جدول جو
جدول جو

معنی نکوعهد - جستجوی لغت در جدول جو

نکوعهد
(نِ عَ)
باوفا. که عهد خود نشکند. که پیمان نگه دارد:
این همه زحمت که هست درد دو چشم من است
هیچ نکوعهدنیست کو شودم توتیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکوه
تصویر نکوه
نکوهیدن، نکوهنده، پسوند متصل به واژه به معنای سرزنش کننده مثلاً بخیل نکوه، گیتی نکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوهش
تصویر نکوهش
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سراکوفت، تفشه، سرکوفت، زاغ پا، بیغاره، پیغاره، سرزنش، تفش، بیغار، طعنه، عتیب، تفشل، ملامت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
نیک عهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زن پستک. (منتهی الارب) (آنندراج). زن کوتاه. (مهذب الاسماء). زن کوتاه قامت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نکع
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
گیاهی است شبیه طرثوث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ عَ)
زن سرخ فام. (منتهی الارب) (آنندراج). مراءه حمراء. (اقرب الموارد). زن سرخ. (ناظم الاطباء) ، لب نیک سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). لبی که نیک سرخ باشد. (ناظم الاطباء). شفه نکعه، لبی سرخ از بسیاری خون. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ)
مرد لرزه زده از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد لرزه زده و مرتعش از پیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
در تداول عامه، اولین عید پس از مرگ یکی از خانواده. عید اول خاندانی عزادار. (یادداشت مؤلف). رجوع به عید اول شود
لغت نامه دهخدا
(نِ هَِ)
سرزنش. (صحاح الفرس) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت. (از غیاث اللغات) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مذمت. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (از دهار) (ناظم الاطباء). عیب گوئی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). عیب جوئی. (ناظم الاطباء). ذم. (فرهنگ اسدی ص 219) (از منتهی الارب). اهانت. تحقیر. افترا. (ناظم الاطباء). و به معنی مصدر نیز آمده است که عیب گفتن و مذمت کردن باشد. (برهان قاطع). سرزنش کردن. ملامت نمودن. (جهانگیری). خیذع. لوم. لائمه. لومی. لوماء. عذیمه. عذل. ومخه. وتغ. شکاه. (از منتهی الارب). لومه. ملام. نکوهیدن. سرکوفت. تقبیح. تشنیع. توبیخ. توکیس. مثلبه. تقریع. تعییر. قدح. (یادداشت مؤلف) :
نکوهش رسیدی به هر آهوئی
ستایش بد از هر هنر هر سوئی.
بوشکور.
ستایش خوش آمدش بر هر هنر
نکوهش نیامدش خوش ز ایچ در.
بوشکور.
به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
به نادانی آن کس که خستو شود
ز دام نکوهش به یک سو شود.
فردوسی.
همی سر ز یزدان نباید کشید
فراوان نکوهش نباید شنید.
فردوسی.
مرا خودبه گیتی نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود.
فردوسی.
این کس ما را با جواب نامه بازگردانیده شود بر قاعده ای که دل ما قرارگیرد تا نکوهش کوتاه گردد. (تاریخ بیهقی ص 499).
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم
کند هرچه رای آیدش بیش و کم.
اسدی.
همه خوی و کردار او را ستای
همان دشمنش را نکوهش فزای.
اسدی.
توئی سزای نکوهش نکوهشم چه کنی
ندیده کاری هرگز کسی بدین سیهی.
ناصرخسرو.
نشاید نکوهش مر او را که یزدان
در این کار اسرار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
ز دانا بس است این نکوهش مر او را
که او را نه دانا نه سالار دارد.
ناصرخسرو.
و نکوهش مردمان او رااز راه حق بازندارد. (کلیله و دمنه).
وگر سختت آمد نکوهش ز من
به انصاف بیخ نکوهش بکن.
سعدی.
، عیب. (انجمن آرا) (آنندراج) :
نکوهش نباشد که دانا زبان
گشاده کند پیش نوشیروان.
فردوسی.
هرکجا نام او بری ندمد
زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ.
فرخی.
و حکما گفته اند بهترین مواهب عقل و دانش است و بدترین مصائب جهل و نکوهش. (از راحهالصدور) ، منت. (یادداشت مؤلف) :
گر از خواسته نام خواهی و لاف
بده بی نکوهش بخور بی گزاف.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مذمت. بدگوئی. (فرهنگ فارسی معین). به صورت مزید مؤخر در کلماتی چون دهر، گیتی، بخیل وغیره به معنی نکوهیدن و سرزنش کردن است:
دهرنکوهی مکن ای نیک مرد
دهر به جای من و تو بد نکرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ هَِ)
جمع واژۀ ناهد. رجوع به ناهد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
فاکهۀ تر. (منتهی الارب). میوۀ تر و تازه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
وفی. زنهاردار. (یادداشت مؤلف). باوفای در عهدو شرط و پیمان. (ناظم الاطباء). آنکه به عهد خود وفا کند. (فرهنگ فارسی معین). خوش قول. درست پیمان. وفادار: و هر سال تا امروز آیین آن پادشاهان نیک عهد در ایران و توران به جای می آرند. (نوروزنامه).
نیک عهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن
کز زمان زین صعب تر ماتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست
نیک عهدی برنیامد آشنائی برنخاست.
خاقانی.
گهی خورد می با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود.
نظامی.
چو بیند نیک عهد و نیک نامت
ز من خواهد به آیینی تمامت.
نظامی.
با او ددگان به عهد همراه
چون لشکر نیک عهد با شاه.
نظامی.
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک عهد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
فضیلت. وفای به عهد. (یادداشت مؤلف) : هیچ مردی به شجاعت و سخاوت و تواضع و نیکوعهدی او نبود. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(نِچِ)
نکوروی. نکوصورت. نیکوچهر. نیک چهر
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ)
خوش فهم. بافراست
لغت نامه دهخدا
(نِنِ / نَ)
نکوطینت. نیکوسرشت:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نکوهش
تصویر نکوهش
سرزنش، ملامت، عیبگوئی، اهانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهی
تصویر نکوهی
مذمت بد گویی (در ترکیب آید: بخیل نکوهی گیتی نکوهی)
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بجای} نکوهنده {آید: بخیل نکوه گیتی نکوه: همه کارشاهان گیتی نکوه زرای وزیران پذیرد شکوه. (نظامی. گنجینه. 158) توضیح مرحوم وحید در صفحه مذکور ترکیب} گیتی نکوه {را بمعنی سرکوبی و چیرگی آورده اما بمعنی غلبه کننده بر گیتی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکعهد
تصویر نیکعهد
نیک پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو عهد
تصویر نیکو عهد
آنکه بعهد خود وفا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک عهد
تصویر نیک عهد
آنکه بعهد خود وفا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوعید
تصویر نوعید
اولین عید پس از مرگ یکی از خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهش
تصویر نکوهش
((ن ه))
سرزنش، ملامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکوهش
تصویر نکوهش
انتقاد، مذمت، توبیخ
فرهنگ واژه فارسی سره
بدگویی، توبیخ، زخم زبان، سرزنش، سرکوفت، شماتت، قدح، مذمت، ملامت
متضاد: ستایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد