جدول جو
جدول جو

معنی نیکومحضر - جستجوی لغت در جدول جو

نیکومحضر
(مَ ضَ)
نیک محضر. نیکودیدار. نیکولقا: مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکومحضر. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نیکومحضر
خوش سخن، خوش گفتار، خوش معاشرت، نیکوگفتار
متضاد: ناخوش محضر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک محضر
تصویر نیک محضر
خوش رو، خوش برخورد، خوش صحبت
فرهنگ فارسی عمید
(نِ مَ ضَ)
نکومحضر بودن:
عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکومحضری است.
ناصرخسرو.
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
نیک محضر بودن. رجوع به نیک محضر شود.
- نیک محضری کردن، خوش معاشرتی نمودن. خوش خدمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین). خوش رفتاری کردن: گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با ما نمودی. (سمک عیاراز فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
نکومخبر. نیکوسیرت:
هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین.
فرخی.
شادمان باد و به هرکام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ)
دیداری. منظری. منظرانی: طریر، مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا:
هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ ضَ)
خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر:
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران.
منوچهری.
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را.
ناصرخسرو.
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
نکومحضری: سلطان جهت احتیاط رافرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت. (فرهنگ فارسی معین) ، مهربان. خوش رفتار. نیک سیرت. خوش برخورد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان).
در همه حال نیک محضر باش
تا همه وقت محترم باشی.
سعدی.
دو کس چه کنند ازپی خاص و عام
یکی نیک محضر دگر زشت نام.
سعدی.
نهد مهر مهر تو برسینه او
قضا هرکه را نیک محضر برآرد.
ظهوری (از آنندراج).
، آنکه در غیبت و در حضور مردمان را به نیکی یاد کند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نکو محضر
تصویر نکو محضر
نیک محضر: (مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکو محضر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک محضری
تصویر نیک محضری
مطبوع و سفید بودن معاشرت کسی نیکو محضری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو محضری
تصویر نیکو محضری
نیک محضری: (سلطان جهت احتیاط را فرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکو محضری ممهد دارید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو محضر
تصویر نیکو محضر
نیک محضر: (مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکو محضر)
فرهنگ لغت هوشیار
خوش معاشرت، خوش رفتار، مهربان خوش برخورد آنکه معاشرتش برای دیگران مطبوع و سفید باشد: نیکو محضر خوش معاشرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکومحضری نمودن
تصویر نیکومحضری نمودن
خوش معاشرتی نمودن خوش خدمتی کردن: (گفت ای پهلوان، بسیار مردمی و نیک محضری و نیکو سیرتی با ما نمودی)
فرهنگ لغت هوشیار
خوش صحبت، خوش معاشرت، نیکومحضر
متضاد: بدمعاشرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد