هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول: به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هردوان بدکنش. بوشکور
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول: به هر نیک و بد هر دوان یک منش به راز اندرون هردوان بدکنش. بوشکور
دیداری. منظری. منظرانی: طریر، مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا: هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. فرخی
دیداری. منظری. منظرانی: طریر، مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا: هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. فرخی
توانا. خداوند زور و قوت. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). خداوند قدرت. (ناظم الاطباء) : گور اگر چند بود نیرومند یا به دستش گرفت یا به کمند. میرخسرو. ، دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء) ، مسلط. (فرهنگ فارسی معین). - نیرومند شدن، قوی شدن. قوت یافتن. (فرهنگ فارسی معین). - نیرومند کردن، نیرو بخشیدن. تقویت. (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین). - ، تأیید. (ترجمان القرآن ص 22 از فرهنگ فارسی معین). - نیرومند گردیدن، نیرومند گشتن، نیرو یافتن. قوی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). - ، مسلط شدن. دست یافتن. (فرهنگ فارسی معین). چیره گشتن. فائق آمدن: گرچه بگشاد از آن طلسمی چند بر دگرها نگشت نیرومند. نظامی
توانا. خداوند زور و قوت. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). خداوند قدرت. (ناظم الاطباء) : گور اگر چند بود نیرومند یا به دستش گرفت یا به کمند. میرخسرو. ، دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء) ، مسلط. (فرهنگ فارسی معین). - نیرومند شدن، قوی شدن. قوت یافتن. (فرهنگ فارسی معین). - نیرومند کردن، نیرو بخشیدن. تقویت. (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین). - ، تأیید. (ترجمان القرآن ص 22 از فرهنگ فارسی معین). - نیرومند گردیدن، نیرومند گشتن، نیرو یافتن. قوی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). - ، مسلط شدن. دست یافتن. (فرهنگ فارسی معین). چیره گشتن. فائق آمدن: گرچه بگشاد از آن طلسمی چند بر دگرها نگشت نیرومند. نظامی
زیبایان. خوب صورتان. نیکورخان. جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی: نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند. رودکی. آن قطرۀ باران بر ارغوان بر چون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی. تا بود قد نیکوان چو الف تا بود زلف نیکوان چون جیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388). آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان. ناصرخسرو. نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن. خاقانی. تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر. خاقانی. شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه جمالت چشم دولت را نظرگاه. نظامی. هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش. سعدی. او میر نیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است. یوسف عروضی. ، نیکوکاران. ابرار. برره. اخیار: نیکوان رفتند و سنت ها بماند وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند. مولوی
زیبایان. خوب صورتان. نیکورخان. جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی: نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند. رودکی. آن قطرۀ باران بر ارغوان بر چون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی. تا بود قد نیکوان چو الف تا بود زلف نیکوان چون جیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388). آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان. ناصرخسرو. نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن. خاقانی. تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر. خاقانی. شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه جمالت چشم دولت را نظرگاه. نظامی. هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش. سعدی. او میر نیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است. یوسف عروضی. ، نیکوکاران. ابرار. بَرَره. اخیار: نیکوان رفتند و سنت ها بماند وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند. مولوی