جدول جو
جدول جو

معنی نیکوساخت - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوساخت
خوش ساخت، که با مهارت و ظریف و زیبا ساخته شده است: قاتر، پالان و زین نیکوساخت، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، جوان بخت، طالع مند، بلنداقبال، خجسته، مقبل، سعید، بلندبخت، صاحب اقبال، صاحب دولت، فرّخ فال، خجسته فال، فرخنده بخت، خوش طالع، اقبالمند، ایمن، خجسته طالع، شادبخت، سفیدبخت، نیک اختر، فرخنده طالع، بختیار، نکوبخت، مستسعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوداشت
تصویر نیکوداشت
مهربانی، خوش رفتاری، عزیز و محترم داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
نکوبخت. نیک بخت. خوش بخت
لغت نامه دهخدا
نیک ذات، (فرهنگ فارسی معین)، نیک نهاد، نیک طینت
لغت نامه دهخدا
نیک ساز، (فرهنگ فارسی معین)، نیکوساخت
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است:
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن.
فردوسی.
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم.
فرخی.
زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
فرمانبردار. خوش فرمان. شیرین فرمان، که طاعت و عبادت بسیار کند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باندام. متناسب اندام. خوش قد وبالا: وذله، زن شادمان نیکوقامت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نیکو داشتن. حسن مراقبت. حسن مواظبت. (یادداشت مؤلف) : اگر کسی بر چارپای ستم کند... سلطان باید که او را ادب کند و از پیغمبر علیه السلام خبر آمده است به نیکوداشت ایشان. (ترجمه طبری بلعمی). این پسر را از جامه و نیکوداشت جمالش یکی صد شد. (نوروزنامه).
نکوش داشتم و شد نکو به نیکوداشت
چنانکه درخور بوس آمد و سزای کنار.
مختاری.
عظمت سلطنت از نیکوداشت رعیت باشد. (راحهالصدور) ، اکرام. احترام. نوازش. اعزاز: و عبدالمطلب ایشان را [دایگان بنی سعد را نیکوداشت وعده کرد استوار نداشتندی. (ترجمه طبری بلعمی). نیکوداشت ها هر روز به زیادت بود. (تاریخ بیهقی ص 64). سالها آنجا بماند در نیکوداشت هرچه تمام تر. (تاریخ بیهقی ص 606). وی به فرمان جائی موقوف است در نیکوداشتی هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی ص 216). گفت من امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به خواب دیدم که مرا به فرزندان وصیت کرد به نیکوداشت. (مجمل التواریخ) ، احسان. انعام. پاداش: اگر طاعتی بینم بی ریا و شبهت در برابرآن عدلی کنیم و نیکوداشتی که از آن تمامتر نباشد. (تاریخ بیهقی).
- نیکوداشت کردن، ضیافت کردن: وحوش را به گوشت او نیکوداشتی خواهم کرد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طینت. خوش فطرت. نیک نهاد. (یادداشت مؤلف) :
که نادان بدانجای خوار است و زشت
شه آنجاست درویش نیکوسرشت.
اسدی.
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت.
سعدی.
بگفت آن خردمند نیکوسرشت
جوابی که بر دیده باید نوشت.
سعدی.
برش تنگ دستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سیا / سَ)
خوب اداره کننده. باتدبیر. مدبّر: قبضه، شبان نیکوسیاست مر گوسپندان را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نیک سیرت. نکوسیرت. نیک نهاد. خوش رفتار: پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93). پوران دخت بنت کسری زنی سخت عاقل و عادل و نیکوسیرت بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 110)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
نوساخته شده. تازه ساز. نوساز
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
نیک بخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو ساختن
تصویر نیکو ساختن
نیک ساختن: (دلدار کار ما را نیکو می نسازد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک ساختن
تصویر نیک ساختن
نیکو انجام دادن سره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خوش باطن، نیکخواه، نیک سرشت، نیکونهاد
متضاد: بدسرشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد