خوابیدگی. هیأت خواب. (منتهی الارب). اسم است از نوم. (از متن اللغه). گویند: فلان حسن النیمه، قوت شبانه. (ناظم الاطباء). قوت یک شبه. گویند: ما له نیمه لیله. (از متن اللغه) (از منتهی الارب)
خوابیدگی. هیأت خواب. (منتهی الارب). اسم است از نوم. (از متن اللغه). گویند: فلان حسن النیمه، قوت شبانه. (ناظم الاطباء). قوت یک شبه. گویند: ما له نیمه لیله. (از متن اللغه) (از منتهی الارب)
نصف. (غیاث اللغات). نصف هر چیزی. (برهان قاطع) (از رشیدی). شق. شطر. (یادداشت مؤلف) : سنجد چیلان به دو نیمه شده سرمه به نقطه بر یک یک زده. رودکی. ز شب نیمه ای گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود. فردوسی. چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد. فردوسی. چنان دان که ماننده ای شاه را همان نیم شب نیمۀ ماه را. فردوسی. بوسۀ یک مه گرد آمده بوده ست بر او نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر. فرخی. اندر وی سیب باشد نیمه ای ترش و نیمه ای شیرین. (حدود العالم) نیمۀ تن زبرینشان کوتاه و نیمه زیرین دراز است. (حدود العالم). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم). یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشائی. منوچهری. یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ این را هیجان دم و آن را یرقان است. منوچهری. یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد. منوچهری. چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست دگر نیمه اش سایۀ شوی اوست. اسدی. از آن روز یک نیمه بگذشته بود که زایشان دو بهره فزون کشته بود. اسدی. باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 426). اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند. (تاریخ بیهقی). من خانه ندیدم نشنیدم بجز این بر یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان. ناصرخسرو. چون تو زبهین نیمۀ خود غافلی ای پیر گر مرد خردمند نخواندت میازار. ناصرخسرو. مردم اگر چند باشرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). بر سر خوانش دل پاکان چو مرغان بهشت نیمه ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده ست. خاقانی. جهان نیمی زبهر شادکامی است دگر نیمه زبهر نیک نامی است. نظامی. چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از زاد خویش. سعدی. ، وسط. میان. نصف. منتصف: همی تیغ کین از میان برکشید فش و دم اسبش ز نیمه برید. فردوسی. همی خورد سیلی و نگشاد لب هم از نیمۀ روز تا نیمه شب. فردوسی. امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمۀ ذوالقعده این سال بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). به باغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمۀ رجب آنجا بود. (تاریخ بیهقی ص 416). نیمۀ این ماه نامه ها رسید از لهاور. (تاریخ بیهقی ص 430). چو گفتی نیم روز مجلس افروز خرد بی خود بدی تا نیمۀ روز. نظامی. ، مقابل درست: تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار درست و نیمه برون از قراضه و خرده. سوزنی. ، طرف. جانب. (آنندراج) (غیاث اللغات) : وزین نیمه ایرانیان مستمند پدر بر پسر سوکوار و نژند. فردوسی. از آن نیمه ضحاک خود راند پیش که او را چنین بود آئین و کیش. فردوسی. تو باشی از این روی و آن روی من به دو نیمه هم زین نشان انجمن. فردوسی. با او مواضعتی می نهاد که ملک آل سامان بر خود قسمت کنند، بخارا و سمرقند و هر آنچه وراء جیحون است او را باشد و آنچه از این نیمۀ جیحون است ابوعلی را مقرر دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 83). وزآن نیمه عابد سرش پرغرور ترش کرده ابرو به فاسق ز دور. سعدی. که افتد که زین نیمه هم سروری بماند گرفتار درچنبری. سعدی. ، جامه که نیم تن را پوشد. (رشیدی). جامۀ کوتاه و این متعارف هندوستان است. (آنندراج). نصفه آرخالق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، برقع. (برهان قاطع) (رشیدی) (ناظم الاطباء). چیزی که برروی پوشند. (از برهان) (ناظم الاطباء)، فالج نصف بدن. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح بنایی) نصف آجر یا خشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود: طلب کرد چون نیمه آن بی وفا شود خوش از آن نیمۀ دل مرا. وحید (از آنندراج). - بر نیمۀ، معادل نصف: خلعت هارون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنۀ 423 بر نیمۀ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 361). - دگر نیمه، دیگر نیمه. نصف آخر. باقی مانده. شق دیگر: گروهی به بهرام باشند شاد ز خسرو دگر نیمه گیرند یاد. فردوسی. ببخشید نیمی از آن بر سپاه دگر نیمه بر گنج افزود شاه. فردوسی. به یک نیمه از روز خوردن بدی دگر نیمه زو کار کردن بدی. فردوسی. یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشائی. منوچهری. چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست دگر نیمه اش سایۀ شوی اوست. اسدی. - دو نیمه، دو پاره. دو تکه: یکی تیغ هندی بزد بر سرش ز تارک به دو نیمه شد تا برش. فردوسی. اگر بر جوشن دشمن زند تیغ به یک زخمش کند دو نیمه جوشن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی، ص 65). ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال بریده گشت به دو نیمه در میان شجر. ناصرخسرو. مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان. خاقانی. - یک نیمه، نصف. نصفی. یک دوم. نیمی: من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش. فردوسی. - نیمۀ پسین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به پایین در انسان و حیوان: نیمۀ پیشین از گوشت جانوران چون گردن و سینه و دست بهتر باشد از نیمۀپسین زود گوارتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نیمۀ پیشین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به بالا در انسان و حیوان. رجوع به نیمه پسین در سطور قبل شود: نیمۀ پیشین از شکل ثور. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین). - نیمۀ دینار، کنایه از لب معشوق. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نیم دینار شود: دوش گرفتم به لب نیمۀ دینار تو چشم تو با گوش گفت زلف تو در تاب شد. خاقانی (از آنندراج). - ، کنایه از بوسه. ماچ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - نیمۀ قندیل (عیسی) ، کنایه از ماه نو. (آنندراج) : نیمۀ قندیل عیسی بودیا محراب او یا مثال طوق اسب شاه صفدر ساخته. خاقانی (از آنندراج). - نیمه کردن، نصف کردن. (ناظم الاطباء). - ، (اصطلاح بنایی) آجر را به دو بخش مساوی از وسط شکستن. آجر را به نیمه آجر تبدیل کردن
نصف. (غیاث اللغات). نصف هر چیزی. (برهان قاطع) (از رشیدی). شق. شطر. (یادداشت مؤلف) : سنجد چیلان به دو نیمه شده سرمه به نقطه بر یک یک زده. رودکی. ز شب نیمه ای گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود. فردوسی. چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد. فردوسی. چنان دان که ماننده ای شاه را همان نیم شب نیمۀ ماه را. فردوسی. بوسۀ یک مه گرد آمده بوده ست بر او نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر. فرخی. اندر وی سیب باشد نیمه ای ترش و نیمه ای شیرین. (حدود العالم) نیمۀ تن زبرینشان کوتاه و نیمه زیرین دراز است. (حدود العالم). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم). یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشائی. منوچهری. یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ این را هیجان دم و آن را یرقان است. منوچهری. یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد. منوچهری. چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست دگر نیمه اش سایۀ شوی اوست. اسدی. از آن روز یک نیمه بگذشته بود که زایشان دو بهره فزون کشته بود. اسدی. باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 426). اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند. (تاریخ بیهقی). من خانه ندیدم نشنیدم بجز این بر یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان. ناصرخسرو. چون تو زبهین نیمۀ خود غافلی ای پیر گر مرد خردمند نخواندت میازار. ناصرخسرو. مردم اگر چند باشرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). بر سر خوانش دل پاکان چو مرغان بهشت نیمه ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده ست. خاقانی. جهان نیمی زبهر شادکامی است دگر نیمه زبهر نیک نامی است. نظامی. چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از زاد خویش. سعدی. ، وسط. میان. نصف. منتصف: همی تیغ کین از میان برکشید فش و دم اسبش ز نیمه برید. فردوسی. همی خورد سیلی و نگشاد لب هم از نیمۀ روز تا نیمه شب. فردوسی. امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمۀ ذوالقعده این سال بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). به باغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمۀ رجب آنجا بود. (تاریخ بیهقی ص 416). نیمۀ این ماه نامه ها رسید از لهاور. (تاریخ بیهقی ص 430). چو گفتی نیم روز مجلس افروز خرد بی خود بدی تا نیمۀ روز. نظامی. ، مقابل