جدول جو
جدول جو

معنی نیکوخو - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوخو
نیک خو، نکوخو، ملایم، که تندخو و سرکش نیست: دلاورترین اسبان کمیت است ... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ، (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، جوان بخت، طالع مند، بلنداقبال، خجسته، مقبل، سعید، بلندبخت، صاحب اقبال، صاحب دولت، فرّخ فال، خجسته فال، فرخنده بخت، خوش طالع، اقبالمند، ایمن، خجسته طالع، شادبخت، سفیدبخت، نیک اختر، فرخنده طالع، بختیار، نکوبخت، مستسعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوروش
تصویر نیکوروش
خوش رفتار، نیکوکار، خوش طینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکورو
تصویر نیکورو
خوب رو، خوشگل، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک خو
تصویر نیک خو
خوش خو، خوش اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک رو
تصویر نیک رو
زیبارو، خوش رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیکو بودن، خوبی، احسان، نیکوکاری، موهبت، عطیه، نعمت، ذکرخیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک رو
تصویر نیک رو
نیک رونده، خوش رو، خوش راه
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
جلدی. چالاکی. (ناظم الاطباء). راهواری: جوده، نیکوروی اسب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه).
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است:
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن.
فردوسی.
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم.
فرخی.
زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ کَ / کِ)
نیک خواه:
دو پرخاشجوی و یکی نیک جوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ اَ)
نکوخواه:
برنکوخوه به کف راد کنی خواسته بذل
به سر تیغ کنی خون بداندیش تلف.
سوزنی.
شود نکوخوه او برشده به جاه خطیر
فروفتاده بداندیش او به چاه خطر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکوخو. رجوع به نکوخو شود:
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
فرخی.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
فرخی.
نکوخویان سفیهان را زبونند
که اینان راهوار آنان حرونند.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کُ کو)
یکی از چهار جزیره بزرگ ژاپن درجنوب جزیره ’هندو’ که 4220300 تن جمعیت دارد، و مرکز آن شهر توکوشیما است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پِ کُ تُ)
فلوریانو. سیاستمدار و فرمانده قوای برزیل، یکی از مسببین انقلاب جمهوری 1889 (1842- 1895 میلادی)
لغت نامه دهخدا
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
با حسن خلق. خلیق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف). نکوخوی:
زنده تر از آنید و به نیروتر ازآنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
منوچهری.
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو
عاقل شود از عادت او سخت موله.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش راه و روندۀ به شتاب. (ناظم الاطباء). نیکورونده. رهوار. جواد: یعقوب و سبت، اسبی نیکورو. استجاده، اسب نیکورو خواستن. تجوید و جوده، نیکورو گردیدن اسب. اضریج، اسب نیکورو و تیزدو. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نیک خویی، نیکوخو بودن، رجوع به نیکوخو شود:
از نکورسمی و نیکوخویی و نیک دلی
به سوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
در ناز و نعمت. خوش خوراک. خوش گذران: ناعمه، زنی نیکوخورش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
خیرخواه. مشفق. که برای دیگران خیر و خوشی و نیکی خواهد. مقابل بدخواه:
مر حاجب شاه را و شاه را نیکوخواه
زاین صاحب عز آمده زآن صاحب جاه.
منوچهری.
چو نیکوخواه باشی بر تن خود
دگر کس را چرا خواهی تو در بد.
ناصرخسرو.
هستند نیکوخواه او دارند از او خوف و رجا.
ناصرخسرو.
خلایق را چو نیکوخواه گردد
به اجماع خلایق شاه گردد.
نظامی.
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه.
سعدی.
پس معتمد این سخن از... وزیر صاحب رای نیکوخواه مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص 146)
لغت نامه دهخدا
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان:
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیک خو شاه باآفرین،
دقیقی،
دل مردم با خرد بآرزو
بدین گونه آویزد ای نیک خو،
فردوسی،
جهاندار بادانش و نیک خو است
ولیکن مرا چهر زال آرزو است،
فردوسی،
جفاپیشه گشت آن دل نیک خو
پراندیشه شدرزم کرد آرزو،
فردوسی،
نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران،
فرخی،
مردم از نیک نیک خو گردد
یار چون بد بود چنو گردد،
سنائی،
اگر خواجه با دشمنان نیک خوست
بسی برنیاید که گردند دوست،
سعدی،
زن که مستور و نیک خو باشد
نیست عیب ارنه خوب رو باشد،
مکتبی
لغت نامه دهخدا
خوش صورت، خوشگل، خوب رو، (ناظم الاطباء)، نکورو، نیکوروی، زیباروی، رجوع به نیکوروی شود
لغت نامه دهخدا
(خَطط)
خوش خط: بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود. (تاریخ بیهقی ص 274). برنای به کارآمده و نیکوخط و در دبیری پیاده گونه. (تاریخ بیهقی ص 347). برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
آن که روش نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نکورفتار. نکوکردار:
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکخو
تصویر نیکخو
بامروت، خوشرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکبخت
تصویر نیکبخت
خوشبخت، کامروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو رو
تصویر نیکو رو
نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو) نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
نیک بخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک رو
تصویر نیک رو
نیک رونده خوش رو: (جواد اسب نیک رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوخواه
تصویر نیکوخواه
مشفق، خیرخواه
فرهنگ لغت هوشیار
جمیل، خوبرو، زیبا، قشنگ، نکورو
متضاد: زشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیک خوٰاهی، خوبی
دیکشنری اردو به فارسی