جدول جو
جدول جو

معنی نیفزودن - جستجوی لغت در جدول جو

نیفزودن
(لِ)
مقابل افزودن. رجوع به افزودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیازیدن
تصویر نیازیدن
درخواست کردن، خواستن چیزی که مورد احتیاج است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
افزودن، زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افزودن
تصویر افزودن
زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
(شُ دَ)
خواستن و درخواست کردن چیز لازم و ضرور. (ناظم الاطباء). مصدر جعلی است از نیاز + یدن. رجوع به نیاز شود، نگریستن. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ)
نی نواختن. با دمیدن در نای آهنگهانواختن. رجوع به نی به معنی مزمار شود:
آن یکی نائی که نی خوش می زده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ /دِ تَ)
علاوه کردن. بیشتر کردن. شماره را بالا بردن. اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (از آنندراج). زیاده کردن. بیشتر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دیگر افزایش چنانکه، افزودم. بیفزایی. زیادت کردن. فزودن. مزید کردن. مقابل کاستن. مزید کردن. بیش کردن. بزرگ کردن. ضم کردن. منضم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکثیر. اکثار. انعام. توفر. توفیر. ازناد. تزنید. (منتهی الارب). ارباء. ازدیاد. تزیید. تظلیف. مقابل تقلیل. اضافه. لازم و متعدی هر دو آید. (از یادداشتهای دهخدا) :
کاش آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید خره.
رودکی.
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
ببخشید نیمی از آن بر سپاه
دگر نیمه بر گنج افزود شاه.
فردوسی.
پس آن نامۀ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
ببینیم تا رای گردون سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.
فردوسی.
بگیتی کدام است با من بگوی
که بفزاید از دانشی آبروی.
فردوسی.
چرا نگویم کو را سخا همی گوید
که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه.
فرخی.
اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی.
منوچهری.
چون بدار رسید، بجای آورد که پسرش عبداﷲ است. روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نرسید که این سوار را از این اسب فرودآورید و بر این نیفزود. (تاریخ بیهقی ص 189). سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190).
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بر خوی نیک و عدل و کم آزاری
بفزای، نی که مال بیفزائی.
ناصرخسرو.
چون یوسف از آب بیرون آمد جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (از قصص الانبیاء ص 68).
دل رعیت و چشم حشم بدولت تو
ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود.
مسعودسعد.
شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید.... البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنۀ مینوی). برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید).
کفشگر هم آنچه افزاید زنان
می خرد چرم و ادیم و سختیان.
سوزنی.
شاه جانبخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن بدریا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا ز جان کم کردمی، در اشک خون افزودمی.
خاقانی.
بترک گفتم و رفتم که اندر این دولت
چو دم خر ز گزی هیچ می نیفزودم.
ظهیر فاریابی.
هم نشین تو از تو به باید
تا ترا عقل و دین بیفزاید.
سعدی.
هرچه از دونان بمنت خواستی
در تن افزودی و ازجان کاستی.
سعدی.
نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست.
سعدی.
- آب افزودن، فزون کردن آب. رجوع به افزودن شود.
- افزودن فر، افزایش دادن جلال و شکوه. فزونی دادن فر را:
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
جهان را بیفزود فر و شکوه.
فردوسی.
رجوع به افزودن شود.
- اکرام افزودن، احترام افزودن:
چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). و رجوع به افزودن شود.
- اندیشه افزودن، افزایش یافتن آرزو. فزونی پیدا کردن اندیشۀ چیزی:
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش.
فردوسی.
- پاسخ افزودن، زیادت کردن پاسخ:
به پاسخ نیفزائی و بدخوئی
نگوئی سخن نیز تا نشنوی.
فردوسی.
رجوع به افزودن شود.
- ثقت افزودن، اعتماد و عقیده افزودن. رجوع به افزودن شود.
- جاه افزودن، مقام و مرتبه را زیاد کردن. مزید کردن جاه و مقام:
بکن عفو یارب گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
- جمال افزودن، افزایش دادن جمال. زیبائی افزودن: چون یوسف از آب بیرون آمد، جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (قصص الانبیاء ص 68). رجوع به افزودن شود.
- حرارت افزودن، زیادت کردن حرارت و فزون ساختن آن: شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به افزودن شود.
- خدمت افزودن، افزایش دادن خدمت و مزید کردن آن:
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
و رجوع به افزودن شود.
- خنده افزودن، افزایش دادن خنده و مزید کردن آن:
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و رجوع به افزودن شود.
- خون افزودن، درد و رنج افزودن. افزایش دادن خون:
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا ز جان کم کردمی در اشک خون افزودمی.
خاقانی.
رجوع به افزودن شود.
- در تن افزودن، افزایش دادن جسم. و مزید کردن آن:
بدو بازداد آنچنان کش بخواست
بیفزود در تن هر آن چش بکاست.
فردوسی.
هر چه از دونان بمنت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی.
سعدی.
رجوع به افزودن شود.
- درد افزودن، فزودن ساختن درد. و مزید کردن آن. رجوع به افزودن شود.
- دین افزودن، دین را افزایش دادن. رجوع به افزودن شود.
- رنج افزودن، زیادت کردن رنج و افزون ساختن آن:
تو بر خویشتن برمیفزای رنج
که ما خود گشائیم درهای گنج.
فردوسی.
رجوع به افزودن و روزی افزودن شود.
- روزی افزودن، یا افزون کردن روزی و مزید ساختن آن: برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). و رجوع به افزودن شود.
- سخن افزودن، افزایش دادن سخن را و مزید کردن آن:
بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
فردوسی.
ترا دیدم سخن در من بیفزود
چه گویم جانم اندر تن بیفزود.
خاقانی.
و رجوع به افزودن شود.
- شادکامی افزودن، افزایش دادن شادکامی و مزید کردن آن:
بجوید مگر بازیابد ورا
به دل شادکامی فزاید ورا.
فردوسی.
و رجوع به افزودن شود.
- شادی افزودن، زیادت کردن شادی. و افزون ساختن آن. نشاط افزودن. رجوع به افزودن وفزودن شود.
- شغل دل افزودن،ملال خاطر افزودن. و افزایش دادن آن: اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). و رجوع به افزودن شود.
- شکوه افزودن، افزایش دادن جلال و شکوه. افزودن فر. و رجوع به افزودن و افزودن فر شود.
- عقل افزودن، افزون کردن عقل. و ترقی دادن آن. رجوع به افزودن شود.
- ملال افزودن، زیادت کردن ملال و افزون ساختن اندوه:
اگرچه من زعشقش رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
و رجوع به افزودن شود.
- ملالت افزودن، افزون ساختن ملالت و مزید کردن آن. ملال افزودن: سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). رجوع به افزودن شود.
- مهر افزودن، زیاد کردن مهر و افزون ساختن آن:
وگر خود چنین رای دارد سپهر
بیفزایدش هم به اندیشه مهر.
فردوسی.
که گوئی همی آنچنان بایدی
وگر نیستی مهر نفزایدی.
فردوسی.
در زبان گفت که مهر دلم افزودی
وان همه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
و رجوع به افزودن شود.
- ناز افزودن، زیاده کردن ناز:
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی.
منوچهری.
ورجوع به افزودن شود.
- نام افزودن، زیادت کردن نام را، افزودن بر آن:
چرا نگویم کو را سخا همی گوید
که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه.
فرخی.
و رجوع به افزودن شود.
- نان افزودن، روزی افزودن مقابل آبرو افزودن:
نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست.
سعدی.
رجوع به افزودن شود.
- نشاط افزودن، شادی افزودن. خرمی را زیاد کردن:
دل رعیت و چشم حشم بدولت تو
ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود.
مسعودسعد.
، برانگیزنده. (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (برهان). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء) ، دورکننده. (برهان) (مجمع الفرس) (آنندراج). دورکردنده. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان سازنده. (برهان) ، دفعکننده. (ناظم الاطباء). و به دو معنی اوژولنده نیز آمده. (مجمع الفرس). و رجوع به اوژول و افژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ طِ دی دَ)
افزودن:
چو آمد بکیخسرو نیکبخت
فراوان بیفزود بالای تخت.
فردوسی.
رجوع به افزودن و فزودن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ صَ)
مقابل آزمودن. رجوع به آزمودن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ صَ)
قصد و آهنگ نکردن. دست به طرف چیزی دراز ننمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا). مقابل یازیدن به معنی آختن و دراز کردن دست بسوی چیزی:
برآتش بنه خواسته هر چه هست
نگر تا نیازی به یک چیز دست.
فردوسی.
چو بخشنده باشی و فریادرس
نیازدبه تاج و به تخت تو کس.
فردوسی.
قدح ز اشتیاق تو بگریست خون
که دستی سوی او نیازیده ای.
سراج الدین قمری.
، نیفکندن و نینداختن، ناله نکردن. ننالیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ صَ)
مقابل آسودن. (یادداشت مؤلف). رجوع به آسودن شود:
همیشه نیاساید از جست و جوی
همه ساله هر جای رنگ است و بوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَضْیْ)
مقابل افتادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ / تِ)
نیفزوده. افزوده نشده. مقابل فزوده. رجوع به فزوده شود:
وآنچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لَضْوْ)
ناارزیدن. بی ارزش و کم بها بودن
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چه گویی که خورشید تابان که بود
کز او در جهان روشنائی فزود.
فردوسی.
خردمند و درویش از آن هرکه بود
به دلش اندرون شادمانی فزود.
فردوسی.
شما را ز ما هیچ نیکی نبود
که چندین غم و رنج باید فزود.
فردوسی.
تا فتح جنگوان را در داستان فزود
کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان.
مسعودسعد.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
مسعودسعد.
آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خونی دیدی امید رهایی
فزودی شمع شکرش روشنایی.
نظامی.
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی.
- برفزودن، افزودن. زیاد کردن:
دو صد جامه دیبا بر آن برفزود
به زر و گهر بافته تار و پود.
فردوسی.
باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای
درد نوم به درد کهن درفزوده ای.
خاقانی.
- درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن:
کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو
دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت.
خاقانی.
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای.
خاقانی.
اگر دانش به روزی درفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی.
سعدی.
رجوع به افزودن شود.
، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن:
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نکاهد نه هرگز فزود.
فردوسی.
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست.
خاقانی.
به هر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش.
نظامی.
غمش بر غم فزود آن سرو آزاد
دل خود را به دست سیل غم داد.
نظامی.
، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افزودن
تصویر افزودن
بیشتر کردن، علاوه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیازیدن
تصویر نیازیدن
قصد و آهنگ نکردن، نیفکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
زیاده کردن، مزید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افزودن
تصویر افزودن
((اَ دَ))
زیاد کردن، بیشتر کردن، زیاد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
((فُ دَ))
افزودن
فرهنگ فارسی معین