فرو افتاده، برای مثال یکی نیزه انداخت بر پشت اوی / نگونسار شد خنجر از مشت اوی (فردوسی - ۱/۱۴۳ حاشیه)، در علم زیست شناسی گل نگون سار گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد
فرو افتاده، برای مِثال یکی نیزه انداخت بر پشت اوی / نگونسار شد خنجر از مشت اوی (فردوسی - ۱/۱۴۳ حاشیه)، در علم زیست شناسی گل نگون سار گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گُل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد
وارونه. معکوس. سرته. نگوسار. نگون. پشت رو: دریده درفش و نگونسار کوس چو لاله کفن، روی چون سندروس. فردوسی. نهاده بر اسبان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشد زمین. فردوسی. بر او برنهاده نگونسار زین ز زین اندرآویخته گرزکین. فردوسی. خامش منشین زیر فلک ایمن ازیراک دریاست فلک بنگر دریای نگونسار. ناصرخسرو. عکس مراد ما و تو کار وی شاهد بس است شکل نگونسارش. ناصرخسرو. زین بحر بی آرامش نگونسار آراسته قعرش به درّ و مرجان. ناصرخسرو. بارۀ بخت تو را باد ز جوزا رکاب مرکب خصم تو را باد نگونسار زین. خاقانی. - به نگونسار، به حالت واژگونی. به سرازیری. (فرهنگ فارسی معین) : تا سرش نبری نکند قصد برفتن چون سرش بریدی برود سر به نگونسار. ناصرخسرو. ، به رو افتاده. مکب ّ علی وجهه: بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد فکنده نگونسار پر خون و گرد. فردوسی. ، سرازیر. (ناظم الاطباء). سرته. که سر به جای پای دارد. که سرش بر زمین و پایش در هواست. معلق: نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی زبانهاشان روان بر خاک برکردار ثعبانها. ناصرخسرو. که نگونسار مرد پندارد که همه راستان نگونسارند. ناصرخسرو. ، آویزان. سرنگون. به پای آویخته. نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: یک پایک او را ز بن اندربشکسته و آویخته او را به دگر پای نگونسار. منوچهری. تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدم برخاست به کار تو سر سرخ نگونسار. سوزنی. درخت تود از آن آمد لگدخوار که دارد بچۀ خود را نگونسار. نظامی. ، پایین افتاده. خم گشته. فروافتاده. به زیر افتاده: برو کآفریننده ات یار باد سر بدسگالت نگونسار باد. فردوسی. تو را پشت یزدان دادار باد سر دشمنانت نگونسار باد. فردوسی. سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه هریکی با شکمی حامل و پرماز لبی. منوچهری. نبینی که مست است هر یاسمینی نبینی که سر چون نگونسار دارد. ناصرخسرو. آن هنرها گردن ما را ببست زآن مناصب سرنگونساریم و پست. مولوی. چو چنگ از خجالت سر خوب روی نگونسار و در پیشش افتاده موی. سعدی. ، ازپای درآمده. به خاک افتاده. ازپاافتاده. سرنگون شده. که قائم و استوار و پابرجا نیست: درفش بزرگان نگونسار دید به خاک اندرون خستگان خوار دید. فردوسی. ، ویران گشته. خراب شده. زیروزبرشده. (ناظم الاطباء). فروریخته. ویران شده: که جانش به دوزخ گرفتار باد سر دخمۀ او نگونسارباد. فردوسی. گفت یارب کوشک فرعون نگونسار باد. (قصص الانبیاء ص 105) ، کج. معوج. (فرهنگ فارسی معین). کوژ. کوز. خمیده. نااستوار: داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. ، کسی که از خجلت و شرمساری سر به زیر افکنده باشد. (ناظم الاطباء). سرافکنده. منکوب: وآنکس که نباشد به جهانداری او شاد مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد. فرخی. بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد تا کور شود دشمن بدبخت نگونسار. فرخی. گشتند رهی او ز نادانی هر بی هنری و هر نگونساری. ناصرخسرو. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. اعدای دولت او را مقهور و نگونسار گرداناد. (تاریخ قم ص 4) ، واژگون. وارون. ناموافق: همی گفت آه از این بخت نگونسار که یکباره ز من گشته ست بیزار. (ویس و رامین). ترسیدم و پشت بر وطن کردم گفتم من و طالع نگونسارم. مسعودسعد. ، به سر. با سر. سرنگون: بیامد سه تن را به نیزه ز زین نگونسار برزد به روی زمین. فردوسی. بزد دست بهرام واو را ز زین نگونسار برزد به روی زمین. فردوسی. همی خواست کو را رباید ز زین نگونسار ز اسب افکندبر زمین. فردوسی. وآنگه چون به شدی ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونسار. ناصرخسرو. و آخرالامر به شومی ظلم نگونسار درافتاد. (سندبادنامه ص 162). کنیزک بر خود بلرزید و نگونسار از اسب درافتاد. (سندبادنامه ص 143). هم در کنار عرش سرافراز می شوند هم در میان بحر نگونسار می روند. عطار. چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند به پیش قبلۀ رویت بتان فرخاری. سعدی. ، سرکج. (فرهنگ فارسی معین). - گل نگونسار، گیاهی است از تیره پامچال ها که از گل های زینتی مرغوب است. گل های آن دارای دم گل خمیده می باشد و ریشه اش ضخیم غده ای است. گلهایش به رنگ های ارغوانی و قرمز تیره و سفید و صورتی می باشند. در ریشه غده ای گیاه مذکور ماده ای به نام سیکلامین که دارای اثر مسهلی شدید است وجود دارد و به علاوه دارای مواد گلوسیدی و اسید سیکلامیک می باشد. ریشه غده ای تازه و له شدۀ این گیاه را به صورت ضماد بر روی تومورهای خنازیری قرار می دهند. در اکثر نقاط دنیا از جمله نواحی شمال ایران این گیاه می روید. بخور مریم. شجرۀ مریم. بولف. عرطنیثا. خبزالمشایخ. ولف. رقف. رکف. اذن الارنب. هوم الیهودا. سیکلمه. سیکلامن. گل سیکلمه. قعلامنیس. آذریون. اذریون. اذریونه. ذهبیه. پنجۀ مریم. (فرهنگ فارسی معین)
وارونه. معکوس. سرته. نگوسار. نگون. پشت رو: دریده درفش و نگونسار کوس چو لاله کفن، روی چون سندروس. فردوسی. نهاده بر اسبان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشد زمین. فردوسی. بر او برنهاده نگونسار زین ز زین اندرآویخته گرزکین. فردوسی. خامش منشین زیر فلک ایمن ازیراک دریاست فلک بنگر دریای نگونسار. ناصرخسرو. عکس مراد ما و تو کار وی شاهد بس است شکل نگونسارش. ناصرخسرو. زین بحر بی آرامش نگونسار آراسته قعرش به دُرّ و مرجان. ناصرخسرو. بارۀ بخت تو را باد ز جوزا رکاب مرکب خصم تو را باد نگونسار زین. خاقانی. - به نگونسار، به حالت واژگونی. به سرازیری. (فرهنگ فارسی معین) : تا سَرْش نبری نکند قصد برفتن چون سَرْش بریدی برود سر به نگونسار. ناصرخسرو. ، به رو افتاده. مکب ّ علی وجهه: بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد فکنده نگونسار پر خون و گرد. فردوسی. ، سرازیر. (ناظم الاطباء). سرته. که سر به جای پای دارد. که سرش بر زمین و پایش در هواست. معلق: نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی زبانهاشان روان بر خاک برکردار ثعبانها. ناصرخسرو. که نگونسار مرد پندارد که همه راستان نگونسارند. ناصرخسرو. ، آویزان. سرنگون. به پای آویخته. نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: یک پایک او را ز بن اندربشکسته و آویخته او را به دگر پای نگونسار. منوچهری. تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدم برخاست به کار تو سر سرخ نگونسار. سوزنی. درخت تود از آن آمد لگدخوار که دارد بچۀ خود را نگونسار. نظامی. ، پایین افتاده. خم گشته. فروافتاده. به زیر افتاده: برو کآفریننده ات یار باد سر بدسگالت نگونسار باد. فردوسی. تو را پشت یزدان دادار باد سر دشمنانت نگونسار باد. فردوسی. سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه هریکی با شکمی حامل و پرماز لبی. منوچهری. نبینی که مست است هر یاسمینی نبینی که سر چون نگونسار دارد. ناصرخسرو. آن هنرها گردن ما را ببست زآن مناصب سرنگونساریم و پست. مولوی. چو چنگ از خجالت سر خوب روی نگونسار و در پیشش افتاده موی. سعدی. ، ازپای درآمده. به خاک افتاده. ازپاافتاده. سرنگون شده. که قائم و استوار و پابرجا نیست: درفش بزرگان نگونسار دید به خاک اندرون خستگان خوار دید. فردوسی. ، ویران گشته. خراب شده. زیروزبرشده. (ناظم الاطباء). فروریخته. ویران شده: که جانش به دوزخ گرفتار باد سر دخمۀ او نگونسارباد. فردوسی. گفت یارب کوشک فرعون نگونسار باد. (قصص الانبیاء ص 105) ، کج. معوج. (فرهنگ فارسی معین). کوژ. کوز. خمیده. نااستوار: داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. ، کسی که از خجلت و شرمساری سر به زیر افکنده باشد. (ناظم الاطباء). سرافکنده. منکوب: وآنکس که نباشد به جهانداری او شاد مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد. فرخی. بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد تا کور شود دشمن بدبخت نگونسار. فرخی. گشتند رهی او ز نادانی هر بی هنری و هر نگونساری. ناصرخسرو. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. اعدای دولت او را مقهور و نگونسار گرداناد. (تاریخ قم ص 4) ، واژگون. وارون. ناموافق: همی گفت آه از این بخت نگونسار که یکباره ز من گشته ست بیزار. (ویس و رامین). ترسیدم و پشت بر وطن کردم گفتم من و طالع نگونسارم. مسعودسعد. ، به سر. با سر. سرنگون: بیامد سه تن را به نیزه ز زین نگونسار برزد به روی زمین. فردوسی. بزد دست بهرام واو را ز زین نگونسار برزد به روی زمین. فردوسی. همی خواست کو را رباید ز زین نگونسار ز اسب افکندبر زمین. فردوسی. وآنگه چون به شدی ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونسار. ناصرخسرو. و آخرالامر به شومی ظلم نگونسار درافتاد. (سندبادنامه ص 162). کنیزک بر خود بلرزید و نگونسار از اسب درافتاد. (سندبادنامه ص 143). هم در کنار عرش سرافراز می شوند هم در میان بحر نگونسار می روند. عطار. چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند به پیش قبلۀ رویت بتان فرخاری. سعدی. ، سرکج. (فرهنگ فارسی معین). - گل نگونسار، گیاهی است از تیره پامچال ها که از گل های زینتی مرغوب است. گل های آن دارای دم گل خمیده می باشد و ریشه اش ضخیم غده ای است. گلهایش به رنگ های ارغوانی و قرمز تیره و سفید و صورتی می باشند. در ریشه غده ای گیاه مذکور ماده ای به نام سیکلامین که دارای اثر مسهلی شدید است وجود دارد و به علاوه دارای مواد گلوسیدی و اسید سیکلامیک می باشد. ریشه غده ای تازه و له شدۀ این گیاه را به صورت ضماد بر روی تومورهای خنازیری قرار می دهند. در اکثر نقاط دنیا از جمله نواحی شمال ایران این گیاه می روید. بخور مریم. شجرۀ مریم. بولف. عرطنیثا. خبزالمشایخ. ولف. رقف. رکف. اذن الارنب. هوم الیهودا. سیکلمه. سیکلامن. گل سیکلمه. قعلامنیس. آذریون. اذریون. اذریونه. ذهبیه. پنجۀ مریم. (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، پنجۀ مریم، سیکلامن، چنگ مریم، بخور مریم، گل سرنگون
گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گُل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، پَنجِۀ مَریَم، سیکلامِن، چَنگِ مَریَم، بُخورِ مَریَم، گُلِ سَرنِگون
در تداول، کسی که تهیدست بوده و سر و وضعی درست نداشته و بسبب اتفاقی یا انعام و بخشش کسی به نوائی رسیده و سر و وضع خود را تغییر داده و زندگیش را سامان بخشیده. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - نونوار شدن، پس از آنکه جامه های مندرسی داشت البسۀ نو و گران قیمت دارا شدن. (یادداشت مؤلف). از فقر و فلاکت خلاص یافتن. جامۀ خلقان و کهنه را به نو بدل کردن
در تداول، کسی که تهیدست بوده و سر و وضعی درست نداشته و بسبب اتفاقی یا انعام و بخشش کسی به نوائی رسیده و سر و وضع خود را تغییر داده و زندگیش را سامان بخشیده. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - نونوار شدن، پس از آنکه جامه های مندرسی داشت البسۀ نو و گران قیمت دارا شدن. (یادداشت مؤلف). از فقر و فلاکت خلاص یافتن. جامۀ خلقان و کهنه را به نو بدل کردن
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا). - چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی. - خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند. - گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا). - چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی. - خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند. - گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود
شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
مخفف نگونسار است یعنی هرچیز که آن را سرازیر آویخته باشند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نگونسار شود: و اما آن دیگر را دیدند سرها آویخته و تنها ازبالای قلعه نگوسار کرده. (اسکندرنامۀ خطی). میاجق را نگوسار بر دار کردند. (راحهالصدور). امرای عراق منکوب و خاکسار علم نگوسار بی چاره و در جهان آواره شدند. (راحهالصدور) ، کنایه از شخصی که از خجالت سر به زیر افکنده باشد. (از برهان قاطع). رجوع به نگونسار شود، سرنگون. نگونسار. برگشته. برگردیده. وارون شده. منکوس. (یادداشت مؤلف)
مخفف نگونسار است یعنی هرچیز که آن را سرازیر آویخته باشند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نگونسار شود: و اما آن دیگر را دیدند سرها آویخته و تنها ازبالای قلعه نگوسار کرده. (اسکندرنامۀ خطی). میاجق را نگوسار بر دار کردند. (راحهالصدور). امرای عراق منکوب و خاکسار علم نگوسار بی چاره و در جهان آواره شدند. (راحهالصدور) ، کنایه از شخصی که از خجالت سر به زیر افکنده باشد. (از برهان قاطع). رجوع به نگونسار شود، سرنگون. نگونسار. برگشته. برگردیده. وارون شده. منکوس. (یادداشت مؤلف)
نگونسار. سرنگون. در تمام معانی رجوع به نگونسار شود: این رایت نگونسر و رخش بریده دم بر غافلان هفت خطرگه برآورید. خاقانی. جرمی نکرده حلقۀ گوشش نگونسر است آویخته به سایۀ مشکین کمند او. خاقانی
نگونسار. سرنگون. در تمام معانی رجوع به نگونسار شود: این رایت نگونسر و رخش بریده دم بر غافلان هفت خطرگه برآورید. خاقانی. جرمی نکرده حلقۀ گوشش نگونسر است آویخته به سایۀ مشکین کمند او. خاقانی
نگونسار. سرنگون: بدان را بهر جای سالار کرد خردمند را سرنگونسار کرد. فردوسی. ستمکاره را زنده بر دار کن دوپایش زبر سرنگونسار کن. فردوسی. سرنگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی. منوچهری. یک نیزه بر دهان آن کافر زد و او را سرنگونسار از اسب درافکند، زنگی جان بداد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). هر کجا در دل زمین موشی است سرنگونسار بر فلک میزد. انوری. اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودی از خون دل من. خاقانی. از شرم پیاده روی و ترس خویش خود را سرنگونسار از کمر می انداخت. (جهانگشای جوینی). هر یکی را او به گرزی می فکند سرنگونسار اندر اقدام سمند. مولوی
نگونسار. سرنگون: بدان را بهر جای سالار کرد خردمند را سرنگونسار کرد. فردوسی. ستمکاره را زنده بر دار کن دوپایش زبر سرنگونسار کن. فردوسی. سرنگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی. منوچهری. یک نیزه بر دهان آن کافر زد و او را سرنگونسار از اسب درافکند، زنگی جان بداد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). هر کجا در دل زمین موشی است سرنگونسار بر فلک میزد. انوری. اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودی از خون دل من. خاقانی. از شرم پیاده روی و ترس خویش خود را سرنگونسار از کمر می انداخت. (جهانگشای جوینی). هر یکی را او به گرزی می فکند سرنگونسار اندر اقدام سمند. مولوی
اسبی که زینش وارونه و نگون شده است. کنایه از اسبی که سوارش به خاک افتاده یا کشته شده باشد: گسسته لگام و نگونسارزین فروبرده لفج و برآورده کین. فردوسی. یکی اسب دارد نگونسارزین ز بیژن ندارد نشانی جز این. فردوسی
اسبی که زینش وارونه و نگون شده است. کنایه از اسبی که سوارش به خاک افتاده یا کشته شده باشد: گسسته لگام و نگونسارزین فروبرده لفج و برآورده کین. فردوسی. یکی اسب دارد نگونسارزین ز بیژن ندارد نشانی جز این. فردوسی
آویختگی. واژگونی. (ناظم الاطباء). نگونسار بودن. رجوع به نگونسار شود، سرنگونی. به خاک افتادگی. مقابل افراشتگی: به دولتت علم دین حق فراشته باد به صولتت علم کفر در نگونساری. سعدی. ، سربه زیرافکندگی. (ناظم الاطباء). سرافکندگی. خواری. پستی: تو چو خر ف تنه خور چون شدی ای نادان اینت نادانی و نحسی و نگونساری. ناصرخسرو. ، هلاک. (یادداشت مؤلف) : که در نگونساری و خاکساری ایشان راحت و آسایش انام و تازگی ایام است. (تاریخ قم ص 4)
آویختگی. واژگونی. (ناظم الاطباء). نگونسار بودن. رجوع به نگونسار شود، سرنگونی. به خاک افتادگی. مقابل افراشتگی: به دولتت عَلَم دین حق فراشته باد به صولتت عَلَم کفر در نگونساری. سعدی. ، سربه زیرافکندگی. (ناظم الاطباء). سرافکندگی. خواری. پستی: تو چو خر ف تنه خور چون شدی ای نادان اینْت نادانی و نحسی و نگونساری. ناصرخسرو. ، هلاک. (یادداشت مؤلف) : که در نگونساری و خاکساری ایشان راحت و آسایش انام و تازگی ایام است. (تاریخ قم ص 4)
وارونه آویختن. آویزان کردن: بریده سرش را نگونسار کرد تنش را به خون غرقه بر دار کرد. فردوسی. فرامرز را زنده بر دار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد. فردوسی. نگون بخت را زنده بر دار کرد سر مرد بی دین نگونسار کرد. فردوسی. ، خم کردن. پائین آوردن. - نگونسار کردن سر، سر خم کردن. سر فرودآوردن: یکی باد برخاستی پر ز گرد درفش مرا سر نگونسار کرد. فردوسی. مکن گر راستی ورزید خواهی چو هدهد سر به پیش شه نگونسار. ناصرخسرو. وحش و طیوری که چراخوار کرد سر به گه خورد نگونسار کرد. امیرخسرو. ، به زیر افکندن. پائین آوردن. فرودآوردن: و مردمان را برگماشتی تا او را کور کردندو از تخت نگونسار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). حاجت من به تو این است که این مردمان که مرا از تخت نگونسار کردند و حق من نشناختند داد من از تن و جان ایشان بستانی. (ترجمه طبری بلعمی) ، از پای افکندن. خم کردن و به زمین افکندن. مقابل افراختن وبرافراشتن: نگونسار کرد آن درفش سیاه برفتند پویان به بیراه و راه. فردوسی. سبک شیردل گرد لشکرپناه نگونسار کرد آن درفش سیاه. فردوسی. ای خسروی که کوکبۀ رای روشنت رایات آفتاب نگونسار می کند. سلمان (از آنندراج). ، سرنگون کردن. بر خاک افکندن: یکی نیزه زد برگرفتش ز زین نگونسار کرد و زدش بر زمین. فردوسی. ، واژگون کردن. (ناظم الاطباء). - نگونسار کردن دلو و کاسه،برگردانیدن روی آن را به سوی زمین و پشت آن را به سوی بالا، برخلاف حالتی که باید باشد. (یادداشت مؤلف)
وارونه آویختن. آویزان کردن: بریده سرش را نگونسار کرد تنش را به خون غرقه بر دار کرد. فردوسی. فرامرز را زنده بر دار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد. فردوسی. نگون بخت را زنده بر دار کرد سر مرد بی دین نگونسار کرد. فردوسی. ، خم کردن. پائین آوردن. - نگونسار کردن سر، سر خم کردن. سر فرودآوردن: یکی باد برخاستی پر ز گرد درفش مرا سر نگونسار کرد. فردوسی. مکن گر راستی ورزید خواهی چو هدهد سر به پیش شه نگونسار. ناصرخسرو. وحش و طیوری که چراخوار کرد سر به گه خورد نگونسار کرد. امیرخسرو. ، به زیر افکندن. پائین آوردن. فرودآوردن: و مردمان را برگماشتی تا او را کور کردندو از تخت نگونسار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). حاجت من به تو این است که این مردمان که مرا از تخت نگونسار کردند و حق من نشناختند داد من از تن و جان ایشان بستانی. (ترجمه طبری بلعمی) ، از پای افکندن. خم کردن و به زمین افکندن. مقابل افراختن وبرافراشتن: نگونسار کرد آن درفش سیاه برفتند پویان به بیراه و راه. فردوسی. سبک شیردل گُرد لشکرپناه نگونسار کرد آن درفش سیاه. فردوسی. ای خسروی که کوکبۀ رای روشنت رایات آفتاب نگونسار می کند. سلمان (از آنندراج). ، سرنگون کردن. بر خاک افکندن: یکی نیزه زد برگرفتش ز زین نگونسار کرد و زدش بر زمین. فردوسی. ، واژگون کردن. (ناظم الاطباء). - نگونسار کردن دلو و کاسه،برگردانیدن روی آن را به سوی زمین و پشت آن را به سوی بالا، برخلاف حالتی که باید باشد. (یادداشت مؤلف)
نگونسار گشتن. نگونسار گردیدن. سرنگون شدن. نگون شدن. فروافتادن. به خاک افتادن. به زمین آمدن. با سر به زمین آمدن. سقوط کردن: یکی نیزه انداخت بر پشت اوی نگونسار شد خنجر از مشت اوی. فردوسی. جهان دیده از تیر ترکان بخست نگونسار شد مرد یزدان پرست. فردوسی. گفتند این تابوت را به بتخانه برید و بتان را بر سر این تابوت نهید، همچنان کردند، بتان نگونسار شدند. (قصص الانبیاء ص 141). هفتاد بتخانه بودند، بت عظیم دید نام او ملون بر تخت نشانده. گفت جرجیس شما را می خواند، همه نگونسار شدند. (قصص الانبیاء ص 191). دلش طاقت نبرد از عشق دلدار رمیده هوش گشت و شد نگونسار. نظامی. چون به مقصد رسم که بر سر راه خر نگونسار گشت و بار افتاد. عطار. ، از پای درآمدن. نگون شدن: عشق تا نیست خرد تیغ زبانی دارد صبح چون شد علم شمع نگونسار شود. صائب (از آنندراج). ، سرازیر شدن. از بالا به پائین آمدن. نزول کردن. فروآمدن: نگونسار گشتند از ابر سیاه کشان از هوا نیزه و تخت شاه. فردوسی. پیاده که او راست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود. نظامی. ، از پای آویخته شدن. وارونه و سرته آویزان شدن: بر دار محن گشته عدوی تو نگونسار چون خوشۀ انگور بر آوند شکسته. سوزنی. ، سرافکنده شدن. مقابل سرافراز شدن: آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ، منحرف شدن: مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار. شبستری. ، زیروزبر شدن. واژگون شدن. وارون شدن. تباه شدن: نگونسار شد تخت ساسانیان از آن زشت کردار ایرانیان. فردوسی. گرفتند و بستند در بند سخت نگونسار گشته همه فر و تخت. فردوسی. - نگونسار شدن سر تخت (تاج و تخت) کسی، از اوج عزت فروافتادن. دچار ادبار و تیره روزی شدن. به ذلت و خواری افتادن از پس عزت: کنون چشم تیره شدو خیره بخت نگونسار گشته سر تاج و تخت. فردوسی. به دست من اندر گرفتار شد سر تخت ترکان نگونسار شد. فردوسی. - نگونسار شدن سر چیزی، پست شدن: به دست من اندر گرفتار شد سر بخت ترکان نگونسار شد. فردوسی. جهاندار یزدان مرا یار گشت سر بخت دشمن نگونسار گشت. فردوسی
نگونسار گشتن. نگونسار گردیدن. سرنگون شدن. نگون شدن. فروافتادن. به خاک افتادن. به زمین آمدن. با سر به زمین آمدن. سقوط کردن: یکی نیزه انداخت بر پشت اوی نگونسار شد خنجر از مشت اوی. فردوسی. جهان دیده از تیر ترکان بخست نگونسار شد مرد یزدان پرست. فردوسی. گفتند این تابوت را به بتخانه برید و بتان را بر سر این تابوت نهید، همچنان کردند، بتان نگونسار شدند. (قصص الانبیاء ص 141). هفتاد بتخانه بودند، بت عظیم دید نام او ملون بر تخت نشانده. گفت جرجیس شما را می خواند، همه نگونسار شدند. (قصص الانبیاء ص 191). دلش طاقت نبرد از عشق دلدار رمیده هوش گشت و شد نگونسار. نظامی. چون به مقصد رسم که بر سر راه خر نگونسار گشت و بار افتاد. عطار. ، از پای درآمدن. نگون شدن: عشق تا نیست خِرَد تیغ زبانی دارد صبح چون شد عَلَم شمع نگونسار شود. صائب (از آنندراج). ، سرازیر شدن. از بالا به پائین آمدن. نزول کردن. فروآمدن: نگونسار گشتند از ابر سیاه کشان از هوا نیزه و تخت شاه. فردوسی. پیاده که او راست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود. نظامی. ، از پای آویخته شدن. وارونه و سرته آویزان شدن: بر دار محن گشته عدوی تو نگونسار چون خوشۀ انگور بر آوند شکسته. سوزنی. ، سرافکنده شدن. مقابل سرافراز شدن: آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ، منحرف شدن: مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار. شبستری. ، زیروزبر شدن. واژگون شدن. وارون شدن. تباه شدن: نگونسار شد تخت ساسانیان از آن زشت کردار ایرانیان. فردوسی. گرفتند و بستند در بند سخت نگونسار گشته همه فر و تخت. فردوسی. - نگونسار شدن سر تخت (تاج و تخت) کسی، از اوج عزت فروافتادن. دچار ادبار و تیره روزی شدن. به ذلت و خواری افتادن از پس عزت: کنون چشم تیره شدو خیره بخت نگونسار گشته سر تاج و تخت. فردوسی. به دست من اندر گرفتار شد سر تخت ترکان نگونسار شد. فردوسی. - نگونسار شدن سر چیزی، پست شدن: به دست من اندر گرفتار شد سر بخت ترکان نگونسار شد. فردوسی. جهاندار یزدان مرا یار گشت سر بخت دشمن نگونسار گشت. فردوسی