جدول جو
جدول جو

معنی نکته - جستجوی لغت در جدول جو

نکته
مسالۀ دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر به دست آید، جملۀ لطیفی که در شخص تاثیر کند و مایۀ انبساط شود
تصویری از نکته
تصویر نکته
فرهنگ فارسی عمید
نکته
(نُ تَ)
نقطۀ سیاه بر سفیدی وگفته اند نقطۀ سپید بر چیز سیاه، نشانی که براثر نکت (زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین) در آن پدید آید، زنگ که بر آئینه و شمشیر پیدا شود، مسألۀ دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر دریافته شود. ج، نکت، نکات. (از اقرب الموارد). در تمام معانی رجوع به نکته شود
لغت نامه دهخدا
نکته
(نُ تَ / تِ)
نکته. خجک. (آنندراج) (منتهی الارب). نقطه. (جهانگیری) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). خال. لک. لکه. (یادداشت مؤلف) : چون گناهی کند نکته ای سیاه بر دلش افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
نکته هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است.
؟
، سخن پاکیزه که پوشیده باشد یعنی هرکس آن را نداند. (غیاث اللغات). مسألۀ لطیفی که با دقت نظر و امعان فکر کشف و ادراک شود. (از تعریفات). موضوع دقیق و مهم که دریافتن آن محتاج دقت باشد:
ای نکتۀ مروت را معنی
ای نامۀ سخاوت را عنوان.
فرخی.
تنها پیش رفت، خلوتی خواست و این نکته بازگفت. (تاریخ بیهقی ص 223).
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سرّ این نکته نیکو شناسد.
خاقانی.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل.
حافظ.
، سخن پاکیزه و باریک و بکر. (آنندراج). دقیقه. سخن دلنشین. (از صراح). مضمون لطیف و دقیق نادره:
اگر او هفت سخن با تو بگوید به مثل
زآن تو را نکته برون آید بیش از هفتاد.
فرخی.
سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 237). این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 190).
از بدان بد شوی ز نیکان نیک
داند این نکته آنکه هشیار است.
ناصرخسرو.
بشنو این نکته را که سخت نکوست
مار به دشمنت که نادان دوست.
سنائی.
اکنون نکته ای چند از سخنان منصور ایراد کرده آید. (کلیله و دمنه).
نکتۀ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خاقانی.
نکتۀ دوشیزۀ من حرز روح است از صفت
خاطر آبستن من نور عقل است از صفا.
خاقانی.
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتۀ غرای من.
خاقانی.
نکتۀ حکمتش ثمره ای از شاخۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.
نظامی.
زیرکان راه عیش می رفتند
نکته های لطیف می گفتند.
نظامی.
ور سخن کش یابم آن دم زن به مزد
می گریزد نکته ها از دل چو دزد.
مولوی.
غفلت و بی دردیت فکر آورد
در خیالت نکتۀ بکر آورد.
مولوی.
سخن های لطیف می گوید و نکته های غریب از او می شنوند. (گلستان). گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (گلستان).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هرکس شنید گفتا ﷲ درﱡ قائل.
حافظ.
یزدان به نبی گفته که در عسر بود یسر
وین نکته بر نفس سلیم است مسلم.
قاآنی.
، ایراد. رجوع به نکته گیر و نکته گیری شود:
هرچه عاشق کند خدا کرده ست
نکته بر عاشقان خطا باشد.
شیخ العارفین (ازآنندراج).
- نکته گرفتن، ایرادگرفتن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). اعتراض کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
بدان عارض کز او چشم آب گیرد
ز تری نکته بر مهتاب گیرد.
نظامی.
نکته گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت.
نظامی.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی.
پوریای ولی.
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر.
حافظ.
سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد.
حافظ.
، شرط. صفت. دقیقه. رمز:
بجز شکردهنی نکته هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی.
حافظ.
هزار نکتۀ باریکتر ز مو اینجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندری داند.
حافظ.
، کنایه. اشاره. رمز. سرّ. سخن سربسته:
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر آن نکته حکایت به سر آرد.
اثیر اخسیکتی.
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته ای
کآتش دهم به روح طبیعی به جای نان.
خاقانی.
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کاو به میزان سخن یک درم است.
خاقانی.
به هر نکته که خسرو ساز می داد
جوابش هم به نکته بازمی داد.
نظامی.
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی.
نظامی.
در این نکته ای هست اگر بشنوی.
سعدی.
، نشانی راگویند که به زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین پدید آید. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نکته
جمله لطیفی که در شخص تاثیر کند و مایه انبساط شود
تصویری از نکته
تصویر نکته
فرهنگ لغت هوشیار
نکته
((نُ ت ِ))
نقطه، مفهوم لطیف و دقیقی که با دقت و تأمل دریافت شود
تصویری از نکته
تصویر نکته
فرهنگ فارسی معین
نکته
پارسی است
تصویری از نکته
تصویر نکته
فرهنگ واژه فارسی سره
نکته
مساله، مضمون، مطلب، دقیقه، لطیفه، رمز، سر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکهت
تصویر نکهت
(دخترانه)
بوی خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نکره
تصویر نکره
بدقواره، در علوم ادبی ویژگی اسمی که برای مخاطب نامعلوم و مجهول باشد، ناشناخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوه
تصویر نکوه
نکوهیدن، نکوهنده، پسوند متصل به واژه به معنای سرزنش کننده مثلاً بخیل نکوه، گیتی نکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکته
تصویر سکته
عارضه ای ناگهانی به دنبال مسدود شدن رگ های خون رسان قلب یا مغز که با بیهوشی، بی حسی، فلج و یا مرگ همراه است،
درنگ، وقفه،
در علوم ادبی در عروض ناهنجاری اندک و بر هم خوردن وزن شعر، سکوت نابه جا در آواز
سکتۀ قلبی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن یا بسته شدن رگ های خون رسان قلب رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
سکتۀ مغزی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن، بسته شدن یا پاره شدن رگ های خون رسان مغز رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکهت
تصویر نکهت
بوی خوش، بوی خوش دهان
فرهنگ فارسی عمید
(وُ تَ / تِ)
به معنی نقطه باشد و آن معروف است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
آنچه بدان بازدارند بچه و غیر او را و خاموش کنندش، بقیه که در آوند بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
مرضی است که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است. (آنندراج) (غیاث). بیماریی که بسبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضاء صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد. (منتهی الارب). اختلال ناگهانی و شدید یکی از عروق اندامهای حیاتی که موجب بخطر انداختن حیات شود. این اختلال ناگهانی ممکن است بر اثر انسداد یا اتساع زیاده از حد و یا پاره شدن یکی از عروق اعضای حیاتی (مانند مغز، قلب، ریه، یا کلیه) باشد در هرحال سکته خطرناک است و غالباً منجر به مرگ میشود. (فرهنگ فارسی معین) : و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی).
سکته را ماند بیم و فزعش روز نبرد
که بیکساعت بر مرد فروگیرد دم.
فرخی (دیوان ص 235).
- سکتۀ بلغمی، سکته ای که بر اثر خیز زیاده از حد پرده های دستگاه مرکزی اعضای حیاتی حاصل میشود معمولا این قبیل خیزهای پرده های مغزی بر اثر معالجات زیاد با ارسنیک دیده شده است، سکته مائی.
- سکتۀ دموی، قطع ناگهانی جریان خون در یکی از اعضا که ممکن است بر اثر انقباض شدید عروق آن ناحیه حاصل شده باشد.
- سکتۀ ریه، انسداد قسمتی از عروق خونی ریه است که موجب تشمع و از بین رفتن حیات آن قسمت از نسج ریه میشود، فجاءه.
