مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را به دو دیو راهزن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده: شاهی که زمین را به زمن گیرانده دنبالۀ چین را به ختن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
مقیدشده. اسیر گرفتار و به پای حساب آمده و قیدشده تا از او تحصیل زر کنند. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که او را به اجبار جلب کنند تا مالیات بپردازد: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را به دو دیو راهزن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، پیوندساخته. ملحق کرده. جزو متصرفی خویش قرار داده: شاهی که زمین را به زمن گیرانده دنبالۀ چین را به ختن گیرانده. ملاطغرا (از آنندراج). ، فروزان ساخته. افروخته. مشتعل گردانیده: هیزم یا زغال را گیرانده است، افروخته و مشتعل ساخته است
تکانده ناشده. مقابل تکانده. رجوع به تکانده شود. - درخت نتکانده، درختی که هنوز میوۀ آن را با تکان دادن درخت از شاخه هایش جدا نکرده اند: درخت توت نتکانده، سیب نتکانده و جزآن
تکانده ناشده. مقابل تکانده. رجوع به تکانده شود. - درخت نتکانده، درختی که هنوز میوۀ آن را با تکان دادن درخت از شاخه هایش جدا نکرده اند: درخت توت نتکانده، سیب نتکانده و جزآن
نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منشی. کاتب. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف. (یادداشت مؤلف) ، نقاش. (ازناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). صورتگر. که صورت چیزی یا کسی را رسم و نقاشی کند: ز لشکر سواری مصور بجست... بدو گفت... یکی صورتی کن... نگارنده بشنید از او برنشست به فرمان مهتر میان را ببست. فردوسی. برآرندۀ سقف این بارگاه نگارندۀ نقش این کارگاه. نظامی. چون نگارنده این رقم بنگاشت هرکه این دید جانور پنداشت. نظامی. هرکه نگارندۀ این پیکر است بر سخنش زن که سخن پرور است. نظامی. ، صورت بخش. مصور. (یادداشت مؤلف). نقشبند. کنایه از آفریدگار و خالق: توانا و دانا و داننده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست. فردوسی. نگارندۀ چرخ گردنده اوست فزایندۀ فرۀ بنده اوست. فردوسی. نگارندۀ گونه گون جانور فروزندۀ انجم و ماه و خور. نظامی. برآرندۀ آسمان کبود نگارندۀ کوه و صحرا و رود. نظامی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. نگارندۀ کودک اندر شکم نویسندۀ عمر و روزی است هم. سعدی. خالق خلق و نگارندۀ ایوان رفیعی فالق صبح و برآرندۀ خورشید منیری. سعدی. - نگارندۀ غیب، خدای تعالی. (یادداشت مؤلف) : ساقیاجام میم ده که نگارندۀ غیب نیست معلوم که در پردۀ اسرار چه کرد. حافظ
نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منشی. کاتب. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف. (یادداشت مؤلف) ، نقاش. (ازناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). صورتگر. که صورت چیزی یا کسی را رسم و نقاشی کند: ز لشکر سواری مصور بجست... بدو گفت... یکی صورتی کن... نگارنده بشنید از او برنشست به فرمان مهتر میان را ببست. فردوسی. برآرندۀ سقف این بارگاه نگارندۀ نقش این کارگاه. نظامی. چون نگارنده این رقم بنگاشت هرکه این دید جانور پنداشت. نظامی. هرکه نگارندۀ این پیکر است بر سخنش زن که سخن پرور است. نظامی. ، صورت بخش. مصور. (یادداشت مؤلف). نقشبند. کنایه از آفریدگار و خالق: توانا و دانا و داننده اوست خِرَد را و جان را نگارنده اوست. فردوسی. نگارندۀ چرخ گردنده اوست فزایندۀ فرۀ بنده اوست. فردوسی. نگارندۀ گونه گون جانور فروزندۀ انجم و ماه و خور. نظامی. برآرندۀ آسمان کبود نگارندۀ کوه و صحرا و رود. نظامی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. نگارندۀ کودک اندر شکم نویسندۀ عمر و روزی است هم. سعدی. خالق خلق و نگارندۀ ایوان رفیعی فالق صبح و برآرندۀ خورشید منیری. سعدی. - نگارندۀ غیب، خدای تعالی. (یادداشت مؤلف) : ساقیاجام میم ده که نگارندۀ غیب نیست معلوم که در پردۀ اسرار چه کرد. حافظ
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 18هزارگزی شمال الیگودرز با 263 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 18هزارگزی شمال الیگودرز با 263 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
شبان. چوپان. راعی. (منتهی الارب). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد: چمانندۀ چرمه هنگام گرد چرانندۀ کرکس اندر نبرد. فردوسی. سپه دشمن او را رمه ای دان که در او نه چراننده شبانست نه ره جوی نهاز. فرخی
شبان. چوپان. راعی. (منتهی الارب). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد: چمانندۀ چرمه هنگام گرد چرانندۀ کرکس اندر نبرد. فردوسی. سپه دشمن او را رمه ای دان که در او نه چراننده شبانست نه ره جوی نهاز. فرخی