصویر هانی
(پسرانه)
نام چندتن از مشاهیر عرب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
(دخترانه)
دلیل، علت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هانیه
تصویر هانیه
(دخترانه)
مؤنث هانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مانه
تصویر مانه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی بجنورد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
عذر، دستاویز، عذر بی جا، ایراد و بازخواست بی جا، دلیل، سبب، علت
بهانه آوردن: برای سرپیچی از کاری عذر آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فهانه
تصویر فهانه
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، بغاز، پغاز، براز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهانه
تصویر شهانه
مانند شاهان، (صفت نسبی، منسوب به شه) مربوط به شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهانه
تصویر دهانه
محل ورود به هر چیز یا هرجا مثلاً دهانۀ مشک، دهانۀ غار، دهانۀ قنات، دهنه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَغْغُ)
کم شیر گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
دهنه. هر چیز منسوب و مربوط به دهان. (یادداشت مؤلف). هر چیز شبیه به دهان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، فرورفتگی تیر که به زه پیوندد. دهان سوفار:
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانۀ سوفار.
سنایی.
، هرچه را دهان نبود و خواهند که آن را دهانی گویند به حکم استعارت دهانه گویند چون دهانۀ راه و دهانۀ باد و آنچ بدین ماند. (لغت فرس اسدی). دهانۀ کوه و آب و خیک و مشک و امثال آن. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مدخل مشک و جز آن. (ناظم الاطباء) :
دندان تو از دهانۀ زر
هم درصدف لب تو بهتر.
نظامی.
دهنی چون دهانۀ غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری.
نظامی.
مخنه، دهانۀ راه. ترعه، دهانۀ حوض. تلعه، دهانۀ فراخ. مهبل، دهانۀ زهدان. فوهه، رشن، فرضه، فرض، فراض، دهانۀ جوی. فغره، دهانۀ وادی. (منتهی الارب).
- دهانۀ چاه، دهنۀ چاه. سر چاه که باز است. (یادداشت مؤلف).
- دهانۀ شیر، کنایه است از افق. (حاشیۀ وحید بر هفت پیکر ص 244) :
صبح چون زد دم از دهانۀ شیر
حالی از گردنش فکند به زیر.
نظامی.
- دهانۀ قرحه، سر قرحه که باز شده باشد. (یادداشت مؤلف).
، آن جایی که رود از میان کوه در جلگه داخل می شود. ابتدای دره و گشادگی آن. (از ناظم الاطباء).
- دهانۀ رود، آنجا که به دریا ریزد. مصب. (یادداشت مؤلف).
، لجام اسب. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). لجام. لگام. دهنه. افسار. (یادداشت مؤلف). شکیم. شکیمه. (منتهی الارب) ، میلۀ آهنی متصل به سر افسار که در دهان اسب افتد:
چو دانش نداری تو در پارسایی
بسان لگامی بوی بی دهانه.
ناصرخسرو.
اسب جهان چون همی بخواهدت افکند
علم ترا بس بر اسب عقل دهانه.
ناصرخسرو.
ای کرده خرد اندرون جانت
از آهن حکمت یکی دهانه.
ناصرخسرو.
حشمت او بر دهان دهر دهانه ست
فضل نیارد لگام جز به دهانه.
عطاردی.
دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند.
مسعودسعد.
، هر یک از چشمه های پل چند چشمه. (یادداشت مؤلف) ، مظهر قنات، مدخل کوره، افزاری مر جولاهگان را، هر چیز که بدان لبۀ کارد یا تبر را می پوشانند جهت محافظت آن، زنگار برنج، هر نوع زنگی. (ناظم الاطباء) ، زنگار معروفی باشد و آن از کان مس حاصل می شود و رنگ آن به سبزی و طعم آن شیرین به تلخی مایل بود و دهنۀ فرنگ همین است و آن را در دواها بکار برند خصوصاً جهت دفع سموم و داروی چشم و بهترین آن را از ملک فرنگ آورند. (از آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). یک نوع سنگ سبزقیمتی که به دهنۀ فرنگ اشتهار دارد. (ناظم الاطباء) :
ز تاب خشم تو گر پرتوی به روم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ.
کمال اسماعیل (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ / نِ)
مخفف شاهانه. شاهانه و منسوب به پادشاه. (ناظم الاطباء) :
هر روز چنین شهانه کاری میکن
بر چهرۀ ایام نگاری میکن.
؟ (از لباب الالباب).
رجوع به شاهانه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ / نِ)
فانه. پانه. (فرهنگ فارسی معین). چوب تنکی را گویند که گاهی در پس در خانه نهند تا در گشوده نگردد. و کفشگران و موزه دوزان در فاصله قالب کفش و موزه نهند تا فراخ گردد. استادان درودگر و نجار و چوب شکن در شکاف چوبی که با تبر می شکافند فروبرند تا زودتر شکافته گردد. گاهی در زیر ستون گذارند تا راست بایستد. (برهان). رجوع به فانه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ)
مأخوذ از هندی، قلعۀ کوچک و توقفگاه عمده یک ناحیه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خوار کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی). حقیر و سبک داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَنَ / نِ)
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) :
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
ستم را میان وکرانه نبود
همیدون ستم را بهانه نبود.
فردوسی.
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار.
فردوسی.
تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار.
فرخی.
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زآن بدی بر چرخ بندم.
(ویس و رامین).
چرا داری مر او را تو بخانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه.
(ویس و رامین).
نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
در این رهگذر چند خواهی نشستن
چرا برنخیزی چه ماندت بهانه.
ناصرخسرو.
گوش تو زی بانگ او و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده ای به بهانه.
ناصرخسرو.
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنایی.
هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ).
عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر
که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد.
خاقانی.
شکایت کرد از احداث زمانه
که پیش آورد چندانش بهانه.
نظامی.
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون.
نظامی.
فی الجمله چه جویم و چه گویم
جمله تویی و دگر بهانه.
عطار.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست.
حافظ.
- امثال:
بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند.
حیله جو را بهانه بسیار است.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهانه
تصویر مهانه
مهانت در فارسی: خواری خوار گشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهانه
تصویر شهانه
مخفف شاهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهانه
تصویر اهانه
خوار داشت سبک کردن زبون داشتن کوچک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانه
تصویر بانه
موی زهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
عذر بی جا، دست آویز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهانه
تصویر دهانه
دهنه، هر چیز منسوب و مربوط بدهان، مانند دهانه مشک و غار و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهانه
تصویر دهانه
((دَ نِ))
لگام اسب، مدخل، ورودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
((بَ نِ))
عذر نابجا، بازخواست، سبب، باعث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فهانه
تصویر فهانه
((فَ نِ))
چوبی که برای شکافتن چوب دیگر لای آن می گذارند، چوبی که پشت در بیندازند، چوبی که داخل قالب کفش می گذارند، چوبی که زیر ستون قرار می دهند، پانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانه
تصویر رانه
محرک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانه
تصویر دانه
بذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هازه
تصویر هازه
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
عذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهانه
تصویر بهانه
دستاویز
فرهنگ واژه فارسی سره
اعتذار، ایراد، تمسک، دستاویز، عذر، گزک، مستمسک، مناسبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مصب، سر، لب، زمام، لجام، لگام، فم
فرهنگ واژه مترادف متضاد