- سکتۀ مائی، سکتۀ بلغمی. (فرهنگ فارسی معین).
، نوعی از هاء که آن را هاء سکته گویند. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از حرف ها که آن را های سکته گویند، در قرآن خواندن بازماندن است. (از آنندراج) (غیاث) ، به اصطلاح شعرا آنکه در وزن اندکی توقف باشد که قبیح نماید و در بعضی جا ملیح پندارند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
بوی دهان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکهه:
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه زو سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت.
فردوسی.
، بوی خوش دهان. رجوع به نکهه شود:
بوید به سحرگاهان از شوق به ناگاهان
چون نکهت دلخواهان بوی سمن و سنبل.
منوچهری.
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست
ز آتش تر گلاب می چکدش.
خاقانی.
نکهت حوراست یا صفای صفاهان
جبهت جوزاست یا لقای صفاهان.
خاقانی.
باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است.
سعدی.
، بوی خوش. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکهه:
شمۀ خلق تو هست آنک او را
نکهت عنبر و ند نیست ندید.
سوزنی.
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسۀ مشکین ز مغز آسمان انگیخته.
خاقانی.
نکهت خویش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.
خاقانی.
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر.
حافظ.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری.
حافظ.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ نَکْ کِ تَ)
رطبه منکته، خرمای به رطب شدن رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رطب تازه رسیده و آغازشده در رسیده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
خجک، و آن چون نقطه است. (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه در چیزی. (از اقرب الموارد) : فی عینه وکته (از منتهی الارب) ، یعنی در چشم او نقطۀ سفیدی یا قرمزی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ / تِ)
قسمی از یراق اسب. آهنی از لگام که در دهان اسب ومانند آن افتد. افسار بدون دهنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
بوی دهان. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج ازکنزاللغات و صراح) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) ، بوی خوش. (آنندراج). رجوع به نکهت شود، اسم است از نکه. (از متن اللغه). یک بار تنفس کردن با بینی. (از اقرب الموارد) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نکه شود
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
جای آتش جستن از آتش زنه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، وکت. (اقرب الموارد). رجوع به وکته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نکبه
تصویر نکبه
نکبت در فارسی پلاسک هولشک خواری نگوساری، رنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکفه
تصویر نکفه
نکفه در فارسی بکشه گند بناگوی (گند غده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکتر
تصویر نکتر
فرانسوی نوشجای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکره
تصویر نکره
ناشناسایی، غیر معرفه
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بجای} نکوهنده {آید: بخیل نکوه گیتی نکوه: همه کارشاهان گیتی نکوه زرای وزیران پذیرد شکوه. (نظامی. گنجینه. 158) توضیح مرحوم وحید در صفحه مذکور ترکیب} گیتی نکوه {را بمعنی سرکوبی و چیرگی آورده اما بمعنی غلبه کننده بر گیتی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکهت
تصویر نکهت
بوی خوش، بوی دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکهه
تصویر نکهه
نکهت در فارسی بوی خوش، بوی دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخته
تصویر نخته
آهنی ازلگام که دردهان اسب و غیره افتدافساربدون دهنه
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است، بیماریی که به سبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضا صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکته
تصویر سکته
((سَ تَ یا تِ))
سکوت ناگهانی، بسته شدن ناگهانی بعضی رگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکهت
تصویر نکهت
((نَ یا نُ هَ))
بوی خوش، بوی دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکره
تصویر نکره
((نَ کِ رِ یا رَ))
ناشناس، غیرمعروف، انسان یا حیوانی که هیکل درشت و بدقواره دارد، اسمی را گویند که در نزد مخاطب معلوم و معین نیست. نشانه نکره در فارسی «ی» است که به آخر اسم می پیوندد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخته
تصویر نخته
((نُ تَ یا تِ))
آهنی از لگام که در دهان اسب و غیره افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکره
تصویر نکره
ناشناس، خشن
فرهنگ واژه فارسی سره