جدول جو
جدول جو

معنی هال - جستجوی لغت در جدول جو

هال
قرار، آرام، آرامش، برای مثال دلش گشت پرآتش از مهر زال / از او دور شد رامش خورد و هال (فردوسی - ۱/۱۸۷)
صبر و شکیبایی، برای مثال گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود / جز از تو دوست گرم، خون من حلال بود (دقیقی - ۹۸)
اتاقی در ساختمان که اتاق پذیرایی را به اتاق های خواب پیوند می دهد، سرسرا
در چوگان میله هایی نظیر دروازۀ فوتبال که با سنگ و گچ در کنارۀ میدان چوگان بازی درست می کردند
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، شوشمیر، لاچی، قاقله، خیربوا، هیل
تصویری از هال
تصویر هال
فرهنگ فارسی عمید
هال
(لِ)
زجری است اسب را. (منتهی الارب). زجر للخیل. (اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان اسبان را میخوانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هال
قرار، آرام، آرامش، سکون، (لغت فرس) (برهان) (ناظم الاطباء) (لسان العجم) :
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست گرم خون من حلال بود،
دقیقی،
از نالۀ قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت به شب هال،
فرخی،
دیر نپاید به یکی حال در
این فلک جاهل بی خواب و هال،
ناصرخسرو،
این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال
کو هیچ ز آرام همی یابد و نه هال،
ناصرخسرو،
، صبر، شکیبائی، (از لسان العجم) (از ناظم الاطباء) :
اگر زلفش ببرد آرام و هالم
که برد از زلف او آرام و هالا،
عنصری (از لسان العجم)،
نهال خواب مرا آب دیده برد چنانک
نه خواب ماند مرا و نه هوش ماند و نه هال،
سوزنی (از لسان العجم)،
، میله ای که در دو سر میدان برای چوگان بازی از سنگ و گچ میسازند، (ناظم الاطباء) (لسان العجم)، آن میلها را گویند که به جهت چوگان بازی در دو سر میدان از سنگ و گچ سازند، (برهان قاطع) :
شادباش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی هال،
مولوی،
در اصطلاح جدید ورزش، دروازۀ زمین فوتبال را گویند، هیل را گویند، از ادویۀ حاره است و به عربی قاقلۀ صغار خوانند، (برهان قاطع) (تحفۀ حکیم مؤمن)، داروئی که آن را هیل و به تازی قاقله گویند، (ناظم الاطباء) (لسان العجم)، هیل باشد و آن را الاچی نیز گویند و به تازی قاقله خوانند، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
هال
نام یکی از پادشاهان افسانه ای هندوستان: چنین گویند که هال از فرزندان سنجواره بود، پسر جیدرت (جیدرتهه مهابهارتا) دخترزادۀ دهرات (دهتراشتر) ملک و به زمین هندوستان ملک یافت، آن جایگاه که جیدرت و دسل و ایشان کرده بودند و سخت بزرگ گشت وجایگاه نیکو ساخت و شهرها و بدان زمین جامه های نیکویافتندی و ... (مجمل التواریخ و القصص صص 118 - 120)
لغت نامه دهخدا
هال
سراب، لغتی است در آل، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هال
ال هال الرمل المنهال، یقال: رمل هال ، (اقرب الموارد)، ریگ انباشته شده
لغت نامه دهخدا
هال
آرامش، سکون
تصویری از هال
تصویر هال
فرهنگ لغت هوشیار
هال
راهرو، سرسرا، تالار بزرگ که معمولاً به بخش های داخلی راه دارد
تصویری از هال
تصویر هال
فرهنگ فارسی معین
هال
قرار، آرامش، صبر، میله های ساخته شده از سنگ و گچ در کناره های میدان چوگان بازی
تصویری از هال
تصویر هال
فرهنگ فارسی معین
هال
قرار
تصویری از هال
تصویر هال
فرهنگ واژه فارسی سره
هال
سرسرا، تالار
تصویری از هال
تصویر هال
فرهنگ واژه فارسی سره
هال
آرام، آرامش، سکون، شکیب، صبر، قرار، راهرو، سرسرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هال
آل، جانوری خیالی، شاخه های درخت، کرت زمین برنج کاری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نهال
تصویر نهال
(دخترانه)
نهال، درخت یا درختچه نورس که تازه نشانده شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهال
تصویر نهال
درخت تازه روییده یا تازه کاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهال
تصویر نهال
بستر، تشک، نهالی، برای مثال به روز جوانی بدین مایه سال / چرا خاک را برگزیدی نهال (فردوسی - ۶/۱۲۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ هَْ ها)
اسپ بابانگ. (منتهی الارب). شیهه زن
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
درخت نونشانده. (لغت فرس اسدی ص 312). درخت خرد باشد که نونشانده باشند. (صحاح الفرس). درخت نورسته. (از رشیدی). درخت موزون نورسته. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخت نونشانده. (از برهان) (ازناظم الاطباء). شاخه تر و تازه از هر درختی که ببرند و در جای دیگر نشانند و نیز گیاهی که از جائی بکنند و در جای دیگر کشت کنند. (ناظم الاطباء). شاخ نو که ازشاخ کهن برآید از درخت. درخت جوان و خرد. (یادداشت مؤلف). نهاله. (انجمن آرا). نشاء. قلمه:
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یادکرد خواجه و بر دیدن بهار.
فرخی.
زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه.
فرخی.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال.
فرخی.
بهار خندان گوئی ز برگ اوست اثر
درخت طوبی گوئی ز شاخ اوست نهال.
عنصری.
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون ز آنکه گیرد درختان به سال.
عنصری.
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت.
مسعودسعد.
