شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشکُفتَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
واشدن. شکفتن، شکوفه شدن. (ناظم الاطباء). خندیدن گل. واشدن غنچۀ گل و خندان شدن. (آنندراج) ، خندان و متبسم گشتن. شکفتن. (یادداشت مؤلف) ، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، جوش زدن. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود
واشدن. شکفتن، شکوفه شدن. (ناظم الاطباء). خندیدن گل. واشدن غنچۀ گل و خندان شدن. (آنندراج) ، خندان و متبسم گشتن. شکفتن. (یادداشت مؤلف) ، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، جوش زدن. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود
غیرقابل گفتن. مقابل گفتنی: سخن از دو نوع است یکی نادانستنی و نگفتنی. (منتخب قابوسنامه ص 46) ، راز. سرّ: گفتا نگفتنی است سخن ورچه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش. حافظ
غیرقابل گفتن. مقابل گفتنی: سخن از دو نوع است یکی نادانستنی و نگفتنی. (منتخب قابوسنامه ص 46) ، راز. سِرّ: گفتا نگفتنی است سخن ورچه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش. حافظ
پوشیدن. پنهان کردن. (از آنندراج) از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). مخفی نمودن. (ناظم الاطباء). نهان کردن. مستور کردن. مکتوم داشتن. کتمان کردن. مستور داشتن. پوشاندن. پوشیده داشتن: سخنگوی هر گفتنی را بگفت همه گفت دانا ز نادان نهفت. بوشکور. دبیر جهاندیده را خواند و گفت که راز بزرگان بباید نهفت. فردوسی. ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این رازکی گفتمی. فردوسی. وز آن پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را نباید نهفت. فردوسی. اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 190). گناه بوده بر مردم نهفتن بسی نیکوتر از نابوده گفتن. فخرالدین اسعد. فروغ خور به گل نتوان نهفتن. فخرالدین اسعد. سخن تا نگوئی توانیش گفت ولی گفته را باز نتوان نهفت. ؟ (از کلیله و دمنه). خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد. چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد. برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال. خاقانی. گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت. مولوی. نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت. سعدی. هم بباید سخن بگفت آخر مشک را چون توان نهفت آخر. اوحدی. طفل را نیست بهتر از دایه کرک داند نهفتن خایه. اوحدی. به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت. حافظ. ما راز پنهان با یار گفتیم نتوان نهفتن درد از طبیبان. حافظ. - اندرنهفتن، پوشیده داشتن. مکتوم داشتن. کتمان کردن: نگه کرد کسری به داننده گفت که دانش چرا باید اندرنهفت. فردوسی. به آواز شیروی گفتم همی دگر نامش اندر نهفتم همی. فردوسی. - روی نهفتن، غایب شدن: خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن. سعدی. ، دفن کردن: نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین کار باک. فردوسی. چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا (اسکندر را) نیست رای. فردوسی. ، مخفی شدن. پنهان گشتن. (ناظم الاطباء). پوشیده شدن. پنهان شدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، زیبا گشتن. جمیل شدن. (ناظم الاطباء) ؟
پوشیدن. پنهان کردن. (از آنندراج) از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). مخفی نمودن. (ناظم الاطباء). نهان کردن. مستور کردن. مکتوم داشتن. کتمان کردن. مستور داشتن. پوشاندن. پوشیده داشتن: سخنگوی هر گفتنی را بگفت همه گفت دانا ز نادان نهفت. بوشکور. دبیر جهاندیده را خواند و گفت که راز بزرگان بباید نهفت. فردوسی. ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این رازکی گفتمی. فردوسی. وز آن پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را نباید نهفت. فردوسی. اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 190). گناه بوده بر مردم نهفتن بسی نیکوتر از نابوده گفتن. فخرالدین اسعد. فروغ خور به گل نتوان نهفتن. فخرالدین اسعد. سخن تا نگوئی توانیش گفت ولی گفته را باز نتوان نهفت. ؟ (از کلیله و دمنه). خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد. چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد. برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال. خاقانی. گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت. مولوی. نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت. سعدی. هم بباید سخن بگفت آخر مشک را چون توان نهفت آخر. اوحدی. طفل را نیست بهتر از دایه کرک داند نهفتن خایه. اوحدی. به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت. حافظ. ما راز پنهان با یار گفتیم نتوان نهفتن درد از طبیبان. حافظ. - اندرنهفتن، پوشیده داشتن. مکتوم داشتن. کتمان کردن: نگه کرد کسری به داننده گفت که دانش چرا باید اندرنهفت. فردوسی. به آواز شیروی گفتم همی دگر نامش اندر نهفتم همی. فردوسی. - روی نهفتن، غایب شدن: خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن. سعدی. ، دفن کردن: نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین کار باک. فردوسی. چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا (اسکندر را) نیست رای. فردوسی. ، مخفی شدن. پنهان گشتن. (ناظم الاطباء). پوشیده شدن. پنهان شدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، زیبا گشتن. جمیل شدن. (ناظم الاطباء) ؟
نگفتن. مقابل گفتن: سخن آنگه کند حکیم آغاز یا سرانگشت سوی لقمه دراز که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی. چه گویم که ناگفتنم خوشتر است زبان در دهان پاسبان سر است. ؟ رجوع به گفتن شود
نگفتن. مقابل گفتن: سخن آنگه کند حکیم آغاز یا سرانگشت سوی لقمه دراز که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی. چه گویم که ناگفتنم خوشتر است زبان در دهان پاسبان سر است. ؟ رجوع به گفتن شود
صبر و تحمل داشتن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن: همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشگفت از دیدار او. عطار. گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت. (فتوت نامه) ، حیران شدن، متعجب بودن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (آنندراج) : شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی
صبر و تحمل داشتن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن: همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشگفت از دیدار او. عطار. گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت. (فتوت نامه) ، حیران شدن، متعجب بودن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (آنندراج) : شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی