جدول جو
جدول جو

معنی نیاراستن - جستجوی لغت در جدول جو

نیاراستن
(لَش ش)
مقابل آراستن. رجوع به آراستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناراستی
تصویر ناراستی
کجی، دغلی، خیانت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
از عهده برآمدن، توانستن، یارایی داشتن، برای مثال خرد را و جان را که داند ستود؟ / وگر من ستایم که یارد شنود؟ (فردوسی - ۱/۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
ویرایش کردن، دباغی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳)
دباغت کردن پوست حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناراست
تصویر ناراست
کج، ناهموار، ناحق، دروغ، خائن، دغل
فرهنگ فارسی عمید
(نَ لَ/ لِ بَ تَ)
توانستن. (برهان) (سروری) (رشیدی) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). طاقت داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). توانا بودن در کاری. (ازآنندراج). یارا داشتن. دلیری کردن. جرأت کردن. جسارت کردن. یارایی داشتن. یارگی. توانایی:
ترا یارستن این کار دور است
نه اندک دور بل بسیار دوراست.
معروفی (از سروری).
بناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر بشنوی.
ابوشکور.
که یارد شدن پیش او (رستم) رزمخواه
که از تف تیغش نگردد تباه.
فردوسی.
فرستاده گوید که من نزدشاه
نیارم شدن در میان سپاه.
فردوسی.
نپیچید کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
برآرد از این مرز بی ارز دود
هواگرد او را نیارد بسود.
فردوسی.
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت.
فردوسی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
که ما پیش دو نامور شهریار
چه یاریم گفتن که آید بکار.
فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاند مر آن بیگنه را ز بند.
فردوسی.
بترسید وز شاه زنهار خواست
که این خواب گفتن نیاریم راست.
فردوسی.
نیارست آمد کسی پیش جنگ
دلاور همی کرد برجا درنگ.
فردوسی.
دگر کس نیارست گفتن بدوی
که این کار خود چیست وین رنگ و بوی.
فردوسی.
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که یارد همی دست یارست سود.
فردوسی.
بدو شاه چون خشم وتیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
فردوسی.
که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود.
فردوسی.
چنان چون تو گفتی همی پیش شاه
که یارد بدن پهلوان سپاه.
فردوسی.
از آن انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد.
فردوسی.
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد برو کار زنگ.
فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1609).
جهاندار چون گشت باداد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت.
فردوسی.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار.
فردوسی.
زچرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.
فردوسی.
چو بیدار دل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بسوی تو روی.
فردوسی.
بروز هیچ نیارم به خانه کرد مقام
از آن که خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
چون کس به روزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار.
فرخی.
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار.
فرخی.
ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش
نگاهداشت نیارد به حیله و نیرنگ.
فرخی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
فرخی (از لغت نامه اسدی مدرسه سپهسالار ذیل لغت رشک).
که یارد آمد پیش تو از ملوک به جنگ
که یارد آورد اندر توای ملک عصیان.
فرخی.
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کارزار میان.
فرخی.
سیاستی است مراورا که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان.
فرخی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادۀ بوستانی.
فرخی.
تو آفرین خسروگویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کین لفظ گفت یاری.
منوچهری.
و به سواد سیستان قرار نیارست کرد. (تاریخ سیستان). نباید که برجهان کسی باشد که بر تو بزرگی یارد کرد. (تاریخ سیستان). و امیر خلف به لب پارگین ربطی کرد تا هیچکس اندر حصار طعامی نیارد برد. (تاریخ سیستان). از بسیاری آب به بست اندر نیارستند شد. (تاریخ سیستان). چون او را بدید گفت حاجبان بر در این سرای نبوده اند که مسکین اندر یارست آمدن. (تاریخ سیستان).
بدین غم درخوری چندانکه یاری
بیاور خون دل چندانکه داری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و تا خواجه احمدحسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). حشمتی بزرگ افتاد که پس از این طوسیان سوی نشابوریان نیارستند. نگریست. (تاریخ بیهقی ص 437).
چه زیان است اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
کدامین دلاور که در کینه گاه
به پیشانیش کرد یارد نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 216).
نگاری پریچهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 162).
نیارست با او کس آویختن
نه از پیشش از ننگ بگریختن.
اسدی (گرشاسبنامه ص 66).
نه کس دید یارست برز مرا
نه کس تافت برباد گرز مرا.
اسدی (گرشاسبنامه ص 220).
بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
به راه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پر خطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
نه نور از چشمها یارست رفتن سوی صورتها
نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوایی.
ناصرخسرو.
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند.
ناصرخسرو.
آن را که به سرش در خرد باشد
با دیو نشست وخفت کی یارد.
ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
نجیب عجز عقلم سر فرو برد
که باشم من که یارم نام او برد.
ناصرخسرو.
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش.
ناصرخسرو.
نیارم نام او بردن نیارم
من این سرمایه در خاطر ندارم.
ناصرخسرو.
گفت شاها، نه طاقت آن داشتم که با شاه شاهان جنگ کنم و نه نزل یارستم فرستاد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). دختر آن را بدید و عجب سخت آمدش اما چیزی نیارست گفتن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و هر کجا روی نهادی کسی نیارست پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). و هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126).
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد.
مسعودسعد.
مشت هرگز کی برآید بادرفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید.
مسعودسعد.
ندانم یارخود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
ز سهم هیبت شمشیر شاه و خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.
سوزنی.
در منازعت تو شها که یارد زد
در مخالفت تو که کرد یارد باز.
سوزنی.
با آینۀ ضمیر مخدوم
خواهد که نفس زند نیارد.
خاقانی.
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی.
خاقانی.
من از زلفش سخن گفتن نیارم
تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد.
خاقانی.
سر و زر کو که منت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 570).
این کبوتر که نیارد زبرکعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینید.
خاقانی.
دلا تا بزرگی نیاری به دست
بجای بزرگان نیاری نشست.
نظامی.
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند.
نظامی.
اگرخواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سرکشیدن.
نظامی.
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.
سعدی.
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد.
سعدی.
آن را که تو دوست بیش داری
کس تیر جفا زدن نیارد.
سعدی.
سوختم گر چه نمی یارم گفت
که من از عشق فلان میسوزم.
سعدی.
تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گر ز خار برگردد.
سعدی.
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پرکبوتر.
سعدی.
که این دفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش.
سعدی.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
حق از اهل باطل نشاید نهفت.
سعدی.
ز رحمت براو شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...
سعدی.
و چون حکم شده بود که به اولجای التفات نکنند زیادت نمی یارستند گرفت. (تاریخ غازانی ص 21).
هیچ نیفزود قمر تا نکاست
آنکه نیفتاد نیارست خاست.
خواجو.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست.
ز آنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود
چون ترا در گذر باد نمی یارم دید
باکه گویم که بگوید سخنی با یارم.
حافظ.
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کو نور ز مه دارد و مه نور ز تو.
حافظ.
، دست درازی کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ رَ)
نرستن. نروئیدن. مقابل رستن، به معنی سبز شدن و روئیدن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نرستن. مقابل رستن، به معنی رهیدن و نجات یافتن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نیارستن. نتوانستن. جرات نکردن
لغت نامه دهخدا
چیزی که راست نباشد، (ناظم الاطباء)، کژ، کج، کج و معوج، غیرمستقیم، مقابل راست به معنی مستقیم: سطح بر دوگونه است یکی راست و یکی ناراست تا جسم چگونه باشد اگر جسم راست بودسطح راست بود اگر جسم کژ بود سطح کژ باشد، (التفهیم)، ناهموار، ناصاف، که صاف و هموار و راست نیست، ناحق، باطل، دروغ، خطا، غلط، (ناظم الاطباء)، دروغ، (آنندراج)، ناصواب، کذب، مقابل راست به معنی صدق و صواب و صحیح و حق:
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گوئی آن را راست مانند،
جامی،
، دغل، خائن، دغا، دغلباز، که صادق و صمیمی نیست، نادرست:
همی گفت ای دل نادان ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خواست،
(ویس و رامین)،
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
براستان که ز ناراستان نگهدارش،
سعدی،
، مغشوش، دارای غش و تقلب، (ناظم الاطباء)، ناپسند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کم نکردن. نکاستن. کاهش ندادن. مقابل کاستن. رجوع به کاستن شود
لغت نامه دهخدا
مکر، حیله، عدم صداقت و راستی، (ناظم الاطباء)، نابکاری، خیانت، نادرستی، دغلی، کژی، تقلب، دغا، دروغ و دروغگوئی:
بکژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد بپای،
ابوشکور،
دو کار است بیداد و ناراستی
که در کار مرد آورد کاستی،
دقیقی،
ز نادانی و هم ز ناراستی
ز کژی و کمی و از کاستی،
فردوسی،
اگر نه از آن بودی که اول عهد بکردم باشما که شما را حرمت دارم والا شما را بدین ناراستی از من رنج رسیدی، (اسکندرنامه نسخۀ خطی)،
کزین بیش بر دلفریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش،
نظامی،
زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی،
سعدی،
وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او،
سعدی،
بناراستی در چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت مینهی،
سعدی،
، کجی، راست نبودن، اعوجاج، مستقیم نبودن، ناصافی، ناهمواری، تباهی، نابسامانی، بسامان و مرتب نبودن، روبراه نبودن: عجرفه، شکستگی و ناراستی کار، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاراستن، مقابل آراستن. رجوع به آراستن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ دَ گَ / گِ شِ کَ تَ)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن:
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است.
