جدول جو
جدول جو

معنی نگاریدنی - جستجوی لغت در جدول جو

نگاریدنی(نِ دَ)
قابل نگارش. که نگاریدن آن ممکن یا روا باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگاریدن
تصویر انگاریدن
انگاشتن، برای مثال چو باد در قفس انگار کار دولت خصم / از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال (انوری - ۲۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاریدن
تصویر نگاریدن
نگاشتن، نوشتن، نقش و نگار کردن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ)
که نوشتنی نیست. غیرقابل نگارش. مقابل نگاریدنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فرودآمدنی. نازل شدنی. ریختنی. رجوع به باریدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
نیاوردنی. ناآوریدنی. ناآوردنی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
ناسائیدنی. که نرم و سائیده نشود. که قابل سحق و سائیدن نیست
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل آگاهیدنی. رجوع به آگاهیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
جمودالعین. (یادداشت مؤلف). گریان نبودن. قادر بر گریستن نبودن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
غیرقابل انتخاب. که نتوان آن را برگزید و اختیار کرد. که سزاوار گزیدن نیست. ناپسندیدنی. مقابل گزیدنی
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
نیافریدنی. ناآفریدنی. مقابل آفریدنی. رجوع به آفریدنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناکاشتنی. مقابل کاریدنی. رجوع به کاریدنی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
که قابل رسیدن نباشد. که نتوان به آن رسید. مقابل رسیدنی، که رسیدنی نیست. که نمی رسد. که نخواهد رسید. که نتواند رسید. رجوع به رسیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
مقابل آرمیدنی. رجوع به آرمیدنی و آرامیدنی شود، مقابل رمیدنی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
آنکه درخور کالیدن نیست. آنکه کالیدن آن سزا نیست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
نقشبندی. صورتگری. نقاشی:
تا پیشۀ او شد نگاربندی
وهم و خرد و جان نگار دارد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ دَ / دِ)
صورتگری. نقاشی. نگارگری. عمل نگارنده:
در نگارندگی و گلکاری
وحی صنعت مراست پنداری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه درخور گواریدن و هضم شدن باشد
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن:
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
نگاریدن آن کجا بشنوی.
فردوسی.
بگفت این و پس در دل مصطفی
نگاریدش این سورۀ باصفا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
با اینهمه از سرشک بر رخ
ﷲ الحمد می نگارد.
خاقانی.
، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن:
دگرباره فرودآمد بت آرای
نگارید آن سمنبر را سراپای.
(ویس و رامین).
این شوی کش سلیطه هر روزی
بنگر که چگونه روی بنگارد.
ناصرخسرو.
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.
سعدی.
غلامان درّ و گوهر می فشانند
کنیزان دست و ساعد می نگارند.
سعدی.
، صورت بخشیدن. آفریدن:
ببیند زاندک سرشت آب و خاک
دو گیتی نگاریده یزدان پاک.
اسدی.
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون.
نظامی.
، ساختن. (یادداشت مؤلف) :
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری.
منوچهری (از یادداشت مؤلف).
، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
فردوسی.
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش.
فردوسی.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش.
منوچهری.
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در او نتوانم نهاد ننگارم.
خاقانی.
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
نظامی.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ دَ / نَ دَ)
مقابل گذاردنی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
تصور کردن و پنداشتن و گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندیشه بردن. (ناظم الاطباء) :
عاشقی خواهی که تا پایان بری
پس بباید ساخت با هر ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خوردو انگارید قند.
رابعۀبنت کعب قزداری (از آنندراج).
، نوعی از مردم فرنگ هم هست. (برهان قاطع). مراد انگلیس است و انگریز از زبان پرتغالی در هندوستان معمول شده و از آنجا بدیگر ممالک اسلامی رسیده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت از شاریدن. جاری شدنی. تراویدنی. ریختنی. رجوع به شاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
زور و ستم ورزیدن، تند و تیز و سخت شدن و از این فعل فقط سیوم شخص مفرد زمان حال و استقبال مستعمل است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
که دریدنی نیست. که نشاید آن را درید. که نتوان آن را درید
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
غیرقابل خریداری. که قابل خریدن نیست. مقابل خریدنی. رجوع به خریدنی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ)
مقابل نگاریدن. رجوع به نگاریدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نازیدنی
تصویر نازیدنی
آنکه قابل نازیدن و تفاخراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادیدنی
تصویر نادیدنی
آنچه که قابل رویت نیست، غیر مرئی مقابل دیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثاریدن
تصویر نثاریدن
نثارکردن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی اندک خوردن برای ناشتا شکستن، کاستن نقصان یافتن، گداختن تن لاغر شدن نزار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
نقش کردن تصویر کردن، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن، سکه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاریدن
تصویر انگاریدن
پنداشتن تصور کردن گمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاریدن
تصویر انگاریدن
((اِ دَ))
پنداشتن، تصور کردن، انگاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگاریدن
تصویر نگاریدن
((نِ دَ))
نقش و نگار کردن، نوشتن، نگاشتن
فرهنگ فارسی معین