جدول جو
جدول جو

معنی نگریستن - جستجوی لغت در جدول جو

نگریستن
نگاه کردن، دیدن، نگریدن
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
نگریستن
(حَ قَ / قِ کَ دَ)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
لغت نامه دهخدا
نگریستن
دیدن، نگاه کردن
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
نگریستن
((نِ گَ تَ))
دیدن، نگاه کردن
تصویری از نگریستن
تصویر نگریستن
فرهنگ فارسی معین
نگریستن
تماشا کردن، دیدن، مشاهده کردن، نظاره کردن، نظر کردن، نظر کردن، نگاه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گریستن
تصویر گریستن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگرستن
تصویر نگرستن
مخفّف واژۀ نگریستن، برای مثال منگر اندر بتان که آخر کار / نگرستن گرستن آرد بار (سنائی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرایستن
تصویر گرایستن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراه، گراهش، گراهیدن
فرهنگ فارسی عمید
مقابل گریسته
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) :
منگراندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261).
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم.
سعدی.
دل پیش تو و دیده به جای دگر استم
تا خلق ندانند تو را می نگرستم.
سعدی.
- اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی).
، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن:
دگرباره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند.
(ویس و رامین).
، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن.
- در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
درلهجۀ مرکزی مساوی با گرییدن. پهلوی آن گریستن از گری، اوستا، گارز، کردی گریان (اشک ریختن) نیز گرین، گریستن. اشک ریختن از چشم. گریه کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اشک ریختن. (آنندراج). تبکاء. بکاء. اعتوال. تعویل، به آواز بلند گریستن. هن. تهمﱡع. (منتهی الارب) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
چنان بگریم گر دوست بارمن ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال.
منجیک (شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان چ محمود مدبری ص 237)
چو بشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان از آن تاج و تخت.
فردوسی.
سه روز اندرین کار بگریست زار
از آن بیوفا گردش روزگار.
فردوسی.
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری.
فرخی.
شادباش و دو چشم دشمن تو
سال و ماه از گریستن چو وننگ.
فرخی.
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگرید مرا دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری.
چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
خواجه زمین بوسه داد و بگریست. (تاریخ بیهقی). و ما وی را بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی).
خرد چون بجان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست.
ناصرخسرو.
و هر که را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر در کعبه سائلی دیدم
که همی گفت و میگرستی خوش.
سعدی (گلستان).
- خون گریستن، گریۀ حسرت ریختن. گریۀ سخت با سوز و گداز:
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که مرخویشتن کرده را چاره چیست.
سعدی (بوستان).
- گریستن آیینه، در ایران رسم است که قفای شخصی که به سفر میرود چند برگ بر آیینه گذاشته آب بر آن ریزند و این را شگون زود رسیدن و بسلامت آمدن میشمارند:
کیست آن کس که بر احوال مسافر گرید
چشم آیینه به دنبال مسافر گرید...
صائب (از آنندراج).
- گریستن ابر، به مجاز باریدن. باران آمدن:
ز سوز عشق بهتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست.
نظامی.
شک نیست که بوستان بخندد
هرگه که بگرید ابر آزار.
سعدی (طیبات).
خبر شد به مدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل بر ایشان گریست.
سعدی (بوستان).
- گریستن مغان، سرودی که مردمان بخارا در کشتن سیاوش به نوحه گری و توجع میخوانده اند: و افراسیاب اورا (سیاوش را) بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی (اندرون در کاه فروشان و) آن را دروازۀ غوریان خوانند او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجای را عزیز دارند و هر سالی و هر مردی آنجا یکی خروس بدو بکشند پس از برآمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه ها است و مطربان آن را سرود ساخته اند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 28).
- گریستن هوا، باریدن باران. بارش کردن:
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.
فردوسی.
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + ستن، پسوند مصدری، گراییدن. جزو اول در اوراق مانوی به پارتی گری (متمایل شدن. لیز خوردن. افتادن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، میل و خواهش کردن. (برهان)، رجوع به گرائیدن و گراییدن شود، میل و رغبت کردن. (غیاث)، رجوع به گرای، گرائیدن و گراییدن شود، پیچیدن، که نافرمانی کردن باشد، قصد و آهنگ کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاراستن، مقابل آراستن. رجوع به آراستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ننگریستن. مقابل نگرستن. رجوع به نگرستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) :
نمانی به خوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
فردوسی.
نفرمودمت کاین بدان را بکش
نگهداشتنشان نشاید ز هش.
فردوسی.
کس از مادران پیر هرگز نزاد
وز آنکس که زاید نشاید نژاد.
فردوسی.
نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا.
قطران.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه).
نشاید مرا با جوانان چمید.
سعدی.
گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان).
بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن.
اوحدی.
، نتوانستن:
نشایدیافت بی رنج از جهان گنج.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گریه نکردن. مقابل گریستن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نزیستن. زندگی نکردن. مردن. نماندن. زنده نماندن:
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فُ خُ دَ)
نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ)
درخور گریستن. لایق گریستن. رجوع به گریستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ننگریستن. مقابل نگریستن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن:
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست
واندر دل منست همه ساله خار او.
فرخی.
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد.
منوچهری.
چون درنگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86).
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش.
سنائی.
تا درنگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره ست میلش.
نظامی.
چون بصورت بنگری چشمت دو است
تو بنورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
مرد دانا به هرچه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد.
؟ (از امثال و حکم).
، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن:
تا درنگریم و راز جوئیم
سر رشتۀ کار باز جوئیم.
نظامی.
چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است.
سعدی.
، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن:
ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم.
فرخی.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون درنگری صلاح کار است.
نظامی.
، عنایت کردن. توجه کردن:
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ غَ)
مقابل گسیختن
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
مقابل ریختن. رجوع به ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نگریستن. رجوع به نگریستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
بازنگریستن. به دقت نگریستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نگریستن: پیغامبر علیه السلام گفت پنج چیزاست که نگریستن اندر و عبادت است: اول نگرستن بروی علما از عبادت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشایستن
تصویر نشایستن
سزاوار نبودن، شایسته نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: اگر ایشانرا بان جهت که ترکیب پذیرند خود بطبع گرایستن بود، قصد کردن آ هنگ کردن، نافرمانی کردن سرپیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
دقت کردن توجه کردن: هرکس از شما می بازرگانی کند . یکی رور نگرید تا خود بچه بازرگانی میکنید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرایستن
تصویر گرایستن
((گِ یِ تَ))
متمایل شدن، گراییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
((گِ تَ))
گریه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگریستن
تصویر درنگریستن
در نظر گرفتن، مشاهده کردن، ملاحظه کردن، لحاظ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگریستنی
تصویر نگریستنی
جالب توجه
فرهنگ واژه فارسی سره
گردیدن، گردش کردن، جستجوکن
فرهنگ گویش مازندرانی