جدول جو
جدول جو

معنی نیکومرد - جستجوی لغت در جدول جو

نیکومرد(مَ)
نیک مرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک مرد
تصویر نیک مرد
مرد خوب، مرد نیکوکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکومنش
تصویر نیکومنش
خوش طینت، دارای منش نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
زورمند، توانا، قوی، پرزور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکورو
تصویر نیکورو
خوب رو، خوشگل، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نِ)
خوش طینت. نیکوسیرت
لغت نامه دهخدا
(قَدد / قَد)
امیم. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). خوش قامت
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش راه و روندۀ به شتاب. (ناظم الاطباء). نیکورونده. رهوار. جواد: یعقوب و سبت، اسبی نیکورو. استجاده، اسب نیکورو خواستن. تجوید و جوده، نیکورو گردیدن اسب. اضریج، اسب نیکورو و تیزدو. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خوش صورت، خوشگل، خوب رو، (ناظم الاطباء)، نکورو، نیکوروی، زیباروی، رجوع به نیکوروی شود
لغت نامه دهخدا
(نیوْ مَ)
پهلوان. شجاع:
دگر آفرین کن بدان نیومند
سپهدار فرخنده پولادوند.
فردوسی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وْ نِ)
ده کوچکی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه مالرو روداب به خاشکوه. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ مِ)
پادشاه جزیره سیرس. وی بنابر افسانه های قدیم آشیلس را در دربار خویش بپذیرفت و تزس را به حیله بکشت. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 504). رجوع به لیکمد شود
از مردم ردس که بعهد داریوش سوم از جانب ایرانیان پس از تسخیر شهر نامی می می لن واقع در جزیره لس بس به فرماندهی آنجا گمارده شد. (ایران باستان ج 2 ص 1281)
لغت نامه دهخدا
(وْ مَ)
مرد قوی هیکل، مرد بددرون. بدنهاد. بداندیش. مرد شیطان منش:
فرستاده را گفت رو باز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد.
فردوسی.
بدو گفت گرشاسب کای دیومرد
چگونه نخندم بدشت نبرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صلاح. پارسائی. تقوی. پرهیزگاری:
هم پایۀ آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی.
نظامی.
به نیک مردی در حضرت خدای قبول
میان خلق به رندی و لاابالی فاش.
سعدی.
، گذشت. بزرگواری:
بگفتا نیک مردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیزدندان.
سعدی.
اگر نیک مردی نماید عسس
نیارد به شب خفتن از دزد کس.
سعدی.
، جوانمردی:
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی.
نظامی.
، نیکوکاری. خیر. احسان. بر:
نکوئی و رحمت به جای خود است
ولی با بدان نیک مردی بد است.
سعدی.
کسی دانۀ نیک مردی نکاشت
کز او خرمن کام دل برنداشت.
سعدی.
، سادگی. خوش باوری. زودباوری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نیک عهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیکوسرانجام. خوش عاقبت. عاقبت به خیر
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ)
خوش ثمر. درختی که میوۀ بسیار و مرغوب دهد. کنایه از آدم خیر نیکی رسان مفید به حال دیگران:
نیکوثمر شو ایراک مردم به جز ثمر نیست
آن را که دردماغش مر دیو را ممر نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ)
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
که در مردی تمام نیست، که نصف یک مرد به حساب می آید:
زن ارچه دلیر است و بازور دست
همان نیم مرد است هر چون که هست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
توانا. خداوند زور و قوت. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). خداوند قدرت. (ناظم الاطباء) :
گور اگر چند بود نیرومند
یا به دستش گرفت یا به کمند.
میرخسرو.
، دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء) ، مسلط. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند شدن، قوی شدن. قوت یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند کردن، نیرو بخشیدن. تقویت. (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین).
- ، تأیید. (ترجمان القرآن ص 22 از فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند گردیدن، نیرومند گشتن، نیرو یافتن. قوی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، مسلط شدن. دست یافتن. (فرهنگ فارسی معین). چیره گشتن. فائق آمدن:
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیک مردی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آدم خوب. (ناظم الاطباء). خوش ذات. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین). صالح. (زمخشری). نیکمردان، ابدال. صلحاء. (یادداشت مؤلف). نکوکار. خیر. پارسا و پرهیزگار و جوانمرد. نیز رجوع به نیک مردی شود:
بدو گفت بهرام کای نیک مرد
ندارم ترا هیچ گونه بدرد.
فردوسی.
پرامید دارد دل نیک مرد
دل بدکنش هم پر از باد سرد.
فردوسی.
بپذرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد.
فردوسی.
تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا
تا دعای نیک مردان سوی یزدان برشود.
عنصری.
چون شدم پنهان از درت به ارزانی
نیک مردی بنشاندم به نگهبانی.
منوچهری.
سیرت داد را چو رد کردند
باچنین نیک مرد بد کردند.
سنائی.
می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... و نیک مردان رنجور و مستذل ّ و شریران فارغ و محترم. (کلیله چ مینوی ص 56). نیک مردان در این سرای همت شیران دارند. (منتخب قابوسنامه ص 4).
زمین را میراث دهم به نیک مردان. (کشف المحجوب).
نیک مردی کجاست خاقانی
که در او درد مردمان بینی.
خاقانی.
همه عیب اند نهان وآنهمه را
نیک مردان به هنر برگیرند.
خاقانی.
چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.
خاقانی.
درع تو به زیر چرخ گردان
بس باد دعای نیک مردان.
نظامی.
گردن کش هفت چرخ گردان
محراب دعای نیک مردان.
نظامی.
ز پیران زاهد بسی نیک مرد
که در شب دعائی توانند کرد.
نظامی.
همی گسترانید فرش تراب
چو سجادۀ نیک مردان بر آب.
سعدی.
کمال بخت خردمند نیک مرد آن است
که سر گران نکند بر قلندر اوباش.
سعدی.
هر که را جامه پارسا بینی
پارسادان و نیک مرد انگار.
سعدی.
، صاف ساده. صاف صادق. ابله. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نیوْ مَ)
مرد شجاع و جنگاور و زیرک و دانا. (آنندراج). مرکب از: نیو + مرد. رجوع به نیو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک مرد
تصویر نیک مرد
خوش ذات نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو مرد
تصویر نیکو مرد
خوش ذات نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکومردی
تصویر نیکومردی
خوش ذاتی نیکو کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک مردی
تصویر نیک مردی
خوش ذاتی نیکو کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو رو
تصویر نیکو رو
نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو) نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
توانا، خداوند زور و قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
((مَ))
دارای زور و قدرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
قدرتمند، قادر، قوی
فرهنگ واژه فارسی سره
باقوت، بانیرو، پرزور، پرزور، پرقوت، توانا، زورمند، قوی، قوی، قوی جثه، مقتدر
متضاد: ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جمیل، خوبرو، زیبا، قشنگ، نکورو
متضاد: زشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوجه ای که قبل از بیرون آمدن از تخم بمیرد
فرهنگ گویش مازندرانی