جدول جو
جدول جو

معنی نیکو - جستجوی لغت در جدول جو

نیکو
(دخترانه)
خوب، زیبا
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
فرهنگ نامهای ایرانی
نیکو
نیک، خوب، شخص نیکوکار و خوش رفتار، خوب رو، زیبا، کاملاً
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
فرهنگ فارسی عمید
نیکو
پسندیده، حسن، خوب، خوش، خیر، مقابل بد و زشت:
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار،
فردوسی،
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو،
فخرالدین اسعد،
اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم، (تاریخ بیهقی ص 337)، بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند، (تاریخ بیهقی ص 239)، همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است، (تاریخ بیهقی ص 175)،
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است،
جامی،
، موافق، مطبوع، ملایم، دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش، (تاریخ بیهقی)، این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه، (تاریخ بیهقی ص 332)، با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را، (تاریخ بیهقی ص 286)،
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید،
سنائی،
شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود، (کلیله و دمنه)، چون خوابی نیکو که دیده آید، (کلیله و دمنه)،
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد،
نظامی،
، نرم، ملایم، مهربان، خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است، (تاریخ بیهقی ص 339)،
- رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند، (تاریخ بیهقی ص 214)،
، استوار، درست، پخته، سنجیده:
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان،
فردوسی،
یکی بود از ندیمان ... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت، (تاریخ بیهقی)، قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم، (تاریخ بیهقی ص 276)، از فقیه بوحنیفۀ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت ... و بغایت نیکو گفت، (تاریخ بیهقی ص 387)، سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده، (کلیله و دمنه)، مستحسن، پسندیده، حمیده، به، خوب، شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او، (تاریخ بیهقی ص 314)، و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود، (تاریخ بیهقی ص 130)، اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد، (تاریخ بیهقی ص 386)، نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد، (کلیله ودمنه)،
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی،
عطار،
، سزاوار، بسزا، مناسب، درخور، روا، سزا:
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ،
فردوسی،
گرستن گرچه از مردان نه نیکو است
به من نیکو است بر هجر چنان دوست،
فخرالدین اسعد،
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش،
اسدی،
رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود، (تاریخ بیهقی ص 538)،
نیکو نبود فرشته درگلخن،
ناصرخسرو،
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن،
خاقانی،
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است یک دوست ترا،
؟
، درست، صحیح، صواب:
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هرکس بشنود گوید که نیکوست،
فخرالدین اسعد،
خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است، (تاریخ بیهقی ص 355)، خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است، (تاریخ بیهقی ص 395)، امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید، (تاریخ بیهقی)، نفیس، (منتهی الارب)، سودمند، ارزنده:
ازآن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد،
فردوسی،
طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار، (تاریخ بیهقی ص 363)، زیاد، بسیار: درخت نیکو بارور را ... شاخه ها شکسته شود، (کلیله و دمنه)، زیبا، جمیل، خوشگل، حسن، صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، خوارج ... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که ... در همه جهان صورتی از او نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید، (ترجمه طبری بلعمی)، عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید، (تاریخ بیهقی)،
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو،
فخرالدین اسعد،
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است،
اسدی،
نیکو وناخوشی که چنین باشد
پالودۀ مزور بازاری،
ناصرخسرو،
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان،
ناصرخسرو،
از مرد کمال جوی و خوش خوئی
منگر به جمال و صورت نیکو،
ناصرخسرو،
سخن بزرگان ... در معنی روی نیکو بسیار است ... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند، (نوروزنامه)، روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد، اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد ... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست، (نوروزنامه)،
چنانکه باید، به خوبی، به درستی، به دقت:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو،
رودکی،
چه گوئی در این کار نیکو ببین
سیاوش خواهد همی جست کین،
فردوسی،
هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار،
فرخی،
از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند، (تاریخ بیهقی ص 361)، اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو، (تاریخ بیهقی ص 342)، چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید، (تاریخ بیهقی ص 347)، باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم، (تاریخ سیستان)، ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت، (کلیله و دمنه)، هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه، (مرزبان نامه)،
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد،
عطار،
چو نیکو بازجستم سر دریا
سر موئی ز دریا می ندانم،
عطار،
، کاملاً، بسیار، زیاد:
خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را،
ناصرخسرو،
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا،
مسعودسعد،
- نیکو آمدن، خوش آمدن، خوب آمدن، (ناظم الاطباء)، مطلوب و مطبوع واقع شدن، پسند افتادن،
-، شاد کردن، خشنود ساختن، (ناظم الاطباء)،
- نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن، (ناظم الاطباء)، حرمت گذاشتن، گرامی داشتن، رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند، (تاریخ سیستان)، نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند، بسزا و سخت نیکو بدارند، (تاریخ بیهقی ص 297)، در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی، (تاریخ بیهقی)، بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد، (نوروزنامه)، مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی، (مجمل التواریخ)، او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی، (تاریخ بخارا ص 34)،
-، پسندیدن، پسند کردن، (ناظم الاطباء)،
- نیکو دیدن، روا داشتن، مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد، (تاریخ بیهقی ص 289)،
- نیکو شمردن، استحسان، (زوزنی)،
- نیکو کردن، به سامان آوردن، اصلاح کردن:
بیایم همه کار نیکو کنم
دل شاه را ز آن بی آهو کنم،
فردوسی،
چو گفتار و کردار نیکو کنی
به گیتی روان را بی آهو کنی،
فردوسی،
-، آبادان کردن، (یادداشت مؤلف) : هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم، (ترجمه طبری بلعمی)،
-، زیبا کردن:
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند،
ناصرخسرو،
-، خوب کردن، از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد، (قصص الانبیاء ص 185)،
- نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشتۀ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو، (تاریخ بیهقی ص 314)،
- نیکو گشتن، اصلاح شدن، به صلاح آمدن،
- نیکو گشتن کار، ممهد شدن، (از یادداشت مؤلف) :
چو نیکو نگردد به یک ماه کار
بماند به سالی کشد روزگار،
فردوسی،
- امثال:
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است،
شبستری،
سخن نیکو صیاد دلهاست، (از مجموعۀ امثال)
لغت نامه دهخدا
نیکو
پسندیده، نیک، خوب
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
نیکو
نیک، خوب، زیبا
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
فرهنگ فارسی معین
نیکو
حسنه
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
فرهنگ واژه فارسی سره
نیکو
آراسته، بدیع، پاکیزه، پسندیده، جمیل، حسنه، خوب، خوب، خوش، زیبا، شایسته، لعبت، مستحسن، نکو، نیک، نیکوروی، هژیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکی
تصویر نیکی
(دخترانه و پسرانه)
خوب بودن، خوبی، نیکوکاری، احسان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیکا
تصویر نیکا
(دخترانه)
چه خوب است، خوشا، نام رودی در شمال ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیسو
تصویر نیسو
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نشتر، نیشو، کلک، مبضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکل
تصویر نیکل
فلزی نقره ای رنگ، سخت، چکش خور، صیقل پذیر و دیرگداز برای که ساختن ظروف و پوشاندن فلزات و فسادناپذیر کردن آن ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
زور، قوه، قدرت، توانایی، در علم فیزیک عمل یک جسم بر جسم دیگر که باعث ایجاد کار در جسم دوم می شود، قابلیت، استعداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکی
تصویر نیکی
خوبی، احسان، نیکوکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیشو
تصویر نیشو
یک قسم آلو
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نشتر، نیسو، کلک، مبضع
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ وی)
نیکویی. نیکوئی. نکویی. در همه معانی و نیز شواهد رجوع به نیکویی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیوکو
تصویر نیوکو
نیکو: در ترجمه تفسیر طبری ج 1 ص 104 آمده: (دین خدای وکه نیو کوتر از خدای و از دین او ک) و ماییم او (را) پرستندگان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکخو
تصویر نیکخو
بامروت، خوشرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکرو
تصویر نیکرو
جواد، رهوار، اسب خوش راه
فرهنگ لغت هوشیار
فلزیست نقره یی رنگ و براق از خانواده آهن و بسیار صیقل پذیر. وزن مخصوص آن در حدود 8، 8 و وزن اتمی آن قریب 58 است و در حدود 1451 درجه حرارت ذوب میشود. کاملا چکش خوار و قابلیت تورق و مفتول شدن آن زیاد است بحدی که میتوان ازان مفتولهایی بقطر 100، 1 میلی متر و ورقه هایی بضخامت 100، 2 میلی متر تهیه کرد. این فلز در سال 1771 میلادی به وسیله کرنستد سوئدی کشف شد، نیکل مانند آهن بوسیله آهن ربا جذب میشود (ولی این خاصیت را کمتر از آهن دارد)، نیکل در برابر عوامل خارجی بهتر از آهن مقاومت میکند. اکسیژن هوای خشک برنیکل اثری نداردوبکمک رطوبت هم بکندی برآن اثر میکند. بهمین مناسبت نیکل برای حفظ فولاد از زنگ در فولاد سازی بکار میرود. در حرارت قرمز هم بر عکس آهن تنها سطح آن اکسید میشود. از اسیدها جوهر نمک و جوهر گوگرد بسختزی با نیکل ترکیب میگردند و برعکس جوهر شوره به آسانی با آن ترکیب میشود. مهمترین نمکهای نیکل که در همه آنها نیکل دو ظرفیتی است سولفات نیکل و نتیرات نیکل و کلرو نیکل است که همه با 6 ملکول آب متبلور میشوند. نیکل در برابر بازها بخوبی مقاومت میکند و از اینرو بوته های نیکل در آزمایشگاه برای گرم کردن قلیاها بکار میبرند. نمکهای نیکل اگر خشک باشند زرد رنگ هستند و با سولفور آمونیوم رسوب سیاه سولفور نیکل میدهند که تنها در اسید حل میشود (یکی از طرق شاسایی نمکهای نیکل)، نیکل را برای سکه زدن پشیز بکار میبرند و برای ساختن گلوله های توپ و بمب ها نیز استعمال میشود. بعلاوه از آن برای آب نیکل کاری استفاده میکنند (ملحی که جهت آب نیکل کاری بکار میرود سولفات مضاعف نیکل و آمونیوم است، مسکوکی است برابر 5 سنت معمول در ایالات متحده امریکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
زور، قوت، توان، پهلوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیشو
تصویر نیشو
قسمی از آلو آلوی طبری: (و گر شکم سخت بود سبا ناخ با خرمای هندی و بانشو یا آلو بزرگ سیاه با روغن بادام پخته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکی
تصویر نیکی
خوب و پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوی
تصویر نیکوی
نیکو بودن خوبی خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (نگیرد ترا دست جز نیکوی که از مرد دانا سخن بشنوی) (شا. بخ. 1747: 6 متن وح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
زور، قوت، توانایی، قدرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیسو
تصویر نیسو
آلت نوک تیزی که با آن رگ می زدند، نیشتر، نیشو، نشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیشو
تصویر نیشو
آلت نوک تیزی که با آن رگ می زدند، نیشتر، نیسو، نشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیکل
تصویر نیکل
((کِ))
فلزی است نقره ای رنگ و براق از خانواده آهن و بسیار صیقل پذیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیکی
تصویر نیکی
خوبی، احسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
قوت، قدرت، انرژی، قوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
Force
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
força
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
fuerza
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
siła
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نیرو
تصویر نیرو
сила
دیکشنری فارسی به روسی