نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه). چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه). چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است: چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن. فردوسی. آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی که گه جود جواد است و گه حلم حلیم. فرخی. زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است: چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن. فردوسی. آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی که گه جود جواد است و گه حلم حلیم. فرخی. زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
با حسن خلق. خلیق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف). نکوخوی: زنده تر از آنید و به نیروتر ازآنید والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو عاقل شود از عادت او سخت موله. منوچهری
با حسن خلق. خلیق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف). نکوخوی: زنده تر از آنید و به نیروتر ازآنید والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو عاقل شود از عادت او سخت موله. منوچهری
خیرخواه. مشفق. که برای دیگران خیر و خوشی و نیکی خواهد. مقابل بدخواه: مر حاجب شاه را و شاه را نیکوخواه زاین صاحب عز آمده زآن صاحب جاه. منوچهری. چو نیکوخواه باشی بر تن خود دگر کس را چرا خواهی تو در بد. ناصرخسرو. هستند نیکوخواه او دارند از او خوف و رجا. ناصرخسرو. خلایق را چو نیکوخواه گردد به اجماع خلایق شاه گردد. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. پس معتمد این سخن از... وزیر صاحب رای نیکوخواه مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص 146)
خیرخواه. مشفق. که برای دیگران خیر و خوشی و نیکی خواهد. مقابل بدخواه: مر حاجب شاه را و شاه را نیکوخواه زاین صاحب عز آمده زآن صاحب جاه. منوچهری. چو نیکوخواه باشی بر تن خود دگر کس را چرا خواهی تو در بد. ناصرخسرو. هستند نیکوخواه او دارند از او خوف و رجا. ناصرخسرو. خلایق را چو نیکوخواه گردد به اجماع خلایق شاه گردد. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. پس معتمد این سخن از... وزیر صاحب رای نیکوخواه مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم ص 146)
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان: خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین، دقیقی، دل مردم با خرد بآرزو بدین گونه آویزد ای نیک خو، فردوسی، جهاندار بادانش و نیک خو است ولیکن مرا چهر زال آرزو است، فردوسی، جفاپیشه گشت آن دل نیک خو پراندیشه شدرزم کرد آرزو، فردوسی، نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران، فرخی، مردم از نیک نیک خو گردد یار چون بد بود چنو گردد، سنائی، اگر خواجه با دشمنان نیک خوست بسی برنیاید که گردند دوست، سعدی، زن که مستور و نیک خو باشد نیست عیب ارنه خوب رو باشد، مکتبی
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان: خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک خو شاه باآفرین، دقیقی، دل مردم با خرد بآرزو بدین گونه آویزد ای نیک خو، فردوسی، جهاندار بادانش و نیک خو است ولیکن مرا چهر زال آرزو است، فردوسی، جفاپیشه گشت آن دل نیک خو پراندیشه شدرزم کرد آرزو، فردوسی، نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران، فرخی، مردم از نیک نیک خو گردد یار چون بد بود چنو گردد، سنائی، اگر خواجه با دشمنان نیک خوست بسی برنیاید که گردند دوست، سعدی، زن که مستور و نیک خو باشد نیست عیب ارنه خوب رو باشد، مکتبی
خوش خط: بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود. (تاریخ بیهقی ص 274). برنای به کارآمده و نیکوخط و در دبیری پیاده گونه. (تاریخ بیهقی ص 347). برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی)
خوش خط: بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود. (تاریخ بیهقی ص 274). برنای به کارآمده و نیکوخط و در دبیری پیاده گونه. (تاریخ بیهقی ص 347). برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی)
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)