بر راه حقیقت رو منگر به چپ و راست
با باد مخم زین سو و ز آن سو نه نهالی.
ناصرخسرو.
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست.
ناصرخسرو.
نهال شومی و تخم دروغ است
نروید جز که در خاک خراسان.
ناصرخسرو.
سپاس خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش. (تاریخ بیهقی ص 308). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که فلک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). چون شکوفۀ نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند... (تاریخ بیهقی ص 392).
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال.
قطران.
چنین گویند که نهال انگور از هرات به همه جهان پراگند. (نوروزنامه). شاه دیگر باره با داناآن به دیدار درخت شد نهال او را دید درخت شده. (نوروزنامه). شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه).
تا روضۀ خلد است و در او رسته نهالی
این روضه مبادا ز نهال آمده خالی.
سوزنی.
روزار نه تیغ خسرو مازندران شده ست
چون بشکند نهال ستم یا برافکند.
خاقانی.
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروی ز تو تازه تر نیامد.
خاقانی.
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا به باغ جان نهالی از جنان آورده ام.
خاقانی.
کرم کاندر چوب زاییده ست حال
کی بداند چوب را وقت نهال.
مولوی.
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآردیکی باد سخت.
سعدی.
نهال عدل به بستان ملک چون بالد
گرش حسام نه چون آب در میان باشد.
اثیر اومانی.
ای نهال چمن جان و دلم
غنچۀ باغچۀ آب و گلم.
جامی.
ای تازه نهال خار جورت
اول بر پای باغبان رفت.
؟
مرنج حافظ و از دلبران وفا مطلب
گناه باغ چه باشد چو این نهال نرست.
حافظ (از آنندراج).
- نهال افکندن، درخت نونشانده یا نورسته را بریدن. رجوع به نهال افکن شود.
- نهال پروردن، از درخت نونشانده مواظبت کردن. رجوع به نهال پرور شود.
- نهال زدن، نهال کاشتن.
- نهال ساختن، نهال کاشتن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج).
- نهال کاشتن، درخت نونشاندن:
هرکه از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت.
مسعودسعد.
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست.
ناصرخسرو.
- نهال کردن، نهال زدن. نهال کاشتن.
- نهال گرفتن. رجوع به گرفتن شود:
تمنا در بهشت خاطرم مسکن نمی گیرد
نهال آرزومندی در این گلشن نمی گیرد.
(از آنندراج).
- نهال نشاندن، نهال کاشتن. درخت نو غرس کردن:
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.
مسعودسعد.
کی گیرد پند جاهل از تو
در شوره نهال چون نشانی.
ناصرخسرو.
- نهال نهادن، نهال زدن. نهال کاشتن:
اگر به نام تو اندر زمین نهند نهال.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- امثال:
جگرها خون شود تا یک نهالی بارور گردد.
نهال تا تر است باید راستش کرد.
نهال تلخ نگردد به تربیت شیرین.
، بستر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا). توشک. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). نهالی. (جهانگیری) (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نهالین:
تن مرده را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال.
فردوسی.
به روز جوانی بدین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال.
فردوسی.
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی جز از خاک تیره نیافت.
فردوسی.
و فاطمه و حسنین گرد بر گرد سید عالم نشسته و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند. (قصص الانبیاء ص 242) ، شکار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). چه، شکارگاه را نهالگاه نیز گویند. (برهان قاطع). رجوع به نهالگاه و نهاله شود، مجازاً، کامیاب. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اهل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غار و مغارۀ کوه را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). غار. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) ، سرداب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترسناک: مکان مهال، جای ترسناک و خوفناک. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خاک و ریگ فروریخته. (ناظم الاطباء). فروریخته از خاک و ریگ و جز آن. (یادداشت مؤلف) ، آرد فروریخته در انبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است به مصر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ ناهل. رجوع به ناهل شود، جمع واژۀ ناهله. رجوع به ناهله شود
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ ها)
ظاهراً به معنی سست و خرفت است، ازرهل به معنی سست و جنبان شدن گوشت بدن:
بدان منگر که رهالم به کار خویش محتالم
شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب فرکالم.
طیان
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه شهرستان خوی، واقع در جنوب باختری بخش. که از شمال به دهستان فرورق، از جنوب به بکره سنی و حومه شاهپور، از خاور به بولدیان و از باختر به قطور محدود است. موقع طبیعی آن چنین است: قسمت شمالی و خاوری: جلگه و معتدل. قسمت جنوب و باختری: کوهستانی و سالم. آب آن از رود خانه قطور و چشمه ها و محصول عمده آنجا غلات و حبوب و زردآلو و کرچک و توتون و پنبه است. این دهستان دارای 26 آبادی کوچک و بزرگ و در حدود 4490 تن جمعیت است و دیه های مهم آن رهال، خویمن، یزیدگان، سیوان، سلمکده، امیربیگ و خان دیزه است. مرکز دهستان قریۀ رهال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
بانگ و فریاد اسپ. (منتهی الارب). بانگ کردن اسب. (تاج المصادر بیهقی). شیهه
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ اهل
لغت نامه دهخدا
تصویری از صهال
تصویر صهال
صهیل: پارسی تازی گشته شیهه شیهه اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهال
تصویر نهال
درخت نونشانده، درخت نورسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهال
تصویر بهال
زناشویی، هم آغوشی گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهال
تصویر جهال
جاهلان، نادانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهال
تصویر نهال
((نِ))
درخت جوان نورسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جهال
تصویر جهال
((جُ هّ))
جمع جاهل، نادانان
فرهنگ فارسی معین
درختچه، درخت، شجر، گیاه، بستر، تشک نهالی، شکار، کنین
فرهنگ واژه مترادف متضاد