گیاهی است که عصارۀ آن را نیله و نیلج گویند و بدان رنگ کنند، برگ نیل را با آب گرم می شویند و کبودگی و کدورت آن دور کنند و آب را نگاه دارند تا همچو گل به تک نشیند پس آب را می ریزند و نیله را خشک کنند، و آن مبرد است و مانع جمیع اورام در ابتدا ... (از منتهی الارب)، حشیشی است عصارۀ وی را نیلج خوانند و شجرۀ وی را عظم خوانند و نیکوترین ورق وی سبز بود که به سرخی زند، (از ابن بیطار)، نیل مأخوذ از سنسکریت و آن یک نوع گیاهی است که آن را وسمه و رنگ گویند و به تازی کتم گویند و سدوس نیز گویند، مادۀ ملونه ای که از برگ این گیاه به دست می آورند و در رنگ رزی استعمال می نمایند، (ناظم الاطباء)، ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع مختلفه درختچۀ نیل به دست می آید، درختچۀ نیل از تیره پروانه واران است و دارای برگهای مرکب شانه ای و پوشیده از کرک، گلهایش قرمز یا صورتی رنگند که دارای آرایش خوشه یا سنبله می باشند، میوه اش غلاف مانند است شبیه میوۀ لوبیا، در حدود 250 نوع از این گیاه شناخته شده که همگی متعلق به نواحی گرم کرۀ زمینند و بیشتر به منظور استفاده مادۀ آبی رنگ از برگ آنها کشت می شوند، مادۀ رنگی نیل را در نقاشی و جهت خوشرنگ کردن لباسهای سفید پس از شستشو به کار می برند، دانه های این گیاه به نام تخم رنگ موسومند، نیلنج، درخت رنگ، (از فرهنگ فرهنگ معین) : از کرمان زیره وخرما و نیل و نیشکر و پانیذ خیزد، (حدود العالم)، چون به لشکرگه او آینه بر پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند، منوچهری، امیر گفت خواجه را چه باید فرستاد گفت سی هزار من نیل رسم رفته بوده است، (تاریخ بیهقی ص 295)، تا نرفتی به حج نه ای حاجی گرچه کردی سلب کبود به نیل، ناصرخسرو، عیسی از معجزه برسازد رنگ او چه محتاج به نیل و بقم است، خاقانی، عیسیم رنگ به معجز سازم بقم و نیل به دکان چه کنم، خاقانی، دلهابه نیل رنگ رزان درکشید ازآنک غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 766)، مدتی از نیل خم آسمان نیلگری کرد به هندوستان، نظامی، چون کفش از نیل گنه شسته شد نیل گیا در قدمش رسته شد، نظامی، درستش شد که این دوران بدعهد بقم با نیل دارد سرکه با شهد، نظامی، کاری نکند زهره که ننگی باشد بر دامن او ز نیل رنگی باشد، عبید، ، رنگ آبی، از رنگهای رومی یا شفاف که نقاشان قدیمی ایران استعمال می کرده اند، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به معنی قبلی شود، سپند سوخته را گویند که بر پیشانی و بناگوش طفلان مالند برای دفع چشم زخم، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از رشیدی) : نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال قصر میمون ترا ناقص از آن ساز دفی، انوری (از انجمن آرا)، ، کنایه از آب نیلگون، آب حوض یا استخر یادریاچه: حصارش نیل شد یعنی شبانگاه ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه، انوری، ، کنایه از متاع و کالا: چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار، نظامی، - به رنگ نیل، کبود: به پیش اندرون ساخته هفت پیل برو تخت پیروزه هم رنگ نیل، فردوسی، - جامه به نیل زدن (فروبردن)، یأس پیدا کردن، گذشته و مرده شمردن، نیست و نابود گرفتن، (یادداشت مؤلف) : یا مکش بر چهره نیل عاشقی یا فرو بر جامۀ تقوی به نیل، سعدی، - جامه در نیل افتادن، مصیبت زده و سوگوار شدن: اگر بر فرش موری بگذرد پیل فتد افتاده ای را جامه در نیل، نظامی، - چون (چو) نیل، سخت کبود، (یادداشت مؤلف) : یکی تخت پیروزه بر پشت پیل نهادند و شد روی گیتی چو نیل، فردوسی، که پیروز کیخسرو از پشت پیل بزد مهره و گشت گیتی چو نیل، فردوسی، بماندستم چون خنگ در این خانه و دلتنگ ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ، حکاک، -، سخت نرم گشته، سخت سوده، مثل سرمه، (یادداشت مؤلف) : هماورد او بر زمین پیل نیست چو گرد پی اسب او نیل نیست، فردوسی، - در نیل زدن و فروبردن و کشیدن جامه را، به علامت عزا جامه کبود کردن: در نیل کشند ار نبود دسترس خون عشاق تو بی رنگ نپوشند کفن را، کلیم (از آنندراج)، یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفررنگ رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن، صائب (از آنندراج)، - سرچشمۀ نیل، کنایه از شرم زن: به سرچشمۀ نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود، نظامی، - نیل بر چهره مالیدن، کنایه از روسیاه گردانیدن و از رحمت محروم داشتن، (آنندراج) : قرب تو به چهرۀ عزازیل مالید به ترک سجده ای نیل، واله (از آنندراج)، - نیل به زیان رفتن، کنایه از شهرت امر غیر ممکن، (از غیاث اللغات)، هر وقت آب نیل خم رنگ رزی فاسد شود، رنگرز به بازار رود و دروغی مشهور کند، پندارند که بدین وسیله آب نیل دوباره به رنگ اصلی باز می گردد و آن را فاسد شدن و ضایع شدن نیل هم گویند، نظام دست غیب راست: حرف وصل من و تو می گویند به زیان رفته مگر نیل فلک، (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ نظام) (از آنندراج) (از غیاث اللغات)، - نیل پراکندن، کنایه است از سیاه رنگ کردن: تبیره سیه کرده و روی پیل پراکنده بر تازی اسبانش نیل، فردوسی، - نیل چشم زخم، داغ سیاه که برای دفع چشم زخم بر چهره گذارند، (آنندراج) : گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن، میر حسن دهلوی (از آنندراج)، - نیل خم آسمان، کنایه از نحوست آسمانی، (فرهنگ فارسی معین) (برهان قاطع) (آنندراج)، - نیل درکشیدن، داغ نهادن، کبود کردن: زبس کز گاز نیلش درکشیدی ز برگ گل بنفشه بردمیدی، نظامی، -، نیست و نابود انگاشتن: طبایع را یکایک میل درکش بدین خوبی خرد را نیل درکش، نظامی، -، نشان دار کردن، علامت بر چهره نهادن: چو عشق آمد خرد را میل درکش به داغ عشق خود را نیل درکش، عطار، - نیل زدن، نیل کشیدن، خال نیلی بر رخ نهادن: در جبهۀ کعبه کعبه آرا نیلی زده دفع چشم بد را، واله (از آنندراج)، - نیل عاشقی بر صورت کشیدن، خود را به عاشقی نشان و انگشت نما کردن: یا مکش بر چهره نیل عاشقی یا فرو بر جامۀ تقوی به نیل، سعدی، - نیل عزا، خال و لکۀ سیاهی که در عزا بر پیشانی نهند، - نیل فلک، کنایه از نحوست فلک است و سیاهی آسمان رانیز گویند، (از برهان) (از رشیدی) (از آنندراج)، - نیل کردن، نیل کشیدن، خال نیلگون بر چهره نهادن، نیل چشم زخم نهادن: گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن، میرحسن (آنندراج)، - نیل کشیدن، داغ سیاه گذاشتن، (غیاث اللغات) (آنندراج)، داغی بر صورت نهادن برای دفع چشم: هر نیل که بر رخش کشیدند افسون دلی بر او دمیدند، نظامی، -، داغ برنهادن، با داغ مشخص و نشان دار کردن: پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده اند طغرای نیک بختی و نیل بداختری، سعدی، - نیل کشیدن بر چیزی، آن را نیست و نابود گرفتن: یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خانمان انگشت نیل، سعدی، - نیل گنه، رنگ گناه: چون کفش از نیل گنه شسته شد نیل گیا در قدمش رسته شد، نظامی، - نیل گیا، کنایه از گیاه و سبزه است، (از فرهنگ خطی)، رجوع به شاهد ترکیب قبل شود
گیاهی است که عصارۀ آن را نیله و نیلج گویند و بدان رنگ کنند، برگ نیل را با آب گرم می شویند و کبودگی و کدورت آن دور کنند و آب را نگاه دارند تا همچو گل به تک نشیند پس آب را می ریزند و نیله را خشک کنند، و آن مبرد است و مانع جمیع اورام در ابتدا ... (از منتهی الارب)، حشیشی است عصارۀ وی را نیلج خوانند و شجرۀ وی را عظم خوانند و نیکوترین ورق وی سبز بود که به سرخی زند، (از ابن بیطار)، نیل مأخوذ از سنسکریت و آن یک نوع گیاهی است که آن را وسمه و رنگ گویند و به تازی کتم گویند و سدوس نیز گویند، مادۀ ملونه ای که از برگ این گیاه به دست می آورند و در رنگ رزی استعمال می نمایند، (ناظم الاطباء)، ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع مختلفه درختچۀ نیل به دست می آید، درختچۀ نیل از تیره پروانه واران است و دارای برگهای مرکب شانه ای و پوشیده از کرک، گلهایش قرمز یا صورتی رنگند که دارای آرایش خوشه یا سنبله می باشند، میوه اش غلاف مانند است شبیه میوۀ لوبیا، در حدود 250 نوع از این گیاه شناخته شده که همگی متعلق به نواحی گرم کرۀ زمینند و بیشتر به منظور استفاده مادۀ آبی رنگ از برگ آنها کشت می شوند، مادۀ رنگی نیل را در نقاشی و جهت خوشرنگ کردن لباسهای سفید پس از شستشو به کار می برند، دانه های این گیاه به نام تخم رنگ موسومند، نیلنج، درخت رنگ، (از فرهنگ فرهنگ معین) : از کرمان زیره وخرما و نیل و نیشکر و پانیذ خیزد، (حدود العالم)، چون به لشکرگه او آینه بر پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند، منوچهری، امیر گفت خواجه را چه باید فرستاد گفت