درست: تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار درست و نیمه برون از قراضه و خرده. سوزنی. ، طرف. جانب. (آنندراج) (غیاث اللغات) : وزین نیمه ایرانیان مستمند پدر بر پسر سوکوار و نژند. فردوسی. از آن نیمه ضحاک خود راند پیش که او را چنین بود آئین و کیش. فردوسی. تو باشی از این روی و آن روی من به دو نیمه هم زین نشان انجمن. فردوسی. با او مواضعتی می نهاد که ملک آل سامان بر خود قسمت کنند، بخارا و سمرقند و هر آنچه وراء جیحون است او را باشد و آنچه از این نیمۀ جیحون است ابوعلی را مقرر دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 83). وزآن نیمه عابد سرش پرغرور ترش کرده ابرو به فاسق ز دور. سعدی. که افتد که زین نیمه هم سروری بماند گرفتار درچنبری. سعدی. ، جامه که نیم تن را پوشد. (رشیدی). جامۀ کوتاه و این متعارف هندوستان است. (آنندراج). نصفه آرخالق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، برقع. (برهان قاطع) (رشیدی) (ناظم الاطباء). چیزی که برروی پوشند. (از برهان) (ناظم الاطباء)، فالج نصف بدن. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح بنایی) نصف آجر یا خشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود: طلب کرد چون نیمه آن بی وفا شود خوش از آن نیمۀ دل مرا. وحید (از آنندراج). - بر نیمۀ، معادل نصف: خلعت هارون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنۀ 423 بر نیمۀ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 361). - دگر نیمه، دیگر نیمه. نصف آخر. باقی مانده. شق دیگر: گروهی به بهرام باشند شاد ز خسرو دگر نیمه گیرند یاد. فردوسی. ببخشید نیمی از آن بر سپاه دگر نیمه بر گنج افزود شاه. فردوسی. به یک نیمه از روز خوردن بدی دگر نیمه زو کار کردن بدی. فردوسی. یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشائی. منوچهری. چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست دگر نیمه اش سایۀ شوی اوست. اسدی. - دو نیمه، دو پاره. دو تکه: یکی تیغ هندی بزد بر سرش ز تارک به دو نیمه شد تا برش. فردوسی. اگر بر جوشن دشمن زند تیغ به یک زخمش کند دو نیمه جوشن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی، ص 65). ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال بریده گشت به دو نیمه در میان شجر. ناصرخسرو. مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان. خاقانی. - یک نیمه، نصف. نصفی. یک دوم. نیمی: من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش. فردوسی. - نیمۀ پسین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به پایین در انسان و حیوان: نیمۀ پیشین از گوشت جانوران چون گردن و سینه و دست بهتر باشد از نیمۀپسین زود گوارتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - نیمۀ پیشین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به بالا در انسان و حیوان. رجوع به نیمه پسین در سطور قبل شود: نیمۀ پیشین از شکل ثور. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین). - نیمۀ دینار، کنایه از لب معشوق. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نیم دینار شود: دوش گرفتم به لب نیمۀ دینار تو چشم تو با گوش گفت زلف تو در تاب شد. خاقانی (از آنندراج). - ، کنایه از بوسه. ماچ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - نیمۀ قندیل (عیسی) ، کنایه از ماه نو. (آنندراج) : نیمۀ قندیل عیسی بودیا محراب او یا مثال طوق اسب شاه صفدر ساخته. خاقانی (از آنندراج). - نیمه کردن، نصف کردن. (ناظم الاطباء). - ، (اصطلاح بنایی) آجر را به دو بخش مساوی از وسط شکستن. آجر را به نیمه آجر تبدیل کردن
نصف هر چیز (هر بیت را بدو نیمه باشد که در تحرکات و سواکن بهم نزدیک باشند)، پارچه ای که بوسیله آن روی خود را پوشند برقع، نصف ار خالق، نصفه آجر یا خشت. یا نیمه پسین. نصف موخر: (نیمه پسین از پیکر گاو) یا نیمه پیشین. نصف مقدم: (نیمه پشین از شکل ثور) یا نیمه دینار. نصف دینار، لب معشوق، بوسه. یا نیمه شب. نصف نصف یک ربع. یا نیمه نیمه نیمه. نصف نصف نصف یک هشتم. یا به دو نیمه شدن نصف شدن
نصف هر چیز (هر بیت را بدو نیمه باشد که در تحرکات و سواکن بهم نزدیک باشند)، پارچه ای که بوسیله آن روی خود را پوشند برقع، نصف ار خالق، نصفه آجر یا خشت. یا نیمه پسین. نصف موخر: (نیمه پسین از پیکر گاو) یا نیمه پیشین. نصف مقدم: (نیمه پشین از شکل ثور) یا نیمه دینار. نصف دینار، لب معشوق، بوسه. یا نیمه شب. نصف نصف یک ربع. یا نیمه نیمه نیمه. نصف نصف نصف یک هشتم. یا به دو نیمه شدن نصف شدن