عنصری.
چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی
بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی.
فرخی.
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند.
منوچهری.
تیر را تا نتراشی نشودراست همی
سرورا تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری.
تیر عقل من بپند و برفق
شاخ جهل ترا بپیراید.
ناصرخسرو.
بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید.
ناصرخسرو.
و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص).
چو همکاسۀشاه خواهی شدن
بپیرای ناخن فروشوی دست.
(کذا شاید: فروشو بدن).
نظامی.
سرو پیراستی سمن کشتی
مشک سودی و عنبر آغشتی.
نظامی.
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.
خاقانی.
دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ:
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید.
سیدحسن غزنوی.
احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن:
یک آهو که ازیک دروغ آیدا
بصد راست گفتن نپیرایدا.
ابوشکور.
بفرمود تا تخت شاهنشهی...
....................
بدیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.
فردوسی.
همی گفت و زودش بیاراستند
سر مشک بر گل بپیراستند.
فردوسی.
بکام دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بپیراستند.
فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
برو تخت زرین بپیراستند.
فردوسی.
همه پشت پیلان بیاراستند
بدیبای رومی بپیراستند.
فردوسی.
بدیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند.
فردوسی.
چپ و راست لشکر بیاراستند
همی خویشتن را بپیراستند.
فردوسی.
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.
فردوسی.
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و درآراستن.
اسدی.
و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه).
مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید.
خاقانی.
، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن:
زبان را بخوبی بیاراستن
دل تیره از غم بپیراستن.
فردوسی.
همه راستی باید آراستن
ز کژی دل خویش پیراستن.
فردوسی.
نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند.
فردوسی.
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.
فردوسی.
، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن:
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و نیزه پیراستند.
فردوسی.
بفرمود تا لشکرآراستند
سنان و سپرها بپیراستند.
فردوسی.
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.
فردوسی.
، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها:
کهن جامۀ خویش پیراستن
به از جامۀ عاریت خواستن.
سعدی.
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج
همیدون دایه را لختی بپیرای
به بادافراه بر حالش مبخشای
که گر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندیشه نمایم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ تَ)
پیراستن. رجوع به پیراستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَشْوْ)
نتوانستن. (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). از دستش برنیامدن. (از انجمن آرا). مقابل آرستن و یارستن. رجوع به یارستن شود:
کسی راست پاسخ نیارست کرد
غمین شد دل و لب پراز آه سرد.
فردوسی.
آنکو چو من از مشغله ورنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
پسرگفت راهی دراز است و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیاراستنی. که ازدر آراستن نیست. که آراستن را نشاید. که به آراستن احتیاجی ندارد. مقابل آراستنی
لغت نامه دهخدا
(لَطْءْ)
مقابل افراشتن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(لَطط)
مقابل افراختن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناراست
تصویر ناراست
کژ، کج، چیز که راست نباشد، ناهموار، ناحق، دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
طاقت داشتن، توانا بودن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
پیراستن: (... و کندرو سریشم ماهی و پوست نار و گلنار و مازوی خام و تتری و آن بیخ که پوست گران پوست ویرایند بوی)
فرهنگ لغت هوشیار
کجی اعوجاج، ناهمواری ناصافی، دروغ کذب، ناحقی بطلان، خیانت دغلی، دارای غش بودن عدم خلوص، نابسامانی بی تربیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
اصلاح کردن، کم کردن، برای خوبی، نا زیبا دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
((ر تَ))
توانستن، توانایی داشتن، از عهده برآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
((تَ))
پیراستن، آراستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناراستی
تصویر ناراستی
کجی، ناهمواری، دروغ، ناحقی، خیانت، نابسامانی، بی ترتیبی، دارای غش بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
((تَ))
کم کردن و کاستن برای زیبا ساختن، آرایش کردن، صیقل دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ویراستن
تصویر ویراستن
تصحیح کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
جرات داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
اعوجاج، کجی، کژی، معوجی، نادرستی، خیانت، بطلان، کذب
متضاد: راستی، صداقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیرایه کردن، زینت کردن، مزین کردن، زدایش، زدودن، صیقل دادن، رفو کردن، وصله کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خم، خمیده، کج، کژ، معوج، باطل، ناحق، نادرست، ناصواب، خائن، دغل، دغلکار، منحرف، ناصاف، ناهموار، دروغ، کذب
متضاد: راست
فرهنگ واژه مترادف متضاد