غمگینی. دل گرفتگی. ملالت. افسردگی. اندوه. (ناظم الاطباء). غم. ملال. نژند بودن: درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست. فردوسی. نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه تو جست. فردوسی. نباشد شادمانی بی نژندی نه پیروزی بود بی مستمندی. فخرالدین اسعد. که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندی است بهرش به هر دوسرای. اسدی. پدیدار آید از خوش خندۀ تو به روی دشمن صاحب نژندی. سوزنی. لیک چون طالعم به صحبتشان نیست در دل مرا نژندی نیست. خاقانی. ، پستی. پست شدن. افتادگی. مقابل اوج و رفعت وبلندی: هم او تخت و تاج و بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد. فردوسی. ، پژمردگی. افسردگی: کنون سوسنت دردمندی گرفت گلت ریخت لاله نژندی گرفت. اسدی. و رجوع به نژند شود. - نژندی کردن: وگر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری مساز و نژندی مکن. فردوسی. بدو گفت گشتاسب تندی مکن بزرگی بیابی نژندی مکن. فردوسی
غمگینی. دل گرفتگی. ملالت. افسردگی. اندوه. (ناظم الاطباء). غم. ملال. نژند بودن: درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود. فردوسی. سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست. فردوسی. نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه تو جست. فردوسی. نباشد شادمانی بی نژندی نه پیروزی بود بی مستمندی. فخرالدین اسعد. که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندی است بهرش به هر دوسرای. اسدی. پدیدار آید از خوش خندۀ تو به روی دشمن صاحب نژندی. سوزنی. لیک چون طالعم به صحبتشان نیست در دل مرا نژندی نیست. خاقانی. ، پستی. پست شدن. افتادگی. مقابل اوج و رفعت وبلندی: هم او تخت و تاج و بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد. فردوسی. ، پژمردگی. افسردگی: کنون سوسنت دردمندی گرفت گلت ریخت لاله نژندی گرفت. اسدی. و رجوع به نژند شود. - نژندی کردن: وگر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری مساز و نژندی مکن. فردوسی. بدو گفت گشتاسب تندی مکن بزرگی بیابی نژندی مکن. فردوسی
نامرادی. دردمندی. بیچارگی. تنگی معیشت. (برهان) (ناظم الاطباء). همانا نژندی را بژندی دانسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعوری گوید: حرکت اول کلمه درست معلوم نیست. (فرهنگ شعوری) ، کم کردن. (آنندراج)، فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن، قطع کردن، تمام کردن، صرف نظر کردن: بزور و به آزار نگذشت کس مگر کز تن خویشتن کرد بس. فردوسی. یکی گوشه ای بس کنیم از جهان به یک سو خرامیم با همرهان. فردوسی. همی ننگش آمد [مادر اسکندر] که گفتی به کس که دارا ز فرزند من کرد بس. فردوسی. بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر] بدو گفت بس کن ز بیگانگی. فردوسی. باری دلکی یابمی نهانی نرخش چه گران باشد و چه ارزان تا بس کنمی زین دل مخالف وین غم کنمی بر، دگر دل آسان. فرخی. ز گرشاسب آگه نبودند کس شب آمد ز پیکار کردند بس. اسدی. ز یزدان و از روز انگیختن بیندیش و بس کن ز خون ریختن. اسدی. بهرۀ تو زین زمانه روزگذار است بس کن از او اینقدر که با تو شمار است. ناصرخسرو. از زبان و مکر او ایمن مباش بس کن از کردارها بپذیر، پند. ناصرخسرو. گرت نه نیک آمد از آن کار پار بس کن از آن کار نه چون پار کن. ناصرخسرو. ناکسان را بلطف خود کس کرد صبر و شکوی ز بندگان بس کرد. سنایی. بس کردم از این سخن که چندان نقدی به عیار برنیاید. خاقانی. مرغ صبح از سماع بس کردست زانکه دیریست تا پر افشاندست. خاقانی. جور بس کرد و داد پیش آورد ملک را بر قرار خویش آورد. نظامی. بیندیش و آنگه برآور نفس از آن پیش بس کن که گویند بس. سعدی (گلستان). کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند. سعدی (طیبات). پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی. باقر کاشی (از آنندراج). حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه دیاتسارون ص 282). ، به مجاز سیر شدن از کسی: چنین پاسخ آورد [اسفندیار را] پس گرگسار که بر هفتخوان هرگز ای شهریار به زور و به آزار نگذشت کس مگر کز تن خویشتن کرد بس. فردوسی. - بس کردن به، اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به: مگر هرکسی بس کند مرز خویش بداندسرمایه و ارز خویش. فردوسی. تو بس کن بدین نیاکان خویش خردمند مردم نگردد ز کیش. فردوسی. که دل و همت تو بس نکند به سپاهان و ساری و گرگان. فرخی. ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی. فرخی. دل، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست. فرخی. بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب. ناصرخسرو. اگر جبۀ خاره را مستحقم ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی. سوزنی
نامرادی. دردمندی. بیچارگی. تنگی معیشت. (برهان) (ناظم الاطباء). همانا نژندی را بژندی دانسته اند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعوری گوید: حرکت اول کلمه درست معلوم نیست. (فرهنگ شعوری) ، کم کردن. (آنندراج)، فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن، قطع کردن، تمام کردن، صرف نظر کردن: بزور و به آزار نگذشت کس مگر کز تن خویشتن کرد بس. فردوسی. یکی گوشه ای بس کنیم از جهان به یک سو خرامیم با همرهان. فردوسی. همی ننگش آمد [مادر اسکندر] که گفتی به کس که دارا ز فرزند من کرد بس. فردوسی. بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستادۀ قیصر] بدو گفت بس کن ز بیگانگی. فردوسی. باری دلکی یابمی نهانی نرخش چه گران باشد و چه ارزان تا بس کنمی زین دل مخالف وین غم کنمی بر، دگر دل آسان. فرخی. ز گرشاسب آگه نبودند کس شب آمد ز پیکار کردند بس. اسدی. ز یزدان و از روز انگیختن بیندیش و بس کن ز خون ریختن. اسدی. بهرۀ تو زین زمانه روزگذار است بس کن از او اینقدر که با تو شمار است. ناصرخسرو. از زبان و مکر او ایمن مباش بس کن از کردارها بپذیر، پند. ناصرخسرو. گرت نه نیک آمد از آن کار پار بس کن از آن کار نه چون پار کن. ناصرخسرو. ناکسان را بلطف خود کس کرد صبر و شکوی ز بندگان بس کرد. سنایی. بس کردم از این سخن که چندان نقدی به عیار برنیاید. خاقانی. مرغ صبح از سماع بس کردست زانکه دیریست تا پر افشاندست. خاقانی. جور بس کرد و داد پیش آورد ملک را بر قرار خویش آورد. نظامی. بیندیش و آنگه برآور نفس از آن پیش بس کن که گویند بس. سعدی (گلستان). کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند. سعدی (طیبات). پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی. باقر کاشی (از آنندراج). حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه دیاتسارون ص 282). ، به مجاز سیر شدن از کسی: چنین پاسخ آورد [اسفندیار را] پس گرگسار که بر هفتخوان هرگز ای شهریار به زور و به آزار نگذشت کس مگر کز تن خویشتن کرد بس. فردوسی. - بس کردن به، اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به: مگر هرکسی بس کند مرز خویش بداندسرمایه و ارز خویش. فردوسی. تو بس کن بدین نیاکان خویش خردمند مردم نگردد ز کیش. فردوسی. که دل و همت تو بس نکند به سپاهان و ساری و گرگان. فرخی. ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی. فرخی. دل، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست. فرخی. بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب. ناصرخسرو. اگر جبۀ خاره را مستحقم ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی. سوزنی