جدول جو
جدول جو

معنی نژندی - جستجوی لغت در جدول جو

نژندی
پژمردگی، اندوهگینی، سرگشتگی، خشمگینی
تصویری از نژندی
تصویر نژندی
فرهنگ فارسی عمید
نژندی(نِ / نَ ژَ)
غمگینی. دل گرفتگی. ملالت. افسردگی. اندوه. (ناظم الاطباء). غم. ملال. نژند بودن:
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست.
فردوسی.
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه تو جست.
فردوسی.
نباشد شادمانی بی نژندی
نه پیروزی بود بی مستمندی.
فخرالدین اسعد.
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندی است بهرش به هر دوسرای.
اسدی.
پدیدار آید از خوش خندۀ تو
به روی دشمن صاحب نژندی.
سوزنی.
لیک چون طالعم به صحبتشان
نیست در دل مرا نژندی نیست.
خاقانی.
، پستی. پست شدن. افتادگی. مقابل اوج و رفعت وبلندی:
هم او تخت و تاج و بلندی دهد
هم او تیرگی و نژندی دهد.
فردوسی.
، پژمردگی. افسردگی:
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت.
اسدی.
و رجوع به نژند شود.
- نژندی کردن:
وگر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری مساز و نژندی مکن.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب تندی مکن
بزرگی بیابی نژندی مکن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نژندی
غمگینی، افسردگی، ملالت، دل گرفتگی
تصویری از نژندی
تصویر نژندی
فرهنگ لغت هوشیار
نژندی
افسردگی، پژمردگی، آزردگی، حزن، رنجیدگی، ملالت، سرگشتگی، فروماندگی، خشم، غضب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نژند
تصویر نژند
اندوهگین، افسرده، پژمرده، برای مثال آخر این اختران بی معنیت / چند بخت مرا نژند کنند (انوری - ۶۲۴)، سرگشته، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
نژاده. اصیل. صاحب اصل و نسب. گرامی نسب. نجیب. گهری. دارای اصالت:
چو آمد به آرامگاه از نخست
فراوان زنان نژادی بجست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ ژَ)
نامرادی. دردمندی. بیچارگی. تنگی معیشت. (برهان) (ناظم الاطباء). همانا نژندی را بژندی دانسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعوری گوید: حرکت اول کلمه درست معلوم نیست. (فرهنگ شعوری) ، کم کردن. (آنندراج)، فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن، قطع کردن، تمام کردن، صرف نظر کردن:
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان.
فردوسی.
همی ننگش آمد [مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس.
فردوسی.
بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.
فرخی.
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس.
اسدی.
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.
اسدی.
بهرۀ تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن.
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
سنایی.
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.
خاقانی.
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست.
خاقانی.
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.
نظامی.
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی (گلستان).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی (طیبات).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه دیاتسارون ص 282).
، به مجاز سیر شدن از کسی:
چنین پاسخ آورد [اسفندیار را] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
- بس کردن به، اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به:
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداندسرمایه و ارز خویش.
فردوسی.
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش.
فردوسی.
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.
فرخی.
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی.
فرخی.
دل، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست.
فرخی.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
اگر جبۀ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
اندوهگین غمناک افسرده: پیرمردی ام معیل وبارکش روز وشب دردشت باشم خارکش... شهریارش گفت: ای پیرنژندخ نرخ کن تازردهم خارت بچندک (منطق الطیر. چا. دکترگوهرین 96)، پژمرده، سرگشته فرومانده، خشمگین غضبناک، پست زبون: بخاک اندرافگندخوارونژند فرودآمدودست کردش ببند. (شا. بخ. 865: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژندی
تصویر بژندی
نامرادی بیچارگی تنگی معیشت، دردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
منسوب به نژادمربوط به نژاد: (عادات نژادی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژند
تصویر نژند
((نَ یا نِ ژَ))
مهیب و سهمگین، افسرده، اندوهگین، خشمگین، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژند
تصویر نژند
ناراحت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
عنصريٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
Racial
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
racial
دیکشنری فارسی به فرانسوی
محل قرار گرفتن ناودان، مرتعی در روستای التپه ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
расовый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
גזעי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
racial
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
racial
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
نسلی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
เชื้อชาติ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
种族的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
人種の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
расовий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
kibaguzi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
인종의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
ırksal
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
rasial
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
rasowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
जातीय
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
razziale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
rassisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
raciaal
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نژادی
تصویر نژادی
জাতিগত
دیکشنری فارسی به بنگالی