جدول جو
جدول جو

معنی هئچ - جستجوی لغت در جدول جو

هئچ
(کَ رَ)
در زبان اوستا به معنی آب پاشیدن یا آب ریختن و تر کردن به کار رفته. در تفسیر اوستا واژۀ هئچ در پهلوی به آشنجیتن گردانیده شده، همان است که در فارسی پشنجیدن به جای مانده یعنی آب پاشیدن. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 229). در لهجۀ عامیانۀ امروزین، کلمه پشنگ به معنی چند قطرۀ آب یا مقدار کمی آب، استعمال میشود، مثلاً ’یک پشنگ آب به صورتت بزن’
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرچ
تصویر هرچ
املای دیگر واژۀ هرچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
ناچیز، اندک، بیهوده، معدوم، هر
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 71 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
به معنی مینار و مناره، (آنندراج از فرهنگ ترکتازان هند)
لغت نامه دهخدا
چیزی: در این صندوق جزجامه هیچ نبود، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر،
سوزنی،
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
می کشیدند و او دگر می خفت،
اوحدی،
- به هیچ، به چیزی:
از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم،
سعدی،
- به هیچ داشتن، به هیچ شمردن، به چیزی نشمردن: گفت بدانید که ما هیچ زن از آن او نداریم و نبرده ایم و اگر برده بودیمی بگفتیمی و به هیچ داشتیمی، (اسکندرنامه)،
- به هیچ شمردن، به چیزی شمردن:
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی،
سعدی،
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری،
سعدی،
- به هیچ گرفتن، به چیزی نگرفتن، اعتناء نکردن:
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ،
سعدی،
- بی هیچ، رجوع به بی هیچ شود،
- هیچ داشتن، چیزی نداشتن:
بگفتا من دلی پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم،
عطار،
- هیچدان و هیچمدان، نادان و بی علم، (آنندراج) :
بسکه هر چیز از می شوق تو بیخود گشته اند
لب به توصیف تو بگشاده ست عقل هیچدان،
ظهوری (از آنندراج)،
، یک:
تا همی خلق جهان را به جهان عید بود
هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد،
فرخی،
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری،
منوچهری،
- هیچ روز، حتی یک روز،
- هیچ شب، حتی یک شب،
- هیچگاه، حتی یک گاه،
، اصلاً، ابداً، هرگز، مطلقاً، به هیچ وجه، اسم بعداز هیچ غالباً مفرد آید:
که آخر بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی،
فردوسی،
بخور می مخور هیچ اندوه و غم
که از غم فزونی نیاید نه کم،
فردوسی،
هیچ ندانم به چه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر،
ابوالعباس عباسی،
تو مکن هیچ درنگ ارچه شتاب از دیو است
که فرشته شوی ار هیچ در این بشتابی،
سوزنی،
ای شغال بی جمال و بی هنر
هیچ بر خود ظن طاوسی مبر،
مولوی،
، باری، کرّتی، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از لطف بجایی ست که گر هیچ خرد را
پرسند که جان چیست خردگوید جان اوست،
سنایی،
، برطرف شده و معدوم شده و لاشی ٔ، (برهان)، معدوم، (آنندراج) :
این همه هیچ است چون می بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار،
سعدی،
- هیچ شدن، معدوم شدن، نیست شدن، فنا شدن،
-، بی اثر گشتن، در حکم نیست و معدوم درآمدن:
چو طالع ز ما روی برپیچ شد
سپر پیش تیر قضا هیچ شد،
سعدی،
، ذره ای، کمترین مقداری، اندکی، کمی، یک ذره، کنایه از اندک و قلیل و کم، (برهان) (آنندراج) :
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سرش باید برید،
فردوسی،
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری،
منوچهری،
نه در جهان جلال چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او،
منوچهری،
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا،
عسجدی،
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد،
مسعودسعد،
گر آرد ملک هیچ بخشایشی
رساند بدین کشور آسایشی،
نظامی،
- هیچ شمردن، حقیر و ناچیز شمردن،
- هیچ کس، ناکس، (غیاث اللغات از مصطلحات)، بی سروپا، دنی، فرومایه، تمام بی ارز: قل بن قل، هیچ کس پسر هیچ کس، (مهذب الاسماء)،
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس،
مولوی،
مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد
که عمر بر سر تحصیل مال کرد و نخورد،
سعدی،
چند چون گل هوس بزم خسان خواهی کرد
چند هم صحبتی هیچ کسان خواهی کرد،
ملک قمی (از آنندراج)،
-، احدی، کسی، یک تن، کس، دیاری:
خویشتن پاک دار بی پرخاش
هیچ کس را مباش عاشق غاش،
رودکی،
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش تو را داد و بس،
دقیقی،
که نگشاید این دست من هیچ کس
بجز جفت گلشهر در دهر و بس،
فردوسی،
سرانجام از او بهره خاک است و بس
رهایی نیابد از آن هیچ کس،
فردوسی،
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچ کس مر تو را نباشد هیچ،
سنایی،
یا نبد هیچ کس از باده فروشان بیدار
یا چو من هیچ کسم هیچ کسم در نگشود،
نظامی،
، گاهی:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ ببندم تو گشایی،
منوچهری،
پوستین سازی مر دیدۀ خود را مانا
تا به دی نفسرد ار هیچ به صحرا مانی،
سوزنی،
، احیاناً، اتفاقاً، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
هیچ گر ازچشم بد بر تو گزندی رسد
خال رخ تو ز تو دفع کند آن گزند،
سوزنی،
گر هیچ به سیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست،
شمس الدین قندهاری،
، برای استفهام و به معنی هل عربی، آیا: هل لنا من شفعاء، (قرآن 53/7)، هیچ شفیعان هستند ما را؟، در حقیقت، واقعاً، فی الواقع، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفتی احول یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی،
سنایی،
- امثال:
تا نپرسندت مگر از هیچ باب،
در هیچ مپیچ،
هیچ بده را به هیچ بستان کاری نیست،
هیچ بودی هیچ خواهی شد هم اکنون هیچ باش،
عطار،
هیچ دویی نیست که سه نشود،
هیچ گنجشک نگردد چو عقاب،
ادیب صابر،
هیچ معشوق رانبوده وفا،
ادیب صابر
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مخفف هرچه و این تخفیف را برای نگاهداشت وزن شعر روا دارند. (یادداشت به خط مؤلف). هرچه. هر چیزی که. هر آنچه:
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندرو بودی ز نان.
رودکی.
جز از رستنیها نخوردند نیز
ز هرچ از زمی سر برآورد نیز.
فردوسی.
که من شهریار ترا کهترم
بهرچ او بفرمود فرمانبرم.
فردوسی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاده ست.
منوچهری.
چنین گفت کت خوابگاه این زمی است
برو خفتگانند هرچ آدمیست.
اسدی.
ستاننده چابک ربائی است زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
نه هر گوهر که پیش آیدتوان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت.
نظامی.
- هرچت، هر چه ترا. هر چه از تو یا بتو یا برای تو:
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم به من بر شمار.
فردوسی.
گرایدون که هرچت بپرسم تو راست
بگویی، همه بوم ترکان تراست.
فردوسی.
- هرچش، هرچه اش. هر چه او را:
ز هرچش بپرسم نگویدتمام
فرخ زاد گوید که هستم به نام.
فردوسی.
ز پیغام هرچش به دل بود نیز
به گفتار بر نامه بفزودنیز.
فردوسی.
- هرچم، هرچه ام. هرچه مرا یا از من:
که من شهریار ترا کهترم
به هرچم بفرمود فرمانبرم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرچ
تصویر هرچ
هرچه: (هرچ او برود هرگزی نباشد اوهرگزی وباقی وروان است) (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
ناچیز و معدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
((هَ یَ))
اصلاً، ابداً، نیست، نابود، پوچ، بی اعتبار، آیا، هیچ می دانی ¿
فرهنگ فارسی معین
ابداً، اصلاً، بهیچوجه، بیهوده، پوچ، تهی، خالی، صفر، نابود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
لا شئ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
No
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
non
دیکشنری فارسی به فرانسوی
با هم، هم زدن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
غریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
नहीं
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
نہیں
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
não
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
no
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
nie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
нет
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
ні
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
nee
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
nein
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
ไม่
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
no
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
tidak
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
לא
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
いいえ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
hapana
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
아니요
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
hayır
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از هیچ
تصویر هیچ
না
دیکشنری فارسی به بنگالی