سی هزار من نیل رسم رفته بوده است، (تاریخ بیهقی ص 295)، تا نرفتی به حج نه ای حاجی گرچه کردی سلب کبود به نیل، ناصرخسرو، عیسی از معجزه برسازد رنگ او چه محتاج به نیل و بقم است، خاقانی، عیسیم رنگ به معجز سازم بقم و نیل به دکان چه کنم، خاقانی، دلهابه نیل رنگ رزان درکشید ازآنک غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 766)، مدتی از نیل خم آسمان نیلگری کرد به هندوستان، نظامی، چون کفش از نیل گنه شسته شد نیل گیا در قدمش رسته شد، نظامی، درستش شد که این دوران بدعهد بقم با نیل دارد سرکه با شهد، نظامی، کاری نکند زهره که ننگی باشد بر دامن او ز نیل رنگی باشد، عبید، ، رنگ آبی، از رنگهای رومی یا شفاف که نقاشان قدیمی ایران استعمال می کرده اند، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به معنی قبلی شود، سپند سوخته را گویند که بر پیشانی و بناگوش طفلان مالند برای دفع چشم زخم، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از رشیدی) : نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال قصر میمون ترا ناقص از آن ساز دفی، انوری (از انجمن آرا)، ، کنایه از آب نیلگون، آب حوض یا استخر یادریاچه: حصارش نیل شد یعنی شبانگاه ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه، انوری، ، کنایه از متاع و کالا: چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار، نظامی، - به رنگ نیل، کبود: به پیش اندرون ساخته هفت پیل برو تخت پیروزه هم رنگ نیل، فردوسی، - جامه به نیل زدن (فروبردن)، یأس پیدا کردن، گذشته و مرده شمردن، نیست و نابود گرفتن، (یادداشت مؤلف) : یا مکش بر چهره نیل عاشقی یا فرو بر جامۀ تقوی به نیل، سعدی، - جامه در نیل افتادن، مصیبت زده و سوگوار شدن: اگر بر فرش موری بگذرد پیل فتد افتاده ای را جامه در نیل، نظامی، - چون (چو) نیل، سخت کبود، (یادداشت مؤلف) : یکی تخت پیروزه بر پشت پیل نهادند و شد روی گیتی چو نیل، فردوسی، که پیروز کیخسرو از پشت پیل بزد مهره و گشت گیتی چو نیل، فردوسی، بماندستم چون خنگ در این خانه و دلتنگ ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ، حکاک، -، سخت نرم گشته، سخت سوده، مثل سرمه، (یادداشت مؤلف) : هماورد او بر زمین پیل نیست چو گرد پی اسب او نیل نیست، فردوسی، - در نیل زدن و فروبردن و کشیدن جامه را، به علامت عزا جامه کبود کردن: در نیل کشند ار نبود دسترس خون عشاق تو بی رنگ نپوشند کفن را، کلیم (از آنندراج)، یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفررنگ رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن، صائب (از آنندراج)، - سرچشمۀ نیل، کنایه از شرم زن: به سرچشمۀ نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود، نظامی، - نیل بر چهره مالیدن، کنایه از روسیاه گردانیدن و از رحمت محروم داشتن، (آنندراج) : قرب تو به چهرۀ عزازیل مالید به ترک سجده ای نیل، واله (از آنندراج)، - نیل به زیان رفتن، کنایه از شهرت امر غیر ممکن، (از غیاث اللغات)، هر وقت آب نیل خم رنگ رزی فاسد شود، رنگرز به بازار رود و دروغی مشهور کند، پندارند که بدین وسیله آب نیل دوباره به رنگ اصلی باز می گردد و آن را فاسد شدن و ضایع شدن نیل هم گویند، نظام دست غیب راست: حرف وصل من و تو می گویند به زیان رفته مگر نیل فلک، (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ نظام) (از آنندراج) (از غیاث اللغات)، - نیل پراکندن، کنایه است از سیاه رنگ کردن: تبیره سیه کرده و روی پیل پراکنده بر تازی اسبانش نیل، فردوسی، - نیل چشم زخم، داغ سیاه که برای دفع چشم زخم بر چهره گذارند، (آنندراج) : گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن، میر حسن دهلوی (از آنندراج)، - نیل خم آسمان، کنایه از نحوست آسمانی، (فرهنگ فارسی معین) (برهان قاطع) (آنندراج)، - نیل درکشیدن، داغ نهادن، کبود کردن: زبس کز گاز نیلش درکشیدی ز برگ گل بنفشه بردمیدی، نظامی، -، نیست و نابود انگاشتن: طبایع را یکایک میل درکش بدین خوبی خرد را نیل درکش، نظامی، -، نشان دار کردن، علامت بر چهره نهادن: چو عشق آمد خرد را میل درکش به داغ عشق خود را نیل درکش، عطار، - نیل زدن، نیل کشیدن، خال نیلی بر رخ نهادن: در جبهۀ کعبه کعبه آرا نیلی زده دفع چشم بد را، واله (از آنندراج)، - نیل عاشقی بر صورت کشیدن، خود را به عاشقی نشان و انگشت نما کردن: یا مکش بر چهره نیل عاشقی یا فرو بر جامۀ تقوی به نیل، سعدی، - نیل عزا، خال و لکۀ سیاهی که در عزا بر پیشانی نهند، - نیل فلک، کنایه از نحوست فلک است و سیاهی آسمان رانیز گویند، (از برهان) (از رشیدی) (از آنندراج)، - نیل کردن، نیل کشیدن، خال نیلگون بر چهره نهادن، نیل چشم زخم نهادن: گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن، میرحسن (آنندراج)، - نیل کشیدن، داغ سیاه گذاشتن، (غیاث اللغات) (آنندراج)، داغی بر صورت نهادن برای دفع چشم: هر نیل که بر رخش کشیدند افسون دلی بر او دمیدند، نظامی، -، داغ برنهادن، با داغ مشخص و نشان دار کردن: پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده اند طغرای نیک بختی و نیل بداختری، سعدی، - نیل کشیدن بر چیزی، آن را نیست و نابود گرفتن: یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خانمان انگشت نیل، سعدی، - نیل گنه، رنگ گناه: چون کفش از نیل گنه شسته شد نیل گیا در قدمش رسته شد، نظامی، - نیل گیا، کنایه از گیاه و سبزه است، (از فرهنگ خطی)، رجوع به شاهد ترکیب قبل شود
بلده ای است بر فرات بین بغداد و کوفه، ... اصل آن نهری بود که حجاج در آن مکان حفر کرد و مخرج آن از فرات بود و آن را نیل مصر نامید و بر آن قرای بسیار است، (از ابن خلکان ج 1)، شهرکی است در سواد کوفه در نزدیکی حله که یزید آن را بنا کرده نهری که از فرات عظمی منشعب می شود از بین این شهر می گذرد واین را حجاج بن یوسف احداث کرده و نام نیل مصر را به وی داده و آن عمودی است که دو قوس دارد، فاضل آب در زیر نعمانیه به دجله داخل شود، (از معجم البلدان)
بلده ای است بر فرات بین بغداد و کوفه، ... اصل آن نهری بود که حجاج در آن مکان حفر کرد و مخرج آن از فرات بود و آن را نیل مصر نامید و بر آن قرای بسیار است، (از ابن خلکان ج 1)، شهرکی است در سواد کوفه در نزدیکی حله که یزید آن را بنا کرده نهری که از فرات عظمی منشعب می شود از بین این شهر می گذرد واین را حجاج بن یوسف احداث کرده و نام نیل مصر را به وی داده و آن عمودی است که دو قوس دارد، فاضل آب در زیر نعمانیه به دجله داخل شود، (از معجم البلدان)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. در15هزارگزی شمال شرقی رزاب و 15هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، گردو، لبنیات، مختصر توتون و شغل اهالی زراعت، گله داری و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. در15هزارگزی شمال شرقی رزاب و 15هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، گردو، لبنیات، مختصر توتون و شغل اهالی زراعت، گله داری و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از توابع کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر. در 6هزارگزی جنوب غربی کجور، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 225 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه محلی، محصولش غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از توابع کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر. در 6هزارگزی جنوب غربی کجور، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 225 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود خانه محلی، محصولش غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستانهای گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. در 48هزارگزی شرق کامیاران و 4هزارگزی جنوب شرقی سرکاویز، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 187 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستانهای گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. در 48هزارگزی شرق کامیاران و 4هزارگزی جنوب شرقی سرکاویز، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 187 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
مرکّب از: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده: بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه من فرخارست. بوالمعشر. بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی... (ویس و رامین)، گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر. سوزنی. من نبودم بیدل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم. خاقانی. ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا. سعدی. المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم. حافظ. ، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده: که پروردۀ مرغ بیدل شده ست ز آب مژه پای در گل شده ست. فردوسی. برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبر. فرخی. تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان. فرخی. چو بشنید این سخن رامین بیدل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین)، گر نشدم عاشق و بیدل چرا مانده بچاه اندر چون بیژنم. ناصرخسرو. با باد چو بیدلان همیگردی نه خواب و قرار نه خور و مسکن. ناصرخسرو. چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری. سوزنی. شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح. خاقانی. نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون. خاقانی. گهی دل را بنفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. ملک چون بیدلان سرگشته میشد ز تاج و تخت خود برگشته میشد. نظامی. هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی. سعدی. بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول. سعدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری میجویم. حافظ. ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. خدا را بر من بیدل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی. حافظ. - بیدل افتادن، بیدل شدن: بمن ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام. حافظ. و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود. - بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن: هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر. فرخی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. و رجوع به بیدل شود. - بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن: نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد که بیدلش نکند چشمهای فتانت. سعدی. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. ، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد: بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد. حافظ. ، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک: چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستش نبود اندرین مرز و بوم. فردوسی. چو این دوسر افکنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی زرد. فردوسی. با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد. فرخی. بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی. یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. تو یار بیدلان و بیکسانی همیشه چارۀ بیچارگانی. (ویس و رامین)، ملک اهل فضل بیجان شد چه شگفتی که بیدلند حشم. مسعودسعد. اگرچه نیستی غمخوار کارم بدینسان بیدل و غمگین مدارم. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را بوعده دل دادند. نظامی. میدهد دل مر تو را کاین بیدلان بی تو گردند آخر از بیحاصلان. مولوی. صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار. حافظ. و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)، - بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن: حشم ولشکر بیدل شده بودند همه از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر. فرخی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. ، بیهوش. پریشان خاطر: بهشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نه ای حقا که هستی. نظامی. ، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) : مرا بیدل و بیخرد یافتی بکردار بد تیز بشتافتی. فردوسی. و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود و بیدل هست بیرای. نظامی (خسرو و شیرین)، - بیدل شدن، دیوانه شدن: گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی. عنصری. ، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده: رخ جنگی سیاه از گرد تیره دل بیدل بسان بید لرزان. ناصرخسرو. سپه را چو دلداد خسرو بسی که بیدل نبایدکه باشد کسی. نظامی. - بیدل شدن، ترسو و بددل شدن: اگر بیدل شود شیر دژآگاه برو چیره شود در دشت روباه. (ویس و رامین)
مُرَکَّب اَز: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده: بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه من فرخارست. بوالمعشر. بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی... (ویس و رامین)، گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر. سوزنی. من نبودم بیدل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم. خاقانی. ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا. سعدی. المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم. حافظ. ، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده: که پروردۀ مرغ بیدل شده ست ز آب مژه پای در گل شده ست. فردوسی. برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبر. فرخی. تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان. فرخی. چو بشنید این سخن رامین بیدل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین)، گر نشدم عاشق و بیدل چرا مانده بچاه اندر چون بیژنم. ناصرخسرو. با باد چو بیدلان همیگردی نه خواب و قرار نه خور و مسکن. ناصرخسرو. چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری. سوزنی. شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح. خاقانی. نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون. خاقانی. گهی دل را بنفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. ملک چون بیدلان سرگشته میشد ز تاج و تخت خود برگشته میشد. نظامی. هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی. سعدی. بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول. سعدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری میجویم. حافظ. ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. خدا را بر من بیدل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی. حافظ. - بیدل افتادن، بیدل شدن: بمن ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام. حافظ. و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود. - بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن: هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر. فرخی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. و رجوع به بیدل شود. - بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن: نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد که بیدلش نکند چشمهای فتانت. سعدی. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. ، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد: بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد. حافظ. ، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک: چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستش نبود اندرین مرز و بوم. فردوسی. چو این دوسر افکنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی زرد. فردوسی. با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد. فرخی. بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی. یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. تو یار بیدلان و بیکسانی همیشه چارۀ بیچارگانی. (ویس و رامین)، ملک اهل فضل بیجان شد چه شگفتی که بیدلند حشم. مسعودسعد. اگرچه نیستی غمخوار کارم بدینسان بیدل و غمگین مدارم. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را بوعده دل دادند. نظامی. میدهد دل مر تو را کاین بیدلان بی تو گردند آخر از بیحاصلان. مولوی. صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار. حافظ. و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)، - بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن: حشم ولشکر بیدل شده بودند همه از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر. فرخی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. ، بیهوش. پریشان خاطر: بهشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نه ای حقا که هستی. نظامی. ، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) : مرا بیدل و بیخرد یافتی بکردار بد تیز بشتافتی. فردوسی. و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود و بیدل هست بیرای. نظامی (خسرو و شیرین)، - بیدل شدن، دیوانه شدن: گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی. عنصری. ، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده: رخ جنگی سیاه از گرد تیره دل بیدل بسان بید لرزان. ناصرخسرو. سپه را چو دلداد خسرو بسی که بیدل نبایدکه باشد کسی. نظامی. - بیدل شدن، ترسو و بددل شدن: اگر بیدل شود شیر دژآگاه برو چیره شود در دشت روباه. (ویس و رامین)
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
فلزیست نقره یی رنگ و براق از خانواده آهن و بسیار صیقل پذیر. وزن مخصوص آن در حدود 8، 8 و وزن اتمی آن قریب 58 است و در حدود 1451 درجه حرارت ذوب میشود. کاملا چکش خوار و قابلیت تورق و مفتول شدن آن زیاد است بحدی که میتوان ازان مفتولهایی بقطر 100، 1 میلی متر و ورقه هایی بضخامت 100، 2 میلی متر تهیه کرد. این فلز در سال 1771 میلادی به وسیله کرنستد سوئدی کشف شد، نیکل مانند آهن بوسیله آهن ربا جذب میشود (ولی این خاصیت را کمتر از آهن دارد)، نیکل در برابر عوامل خارجی بهتر از آهن مقاومت میکند. اکسیژن هوای خشک برنیکل اثری نداردوبکمک رطوبت هم بکندی برآن اثر میکند. بهمین مناسبت نیکل برای حفظ فولاد از زنگ در فولاد سازی بکار میرود. در حرارت قرمز هم بر عکس آهن تنها سطح آن اکسید میشود. از اسیدها جوهر نمک و جوهر گوگرد بسختزی با نیکل ترکیب میگردند و برعکس جوهر شوره به آسانی با آن ترکیب میشود. مهمترین نمکهای نیکل که در همه آنها نیکل دو ظرفیتی است سولفات نیکل و نتیرات نیکل و کلرو نیکل است که همه با 6 ملکول آب متبلور میشوند. نیکل در برابر بازها بخوبی مقاومت میکند و از اینرو بوته های نیکل در آزمایشگاه برای گرم کردن قلیاها بکار میبرند. نمکهای نیکل اگر خشک باشند زرد رنگ هستند و با سولفور آمونیوم رسوب سیاه سولفور نیکل میدهند که تنها در اسید حل میشود (یکی از طرق شاسایی نمکهای نیکل)، نیکل را برای سکه زدن پشیز بکار میبرند و برای ساختن گلوله های توپ و بمب ها نیز استعمال میشود. بعلاوه از آن برای آب نیکل کاری استفاده میکنند (ملحی که جهت آب نیکل کاری بکار میرود سولفات مضاعف نیکل و آمونیوم است، مسکوکی است برابر 5 سنت معمول در ایالات متحده امریکا
فلزیست نقره یی رنگ و براق از خانواده آهن و بسیار صیقل پذیر. وزن مخصوص آن در حدود 8، 8 و وزن اتمی آن قریب 58 است و در حدود 1451 درجه حرارت ذوب میشود. کاملا چکش خوار و قابلیت تورق و مفتول شدن آن زیاد است بحدی که میتوان ازان مفتولهایی بقطر 100، 1 میلی متر و ورقه هایی بضخامت 100، 2 میلی متر تهیه کرد. این فلز در سال 1771 میلادی به وسیله کرنستد سوئدی کشف شد، نیکل مانند آهن بوسیله آهن ربا جذب میشود (ولی این خاصیت را کمتر از آهن دارد)، نیکل در برابر عوامل خارجی بهتر از آهن مقاومت میکند. اکسیژن هوای خشک برنیکل اثری نداردوبکمک رطوبت هم بکندی برآن اثر میکند. بهمین مناسبت نیکل برای حفظ فولاد از زنگ در فولاد سازی بکار میرود. در حرارت قرمز هم بر عکس آهن تنها سطح آن اکسید میشود. از اسیدها جوهر نمک و جوهر گوگرد بسختزی با نیکل ترکیب میگردند و برعکس جوهر شوره به آسانی با آن ترکیب میشود. مهمترین نمکهای نیکل که در همه آنها نیکل دو ظرفیتی است سولفات نیکل و نتیرات نیکل و کلرو نیکل است که همه با 6 ملکول آب متبلور میشوند. نیکل در برابر بازها بخوبی مقاومت میکند و از اینرو بوته های نیکل در آزمایشگاه برای گرم کردن قلیاها بکار میبرند. نمکهای نیکل اگر خشک باشند زرد رنگ هستند و با سولفور آمونیوم رسوب سیاه سولفور نیکل میدهند که تنها در اسید حل میشود (یکی از طرق شاسایی نمکهای نیکل)، نیکل را برای سکه زدن پشیز بکار میبرند و برای ساختن گلوله های توپ و بمب ها نیز استعمال میشود. بعلاوه از آن برای آب نیکل کاری استفاده میکنند (ملحی که جهت آب نیکل کاری بکار میرود سولفات مضاعف نیکل و آمونیوم است، مسکوکی است برابر 5 سنت معمول در ایالات متحده امریکا
ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع درختچه نیل به دست می آید، درختچه ای است از تیره پروانه واران، دارای برگ های مرکب و گل های قرمز یا صورتی، بیشتر به منظوراستفاده ماده آبی رنگ از برگ آن ها کشت می شود
ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع درختچه نیل به دست می آید، درختچه ای است از تیره پروانه واران، دارای برگ های مرکب و گل های قرمز یا صورتی، بیشتر به منظوراستفاده ماده آبی رنگ از برگ آن ها کشت می شود