جدول جو
جدول جو

معنی نیکوخوی - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوخوی
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیکو بودن، خوبی، احسان، نیکوکاری، موهبت، عطیه، نعمت، ذکرخیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکورای
تصویر نیکورای
عاقل، دانا، خردمند، حصیف، راد، خردومند، خردور، متفکّر، لبیب، بخرد، متدبّر، اریب، فروهیده، پیردل، فرزانه، فرزان، خردپیشه، داناسر، صاحب خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوروش
تصویر نیکوروش
خوش رفتار، نیکوکار، خوش طینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکورو
تصویر نیکورو
خوب رو، خوشگل، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
ملایمت، خوش رفتاری، خوش خلقی، نیک خو بودن:
به علم و عدل و به آزادگی و نیک خویی
مؤید است و موفق مقدم است و امام،
فرخی،
عاشق مردمی و نیک خویی است
دشمن فعل زشت و خوی لئام،
فرخی،
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیک خویی،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
نیک رو، رجوع به نیک رو شود:
ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رِکَ / کِ)
زبان آور، فصیح، (ناظم الاطباء)، آنکه درباره دیگران سخن نیکو گوید، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ذکر خیر، به نیکی از دیگران نام بردن و یاد کردن، مقابل بدگوئی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیک بختی. رجوع به نیک بختی شود
لغت نامه دهخدا
روزبهی، نکوروزی، نیک روزی، سعادت
لغت نامه دهخدا
حاصل خیز: زمینی نیکوخاک، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نیکوخوی. خوش خلق
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
خیرخواه. مشفق. که برای دیگران خیر و خوشی و نیکی خواهد. مقابل بدخواه:
مر حاجب شاه را و شاه را نیکوخواه
زاین صاحب عز آمده زآن صاحب جاه.
منوچهری.
چو نیکوخواه باشی بر تن خود
دگر کس را چرا خواهی تو در بد.
ناصرخسرو.
هستند نیکوخواه او دارند از او خوف و رجا.
ناصرخسرو.
خلایق را چو نیکوخواه گردد
به اجماع خلایق شاه گردد.
نظامی.
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه.
سعدی.
پس معتمد این سخن از... وزیر صاحب رای نیکوخواه مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص 146)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نکوخواهی. نیک خواهی. خیرخواهی. شفقت و خوش نیتی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
در ناز و نعمت. خوش خوراک. خوش گذران: ناعمه، زنی نیکوخورش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
باتدبیر، بابصیرت، خردمند، (ناظم الاطباء)، نیک رای، نکورای
لغت نامه دهخدا
نیک روز، روزبه، خوش بخت
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
آن که روش نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نکورفتار. نکوکردار:
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نیک خو، نکوخو، ملایم، که تندخو و سرکش نیست: دلاورترین اسبان کمیت است ... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ، (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه).
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جلدی. چالاکی. (ناظم الاطباء). راهواری: جوده، نیکوروی اسب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نیکوگوینده، نیک گو، (فرهنگ فارسی معین)، که در حق دیگران نکوگوید، که از دیگران به خوبی نام برد، مقابل بدگوی: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش، (از قابوس نامه)، نیکوسخن، که سخته و سنجیده سخن گوید، فصیح:
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار
کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نیک خو، رجوع به نیک خو شود:
به شاه جهان گفت کای نیک خوی
مرا چهر سام آمده ست آرزوی،
فردوسی،
بدو گفت آمد گه آرزوی
بگویم ترا ای زن نیک خوی،
فردوسی،
بدو گفت کای مادر نیک خوی
بنگزینم این راه بر آرزوی،
فردوسی،
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر،
فرخی،
ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین،
فرخی،
بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین،
فرخی،
ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی،
فرخی،
دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی،
منوچهری،
آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است
نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است،
منوچهری،
چنین گفت صاحبدل نیک خوی
که سهل است ازین بیشتر گو بگوی،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوخو. رجوع به نکوخو شود:
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
فرخی.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
فرخی.
نکوخویان سفیهان را زبونند
که اینان راهوار آنان حرونند.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
نیک رفتاری. نیکوروش بودن
لغت نامه دهخدا
نیک خویی، نیکوخو بودن، رجوع به نیکوخو شود:
از نکورسمی و نیکوخویی و نیک دلی
به سوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوخو بودن. خوش خلقی. عمل و صفت نکوخو. رجوع به نکوخو شود:
به نکوخویی خالی کند از کینه
دل بدخواهی همچون دل اهریمن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
نکوگفتاری. لطف بیان
لغت نامه دهخدا
خوش رویی، زیبایی، خوب صورتی:
سلطانی و طغرای تو نیکورویی
رویت زده پنج نوبۀ نیکویی،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک روی
تصویر نیک روی
حالت و کیفیت نیک رو: خوش روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوبختی
تصویر نیکوبختی
نیک بختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو روی
تصویر نیکو روی
نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو) نیک روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوخواه
تصویر نیکوخواه
مشفق، خیرخواه
فرهنگ لغت هوشیار
بختیاری، خوشبختی، سعادت، فلاح
متضاد: بدبختی
فرهنگ واژه مترادف متضاد