جدول جو
جدول جو

معنی نوکاری - جستجوی لغت در جدول جو

نوکاری(نَ / نُو)
تازه کار بودن. مبتدی بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود، (اصطلاح مقنیان) با کاری تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود، نوکری. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزۀ سرشیرداد و نایمتای و ترمتای را به نوکاری او معین گردانید. (جهانگشای جوینی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوجاری
تصویر بوجاری
پاک کردن غلات از سنگریزه و خار و خاشاک به وسیلۀ غربال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوکار
تصویر نوکار
کسی که تازه به کاری یا فراگرفتن هنری شروع کرده، تازه کار، کم تجربه
نوکر، خدمتکار مرد، مستخدم، چاکر
سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوخاری
تصویر سوخاری
برشته شده، نوعی نان خشک و برشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوشکاری
تصویر جوشکاری
جوش دادن تکه های فلز به یکدیگر، کارگاهی که این عمل در آن انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفوکاری
تصویر رفوکاری
رفو کردن، شغل و عمل رفوگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکاری
تصویر بشکاری
کشت کاری، زراعت، کشت وکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدکاری
تصویر بدکاری
بدکرداری، بدکار بودن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 7 هزارگزی مشرق مشهد بر کنارۀ کشف رود، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو کَ)
چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). خدمتکاری. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود، فروتنی. (ناظم الاطباء) ، مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، عضویت ادارۀ دولتی. استخدام دولت. (فرهنگ فارسی معین).
- نوکری پیشه، آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء).
- نوکری دولت، خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی.
- نوکری کردن، خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن.
- ، در خدمت دستگاه دولتی بودن
لغت نامه دهخدا
مقابل زیرکاری، مقابل توکاری در کشیدن سیم برق در دیوار، در اصطلاح بنایی و راهسازی، اعمال رویین بنایی یا راهی، مانند کاهگل و سفیدکاری و رنگ کردن در بنا، و سیمان و اسفالت کاری در راه و جاده سازی، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ملاحی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نیکوکاری. حسن عمل. (یادداشت مؤلف). خیر. خیررسانی. کار نیک کردن. عمل نکوکار:
یکی راه بی باکی و پربدی
دگر ره نکوکاری و بخردی.
فردوسی.
دل مردم به نکو کار توان برد ز راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندر نکوکاری و هشیاری چو نوشروان.
فرخی.
به رنج است آن کش هنرها مه است
نکوکاری و نیکنامی به است.
اسدی.
نکوکاری ارچه بر خوشخوئی است
بسی جای زشتی به از نیکوئی است.
اسدی.
و خود را به نکوکاری به مردمان بنمای. (منتخب قابوسنامه ص 24).
ای خنک آنکو نکوکاری کند
زور را بگذارد و زاری کند.
مولوی.
نیاید نکوکاری از بدرگان
محال است دوزندگی از سگان.
سعدی.
نکوکاری از مردم نیک رای
یکی را به ده می نویسد خدای.
سعدی.
شکوه و لشکر و جاه وجلال و مالت هست
ولی به کار نیاید بجز نکوکاری.
سعدی.
برجای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
کاشتن درخت مو. کاشتن تاک یعنی درخت انگور. (از یادداشت مؤلف). عمل کشت وپرورش گیاهانی از قبیل مو. (فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشکاری
تصویر بشکاری
زراعت کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوشکاری
تصویر جوشکاری
جوش دادن قطعات فلزی لحیم کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوکاری
تصویر ناوکاری
ملاحی ملوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکاری
تصویر شبکاری
عمل شبکار کار کردن در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوخاری
تصویر سوخاری
نوعی نان شیرینی خشک و سبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوکواری
تصویر سوکواری
عزاداری ماتم داری تعزیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبکاری
تصویر خوبکاری
حسن عمل نیکو خدمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انکاری
تصویر انکاری
نیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوکاری
تصویر رفوکاری
درز دوزی درز گیری همگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشکاری
تصویر آشکاری
هویدایی، ظهور، پیدائی
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل آبکار و آبکش سقایی، شرابخواری باده نوشی، شراب فروشی باده پیمایی، حکاکی نگین سازی، آبیاری کشت و زرع، آبدادن فلزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکاری
تصویر بیکاری
حالت و کیفیت بیکار بیشغلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکار
تصویر نوکار
تازه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکری
تصویر نوکری
فروتنی، مشاور بودن، کارمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکاری
تصویر بیکاری
بطالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نکوکاری
تصویر نکوکاری
احسان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوکار
تصویر نوکار
اکسترن
فرهنگ واژه فارسی سره
تازه کار، کارآموز، مبتدی، نوپیشه، نوچه
متضاد: آزموده، کهنه کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نمکدان گلی و نسبتا بزرگ که در آن آب ریخته و از آب و نمک موجود
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خصوصی سازی
دیکشنری اردو به فارسی