نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
ملایمت، خوش رفتاری، خوش خلقی، نیک خو بودن: به علم و عدل و به آزادگی و نیک خویی مؤید است و موفق مقدم است و امام، فرخی، عاشق مردمی و نیک خویی است دشمن فعل زشت و خوی لئام، فرخی، هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیک خویی، منوچهری
ملایمت، خوش رفتاری، خوش خلقی، نیک خو بودن: به علم و عدل و به آزادگی و نیک خویی مؤید است و موفق مقدم است و امام، فرخی، عاشق مردمی و نیک خویی است دشمن فعل زشت و خوی لئام، فرخی، هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیک خویی، منوچهری
خیرخواه. مشفق. که برای دیگران خیر و خوشی و نیکی خواهد. مقابل بدخواه: مر حاجب شاه را و شاه را نیکوخواه زاین صاحب عز آمده زآن صاحب جاه. منوچهری. چو نیکوخواه باشی بر تن خود دگر کس را چرا خواهی تو در بد. ناصرخسرو. هستند نیکوخواه او دارند از او خوف و رجا. ناصرخسرو. خلایق را چو نیکوخواه گردد به اجماع خلایق شاه گردد. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. پس معتمد این سخن از... وزیر صاحب رای نیکوخواه مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص 146)
خیرخواه. مشفق. که برای دیگران خیر و خوشی و نیکی خواهد. مقابل بدخواه: مر حاجب شاه را و شاه را نیکوخواه زاین صاحب عز آمده زآن صاحب جاه. منوچهری. چو نیکوخواه باشی بر تن خود دگر کس را چرا خواهی تو در بد. ناصرخسرو. هستند نیکوخواه او دارند از او خوف و رجا. ناصرخسرو. خلایق را چو نیکوخواه گردد به اجماع خلایق شاه گردد. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. پس معتمد این سخن از... وزیر صاحب رای نیکوخواه مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص 146)
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه). چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه). چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی
نیکوگوینده، نیک گو، (فرهنگ فارسی معین)، که در حق دیگران نکوگوید، که از دیگران به خوبی نام برد، مقابل بدگوی: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش، (از قابوس نامه)، نیکوسخن، که سخته و سنجیده سخن گوید، فصیح: گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی، ناصرخسرو
نیکوگوینده، نیک گو، (فرهنگ فارسی معین)، که در حق دیگران نکوگوید، که از دیگران به خوبی نام برد، مقابل بدگوی: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش، (از قابوس نامه)، نیکوسخن، که سخته و سنجیده سخن گوید، فصیح: گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی، ناصرخسرو
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو