نیک محضر بودن. رجوع به نیک محضر شود. - نیک محضری کردن، خوش معاشرتی نمودن. خوش خدمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین). خوش رفتاری کردن: گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با ما نمودی. (سمک عیاراز فرهنگ فارسی معین)
نیک محضر بودن. رجوع به نیک محضر شود. - نیک محضری کردن، خوش معاشرتی نمودن. خوش خدمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین). خوش رفتاری کردن: گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با ما نمودی. (سمک عیاراز فرهنگ فارسی معین)
نکومخبر. نیکوسیرت: هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. فرخی. شادمان باد و به هرکام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی
نکومخبر. نیکوسیرت: هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. فرخی. شادمان باد و به هرکام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی
دیداری. منظری. منظرانی: طریر، مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا: هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. فرخی
دیداری. منظری. منظرانی: طریر، مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا: هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. فرخی
خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر: بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران. منوچهری. تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را. ناصرخسرو. یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی
خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر: بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران. منوچهری. تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را. ناصرخسرو. یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی
کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت. (فرهنگ فارسی معین) ، مهربان. خوش رفتار. نیک سیرت. خوش برخورد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان). در همه حال نیک محضر باش تا همه وقت محترم باشی. سعدی. دو کس چه کنند ازپی خاص و عام یکی نیک محضر دگر زشت نام. سعدی. نهد مهر مهر تو برسینه او قضا هرکه را نیک محضر برآرد. ظهوری (از آنندراج). ، آنکه در غیبت و در حضور مردمان را به نیکی یاد کند. (آنندراج)
کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت. (فرهنگ فارسی معین) ، مهربان. خوش رفتار. نیک سیرت. خوش برخورد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان). در همه حال نیک محضر باش تا همه وقت محترم باشی. سعدی. دو کس چه کنند ازپی خاص و عام یکی نیک محضر دگر زشت نام. سعدی. نهد مهر مهر تو برسینه او قضا هرکه را نیک محضر برآرد. ظهوری (از آنندراج). ، آنکه در غیبت و در حضور مردمان را به نیکی یاد کند. (آنندراج)